نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

چای

زندگی مثل چای است... 

 

گروهی از فارغ التحصیلان قدیمی یک دانشگاه که همگی در حرفه خود ادم های موفقی شده بودند٬با همدیگر به ملاقات یکی از استادان قدیمی خود رفتند.پس از خوش و بش اولیه٬هر کدام از انها در مورد کار خود توضیح می داد و همگی از استرس زیاد در کار و زندگی شکایت می کردند. 

 

استاد به اشپزخانه رفت و با یک کتری بزرگ چای و انواع و اقسام فنجان٬از پلاستیکی و بلور و کریستال گرفته تا سفالی و چینی و کاغذی (یکبار مصرف) بازگشت و مهمانانش را به چای دعوت کرد و از انها خواست که خودشان زحمت چای ریختن برای خودشان را بکشند. 

پس از انکه تمام دانشجویان قدیمی استاد برای خودشان چای ریختند و صحبت ها از سر گرفته شد.استاد گفت : اگر توجه کرده باشید٬تمام فنجان های قشنگ و گران قیمت برداشته شده و فنجان های دم دستی و ارزان قیمت٬داخل سینی باقی مانده اند. 

شما هر کدام بهترین چیزها را برای خودتان می خواهید... 

و این از نظر شما امری کاملا طبیعی است.اما منشا مشکلات و استرس های شما هم همین است.مطمئن باشید که فنجان ها به خودی خود تاثیری بر کیفیت چای ندارند.بلکه بر عکس٬در بعضی موارد یک فنجان گران قیمت و لوکس ممکن است کیفیت چایی را که در ان است را از دید ما پنهان کند. 

چیزی که همه شما می خواستید یک چای خوش عطر و خوش طعم بود٬ نه فنجان.اما شما ناخوداگاه به سراغ بهترین فنجان ها رفتید و سپس به فنجان های یکدیگر نگاه می کردید. 

زندگی مثل همین چای است... 

کار٬خانه٬ماشین٬پول و موقعیت اجتماعی و ... در حکم فنجان ها هستند.مورد مصرف انها نگهداری و دربرگرفتن زندگی است. 

نوع فنجان ما نه کیفیت چای را مشخص می کند ونه ان را تغییر می دهد. 

اما ما گاهی صرفا با تمرکز بر روی فنجان٬از چایی که خداوند برای ما در طبیعت فراهم کرده است٬لذت نمی بریم. 

 

خوشحال بودن البته به معنی این که همه چیز عالی و کامل است٬نیست.بلکه بدین معنی است که شما تصمیم گرفته اید ان سوی عیب و نقص ها را هم ببینید. 

 

زندگی جیره مختصری است 

مثل یک فنجان چای 

و کنارش عشق است 

مثل یک حبه قند 

زندگی را با عشق٬نوش جان باید کرد 

 

 

 

پ ن۱:دیشب قبل از خواب داشتم به همه داشته ها و نداشته هام تو زندگی فکر می کردم... 

من بسیــــــــار خوشبختم.این اصلا طبیعی نیست! 

شکر 

پ ن۲: امروز مامان قدری خرید داشت٬باهاش رفتم...خیلی نازه! 

پ ن۳:وااااای! باز هم خونه تکونی...تمام استخون ها بدنم درد می کنه...سپیده که رفت.مهناز هم که امسال کنکوری یه.دست مامان هم که درد می کنه... 

خدا جون شکرت که هستم و سالم ام و می تونم دل مامان رو شاد کنم.  

پ ن۴:امروز شکوفه ها واسه اولین بار رفتن مدرسه! یکی از ارزوهام اینه که یه روزی معلم کلاس اول بشم! 

پ ن۴:کم کم داریم به لحظات ملکوتی شروع ماه مهر نزدیک می شیم! مبارکه! (اهل فن می فهمن چی می گم!)

 

۹

دانشگاه

امروز دیگه با هر مشقتی بود از خواب بیدار شدم٬ باید برم دانشگاه! 

یادمه چند وقت پیش ها یکی از دوستان به اسم ریم ریم ازم پرسیده بود.چی می خونم؟ 

 

بنده دانشجوی کارشناسی بهداشت محیط دانشگاه شهید بهشتی هستم.  

رشته ما نزدیک ترین رشته به مهندسی محیط زیست ه و متاسفانه یا شایدم خوشبختانه کاملا جزو رشته های مهندسی محسوب می شه!  

اینم ریز واحد هایی ه که این ترم می بایست پاس کنم...البته به احتمال زیاد تو حذف و اضافه زبان تخصصی رو هم بر می دارم. 

 

کارشناسی بهداشت محیط  پیوسته  

      

ردیف

نام در س

تعداد واحد

کد درس

کد گروه

1.      

اندیشه اسلامی 1

2

1011

2

2.     

ریاضی (حساب دیفرانسیل و انتگرال2)

3

120005

1

3.    

کامپیوتر و کاربرد آن

2

120006

1

4.    

اصول اپیدمیولوژی

2

120007

1

5.    

پاتوبیولوژی

2

120008

1

6.    

شیمی محییط

2

120009

1

7.    

آمار  زیستی

2

120040

1

8.    

تربیت بدنی (2)

1

114

3

جمع واحد : 16

 

امیدوارم این ترم هم با موفقیت کامل سپری شه... 

یه چیزی بگم؟ 

از همین الان عزای ترم دیگه رو گرفتم.می گن سنگین ترین ترم ه...شما هم یه نگاهی بهش بندازید بد نیست...  

 

 

کارشناسی بهداشت محیط  پیوسته 

         

ردیف

نام در س

تعداد واحد

کد درس

کد گروه

1.      

معادلات دیفرانسیل

2

120010

1

2.     

استاتیک و مقاومت مصالح

3

120012

1

3.    

اصول ترمودینامیک و انتقال حرارت

2

120013

1

4.    

مکانیک سیالات

2

120015

1

5.    

زبان تخصصی

2

120019

1

6.    

رسم فنی و نقشه کشی

2

120017

1

7.    

آیین زندگی

2

1023

2

جمع واحد : 16

  

پی نوشت هم باشه واسه وقتی که از دانشگاه برگشتم. 

خدا نگهدارم باشه!   

 

پ ن ۱:ایــــــــــــــــــــــــــــــــــن همه راه رفتم تا دانشگاه٬اما کلاس تشکیل نشد!   

 اما بی فایده بی فایده هم نبود.چون ثبت نام تربیت بدنی حضوری بود.برای یک واحد انقدر پله بالا پایین کردیم و امضا از ابدارچی دانشگاه تا ریاست گرفتیم که فقط خدا می دونه! اما شکر بلاخره کلاس و گرفتیم ( تازه یه جوری برداشتم که مجبور نشم چهارشنبه هم برم دانشگاه.این جوری فقط شنبه٬یکشنبه٬دوشنبه٬سه شنبه می رم دانشگاه). 

 

پ ن۲: راستی اون امتحان زبان ه بود٬خاطرتون هست؟ شکر خدا اون رو هم گویا پاس اش کردم!   

 

پ ن۳: کلا تو زندگی ام یا یه کاری و نمی کنم یا اگه انجام اش دادم سعی می کنم سنگ تموم بذارم! 

در راستای این صحبت٬ تقربا ۲ ساعت داشتم یخچال پاک می کردم...تمام قفسه هارو اوردم بیرون و شستم...حتی زوارای دوره قفسه ها هم از چشم ام نیوفتادن! 

به به! چه یخچالی شد! حالا هم دارم یه لوبیا پلو خوشمزه درست می کنم! (البته امیدوارم که خوشمزه بشه! )

 

۸

پارک قیطریه

دیشب تو خونه نشسته بودیم که تلفن زنگ زد.اقای الماسی نیا بود.دوست بابا.ازمون خواست که با هم بریم سینما.طبق معمول همیشه رزرو کردن و هماهنگی ادما با من بود. 

ساعت ۹ شب بود...سانس های سینما استارا که تموم شده بود و سانس بعدش تئاتر داشت...زنگ زدم فرهنگ.بی پولی...تردید...پست چی...دل خون...امشب شب مهتابه...خروس جنگی...رزرو به صورت حضوری تا ساعت ۲۱  انجام می گیرد... 

اطلاعات رو به مامان اینا منتقل کردم.بابا گفت من میرم دم سینما ببینم بلیط هست یا نه...نمی خواد شما بیاید...اگه نداشته باشه اون وقت لب و لوچه تون(!) اویزوون می شه... 

رفت.بیلیط نبود...سینما جوان هم جز برای سانس ۱:۳۰ بامداد.بلیط نداشت... 

اقای الماسی نیا گفت: پس بریم پارک.    

 چه پارکی؟ جمشیدیه؟ساعی؟ 

مامان گفت : قیطریه! 

مدت ها بود خانوادگی نرفته بودم پارک.به بابا گفتم ماشین و بذاره تو خیابون سارا... 

از پله ها اومدیم پایین...خدا جون چه قدر خاطره!!!!!!!! 

همه اش مثل فیلم از جلو چشمام رد می شد... 

خنده ها...گریه ها...پریسا٬مریم٬الما٬سپیده... 

ص-ولی زاده٬ا ـ وطن دوست٬ م-افکاری... 

کتاب خونه...چه قدر درس خونده بودیم...چه قدر بحث کرده بودیم... 

از جلو نیمکت هایی رد شدیم که همشون تا ابد اسم داشتن... 

مجسمه امیر کبیر و نیمکت معروف اش... 

دکتر تو پارک دو تا نیمکت داره.... 

حتی یاد سارا گیلی و سریر و zdk هم افتادم... 

چه روزایی بود... 

تو یکی از الاچیق ها نشستیم.مامان های مهربون بازم مامان بازی دراورده بودن...هزار ماشالا حواس شون به همه چی هست... 

 چای و کلوچه تو اون هوای سرد خیلی چسبید... 

اما تازه این شروع ماجرا بود...یه ظرف پر از انگور...یه ظرف پر از خربزه...کلی پسته.... 

واااای چه خبره! 

با بچه ها رفتیم یه کم دور بزنیم...جاده سلامتی....کلی تو این جاده دوییده بودم...چه روزایی بود...بچه ها گفتن کاش از خونه بدمینتون اورده بودیم... 

یاد بدمینتون بازی کردنامون تو سارا افتادم با دست چپ... 

یه جوونی داشت تو یکی از الاچیق ها گیتار می زد و می خوند... 

هر عشقی می میرد...خاموشی می گیرد...عشق تو نمی میرد...باور کن بعد از تو.... 

رد شدیم. 

برگشتیم پیش مامان اینا...تا ساعت یک پارک بودیم...یه مقدار قابل توجهی خوش گذشت( بعد از مدت ها خوش گذشتن با صحیح گذشتن هم راستا شده بود)... 

انگار همه تیکه های پازل دارن بر می گردن سر جاشون... 

 

شکر 

 

پ ن۱:نماز همتون قبول درگاه اش باشه... 

پ ن۲: نماز صبح امروز بدون سحری یه حال و هوای دیگه ای داشت.... 

پ ن۳: عیدی عید فطرم رو باز کردم....ممنون 

پ ن۴:کتاب ایمان یا بی ایمانی که شامل مکاتبات اومبرتو اکو و کاردینال مارتینی هست رو شروع کردم.کتاب خوبی به نظر می رسه... ۳۰ صفحه اش رو خوندم.یه مقدار قلم مترجم سنگین و سخته...

 

7

ای ساربان...

 

 

 

ای ساربان٬آهسته تر...آرام جانم می رود ... 

ای ساربان ٬آهسته تر...آرام جانم می رود ... 

ای ساربان٬آهسته تر...آرام جانم می رود ... 

ای ساربان٬آهسته تر...آرام جانم می رود ...  

ای ساربان٬اهسته تر...آرام جانم می رود ...  

ا 

 

 

باورم نمیشه باید با عزیز ترین عزیزهام خداحافظی کنم... 

تا سال دیگه... 

کی میدونه سال دیگه کجاییم؟ 

اگر عمرمون به دنیا نباشه؟ اگه این اخرین توشه ماه مبارک مون باشه ... 

به حق اون روز رو روز حسرت می گن... 

اما چه فایده؟ فریاد واحسرتای ما می خواد گوش کی و پر کنه؟ 

چه قدر از این ماه رمضون ها اومد و رفت؟ ما چه قدر عوض شدیم؟ ما چه قدر ادم شدیم؟ 

 

عارفی می گفت: دعای وداع با ماه مبارک رو اول ماه رمضان بخونید... 

پرسیدن: چرا؟ 

گفت : واسه اینکه بدونید و یادتون باشه چند صباح دیگه قراره با چه عزیزی خداحافظی کنید...مگر بیشتر قدر بدونیم...  

 

خداجون.ما تو این دنیا مالک چیزی نیستیم جز دعا (دعای کمیل).که اونم توفیق اش رو خودت باید عنایت کنی... 

پس تو این لحظات اخر می خوام از تنها داراییم به نحو احسن استفاده کنم...  

اللهم... 

... 

.. 

 

پ ن۱: امروز واسه من اول مهر بود.یعنی از امروز باید می رفتیم دانشگاه...صبح ساعت ۷-۷:۳۰ بود که از خواب بیدار شدم...وای خدای من! چه بارونی میاد! مثل سیل می مونه... 

حالا چه جوری برم دانشگاه؟ اگه اینجا این جوری بارون میاد٬دانشگاه چه خبره؟ 

با این حرفا بود که خودمو گول زدم باز رفتم تو تختم!   

اما قول می دم فردا دیگه برم دانشگاه!   

 

پ ن۲: عید بندگی بر همه شما عزیزان مبارک باد.

۶

روز قدس

از اتوبوس پیاده شدیم... 

هنوز چند قدمی به سمت میدوون ولی عصر نرفته بودیم که با گروه عظیمی از گارد ویژه ای ها با اون هیبت خاص شون رو به رو شدیم. 

جل الخالق!اینا دیگه اینجا چی کار می کنن؟!مگه امروز روز قدس نیست؟! 

تو بهت و حیرت دیدن این ادمای عجیب و غریب بودم که دیدم یه عده ادم سبز پوش دارن به سمت ام میان و مرتب شعار می دن... مرگ بر دیکتاتور!  

صحنه ها خیلی شبیه عکسا و فیلم هایی بود که تو این چند وقت اخیر دیده بودم...خانوم ها با سربند و مچ بند سبز٬که دوش به دوش اقایون سبز پوش حرکت می کردن...جمعیت زیاد و زیاد تر می شد... 

دست من یه پوستر از امام بود که جولوش عکس مسجد الاقصی بود... 

از تو جمعیت یکی پوستر رو از دستم قاپید و پاره اش کرد...از تعجب داشتم شاخ درمی اوردم! 

اخه چرا؟!درگیر این فکرا بودم که٬جمعیت شروع کرد به دویدن...هر کس به طرفی...ترسیدم... 

چی شد؟ 

گویا پلیس می خواست مردم رو متفرق کنه... 

ن ـ کاظمی گفت: بیا بریم تا با باتوم نزدن تو سرمون... 

از شلوغی ها فاصله گرفتیم...وارد اولین خیابون شدیم....روحانی بالای وانت داد می زد: یا ایها المسلمون! اتحدوا اتحدوا... خانوم کاظمی گفت : یا ایها الایرانیون اتحدوا اتحدوا... 

ااااا٬باز هم موج سبز...این گروه بیشتر بودن...باز سرباز٬باز پلیس... 

نرگس گفت: بیا بریم.به نماز نمی رسیم هااا... 

رفتیم...میدون فلسطین بعدش هم خیابوون قدس... 

سجاده هامون رو پهن کردیم واسه نماز...یه عالمه اقاهای مختلف اومدن حرف زدن٬بعدش هم رییس جمهور منتخب...خیلی حرف زد!خیلی!فکر کنم بیشتر از دو تا خطبه شد...باز هم هولوکاس و امریکا وصهیونیست و...(یه حرفی زد که من راست اش نفهمیدم یعنی چی؟بگذریم!) 

حرفاش که تموم شد یه بارون ناز اومد...خیلی ها کلی قربون صدقه اش رفتن... 

اما من هنوز یکی از خمله هاش تو ذهنم زنگ می زد...اونا (امریکا)دروغ می گن...یاد کلیپ های نود سیاسی افتادم... 

خطبه های اقای خاتمی رو گوش دادیم...بعد نماز و...خیابون های کثیفی که پر شده بود از بی فرهنگی بچه مسلمون های ایرانی... 

روزنامه ها و تراکت هایی که دست مون بود رو تقریبا یه ربعی دور بردیم تا سطل زباله پیدا کردیم... 

اما دور بودن سطل زباله هم نتونست قانع ام کنه که مردم...خدا رو شکر کردم که نزدیک دانشگاه تهرانیم... 

موقع برگشت مردم می گفتن: عشق فقط عشق علی      رهبر فقط سید علی 

 

 به طرز عجیبی اولین اتوبوسی رو که دیدیم روش نوشته بود : چیذر 

سوار شدیم..رسیدیم هفت تیر...باز یه عالمه موتور سوار...یه عالمه پلیس.... 

 ساعت ۴ رسیدیم خونه... 

ان شا الله خدا قبول کنه... 

 

 پ ن۱:خوندن کتاب دا خیلی به من تو درک وضعیت فلسطینی ها کمک کرد.  

پ ن۲:نمی دونید شهید مطهری تو کدوم کتابشون درباره قدس و فلسطین صحبت کردن؟  

پ ن۳: من از سیاست هیچی نمی فهمم...راست اش شاید نمی خوام هیچی بفهمم...پس متن بالا رو خیلی جدی نگیرید.هستن وبلاگ نویس هایی که سرشون درد می کنه واسه تحلیل کردن...علاقه مند بودید برید اونجا...  

پ ن۴ :اخرین افطاری...امشب٬خونه عمه زهره  

 

                                                                                                                             

  ۵

یادش به خیر ...

به یاد اون روزها.. 

.این مطلب رو تو تاریخ  ۱/۵/۸۵  نوشتم ...  

هر سال دریغ از پارسال... 

گویا هر چی به سال های عمرم اضافه می شه فقط کوله بارم گناه ام که پربارتر می شه...

 

 

                                                    به نام خدا  

نمی دونم چی بنویسم٬تصمیم بر این داشتم که اصلا چیزی ننویسم...چون اصل هزینه و سود بهم می گه: تو مهمونی خصوصی خدا٬تو محفل فرشته ها...کاره پر سودتری از سیاه کردن کاغذ وجود داره...اما راست اش رو بخواید دلم نیومد این لحظات ناب رو ثبت نکنم٬شاید مرور این خاطرات بعدها خیلی به دردم بخوره... 

 

چند وقتی می شد که دلم بی قرار خانه خدا بود٬تصویر کعبه رو که می دیدم دلم می لرزید...از خدا می خواستم قسمت ام کنه برم به اون سرزمین مقدس٬برم به خونه خدا... 

گذشت و گذشت... 

این بار هم خدا نعمت و رحمت رو در حق ام تموم کرد...در ماه خدا به مهمانی خدا در خانه خدا دعوت شدم...سر از پا نمی شناختم٬به جد روی ابر ها راه می رفتم... 

به تکاپو افتادم.باید خودم رو آماده این مهمونی با شکوه می کردم٬اما چه جوری؟!چه جوری باید این وجود پر از گناه رو پاک می کردم؟از شرم گناه نمی دونستم چه کنم...چیزی به روز موعود نمونده بود...ناگهان یاد محرمین مکه افتادم...به یاد اون لباس های احرام...شوقی مضاعف وجودم رو پر کرد...لحظه ای با خدا خلوت کردم...گفتم: توان اونو ندارم که این همه سیاهی رو پاک کنم٬پس ملبس به لباس های سفید می شم تا در مهمانی ات ... 

یا ستارالعیوب باز به فریادم رسیدی...باز ابروم رو خریدی... 

لباس احرام رو تنم کردم تا کسی الودگی درونم رو نبینه...اما مولا جان٬چشم های تیز بین تو را چه کنم؟ 

 

حالا وقت اون رسیده بود که بار سفر ببندم...هر چه گشتم چیزی شایسه سفر پیدا نکردم...به ناچار کوله باری از تهی پر کردم و راه کعبه عشق رو پی گرفتم... 

رفتم و رفتم تا به خانه محبوب رسیدم٬در تمام راه هراس داشتم که مبادا راه را گم کنم...اما نور هدایت مرا به سمت کعبه کشید...از دور فرشته ها رو دیدم که سبک بال راهی خانه خدا بودن... 

من هم خودمو بین شون قایم کردم و همراه شون وارد شدم... 

حالتی بین ترس و امید وجودم رو فرا گرفته بود...ترس اینکه منو این همه فضیلت کجا؟من کجا و مهمانی جانان کجا؟...ترس اینکه میون دوستاش رسوا بشم...ترس از بین رفتن حجابی که به استعاره گرفته بودم تا سیاهی ام پوشیده شه ... و امید به اینکه جانان به من رخصت حضور در مهمانی رو عطا کرده...امید همنشینی با فرشته خویان و امید به پالایش و پیرایش وجودم... 

 

و الان اولین غروب این میهمانی است٬شور و اشتیاق خاصی میون مهمون ها موج می زنه...صدای قران گوش دلمون رو نوازش می کنه ...همه با لباس های سفید٬سر سجاده عشق نشستن تا صحبتی مخصوص با محبوب داشته باشن...دست دلم می لرزد...فضا ملکوتی است...به هر جا نگاه می کنم جز عشق و عشق بازی چیزی نمی بینم... 

کاش شایسته این همه فضل و کرم باشم ...  

 

 

پ ن۱: امشب خونه دایی علی اینا دعوت بودیم.خاله بازی ها هم داره به اخر نزدیک می شه... 

 

                                                                                                                                   

۴

حسرت

دوباره جنجال دیرینه ام با ثانیه ها شروع شده بود ... 

این بار التماس می کردم قدری اهسته تر بروند٬اما مثل همیشه عقربه ها نیشخندی تلخ به رویم می زدند و به سرعت باد می دویدند ( درست بر عکس ثانیه های انتظار)... 

کاری از دستم ساخته نبود... 

تمام توانم را جمع کردم که عنان زمان را به دست بگیرم قبل از اینکه در این بازی تلخ ببازم... 

توان مبارزه با سرعت عقربه ها رو نداشتم...ناچار باید با شرایط حاکم کنار می یومدم. 

پس خودم رو رها کردم از بند زمان٬تا زندگی کنم بدون دغدغه حضور عقربه ها... 

 

نمی خواستم لحظه های اخر ماه رمضان رو هم مفت ببازم... 

اما گویا اخرین تیرم هم به سنگ خورد...چند روزی بود که به تکاپو ثبت نام افتاده بودم. 

هر جا می رفتم یا امسال اعتکاف نداشتن یا ظرفیت ها تکمیل بود و یا ... 

اخرین گزینه مسجد دانشگاه شریف بود...از چندین نفر پرس و جو کردم و سراغ گرفتم.یا اطلاع نداشتن یا ... 

 

 

دیشب اخرای شب بود...روی تخت ام دراز کشیده بودم٬باورم نمی شد...اما باید قبول می کردم... 

س.. خانوم٬امسال نطلبیده...قسمت نیست...زورکی که نیست خودتو قاطی ادم خوبا کنی...نمیشه! اجازه نمی ده...اونا یه سال خوب بودن خدا بهشون مزدشون رو داده...تو چی؟!تو چی کار کردی؟!حالا اومدی دنبال چی می دویی؟ 

نه خانوم٬حسرت اش مال ه تو ه ... 

مهمونی مخصوص مخصوص وخصوص اش مال خوباشه ... 

تو همین فکرا بودم که یهو یه فکر اومد تو ذهنم...فطرس! 

اخرین تیرم بود!سریع رفتم پشت کامپیوترم و بهشون ایمیل زدم... 

دیشب رو هم با هزار امید خوابیدم...صبح شد...جواب ایمیل... 

 

خانوم س-ف دیر گفتین... بچه ها امروز صبح معتکف شدن...ثبت نام شبای قدر بودش ... 

 

 

 تک تک سلول هام می خواستن...نشد...قسمت نبود... 

 

 

پ ن۱:جلسه قبل کلاس زبان رو به خاطر افطاری و کمک به مامان نرفتم...امروز رسیدم کلاس و دیدم٬به به! همه درس خون شدن!... واااای!  نه! 

گویا امروز فاینال داشتیم...من یه یونیت کامل و غایب بودم... 

با هر مصیبتی بود امتحان رو دادم... 

امیدوارم پاس شم وگر نه دلم واسه همه اون صبح های زودی که از خواب بیدار شدم می سوزه...   

   

پ ن۲: مامان خانوم با دست دردشون باز هم یه دیگ بزرگ آش درست کردن برای خیرات مامان بزرگ٬همین الا کار پخش کردن شون بین همسایه ها تموم شد...کلی لقمه نون و پنیر و سبزی هم بود که مهناز برد امام زاده پخش کنه... 

ان شا الله که برامون حفظ اش کنه...خیلی نازنینه...خیلی                                                                                                                                                       ۳

ابر و باد و ...

دیروز ریحانه و امیر حسین خونمون بودن (دختر دایی ۳ساله ام وپسر دایی ۸ ساله ام ). 

مامان واسه ریحان یه چیزی شبیه لپ لپ خریده بود...توش یه پازل بود..امیر حسین درست اش کرد...یه حجم سه بعدی از برج ایفل شد که یه ادمک کوچولو جلوش وایساده... 

یه لبخند تلخ زدم... 

مامان گذاشتش بالای تلوزیون... 

خودم سرگرم بازی با بچه کرده بودم که بابا از در اومد تو...یه جعبه دست اش بود.تبلیغ یه شرکت هواپیمایی بود...وقتی امیر حسین تیکه های پلاستیکی رو بهم چسبوند٬یه هواپیما درست شد که داره به سمت اسمون پرواز می کنه... 

مامان گذاشت اش کنار برج ایفل... 

منظره تلخ تر شد. 

 

 

ابر و باد و مه و خورشید و فلک٬با شماهام! 

هر چه قدر هم که دست به دست هم بدید٬من قوی می مونم! 

مفهوم شد؟ 

                                                                                                       ۳

لیلة القدر

نشستم ... 

هنوز چشمام خیس از غم فراق بود... 

کتاب جوشن ام رو باز کردم٬مگر اسماء الله دلم رو اروم کنه... 

یه فراز ... سبحانک یا لا اله الا انت .....دوفراز ...الغوث الغوث خلصنا من نار یا رب.... 

همون جوری که دستم رو به اسمون بلند بود و داشتم با افکار به هم ریخته ام کلنجار می رفتم!چشم رو عکس یه شهید وایساد...از چشماش خجالت کشیدم...از شرم محتویات ذهنم که تو اون لحظه پر از خالی بود٬تنم لرزید... 

یه لحظه چشمامو بستم...احساس کردم تمام شهدا گلزار سر مزارشون نشسته ان و دارن منو نگاه می کنن... 

چادرم رو کشیدم تو صورتم٬مگر از تیر راس نگاه شون فرار کنم... 

تو تاریکی حصار خودم٬جوشن رو ادامه دادم...از ترس نگاه شون حتی سرم رو بالا نمی یاوردم... 

جوشن تموم شد... 

حاج اقا شروع کرد...گفت و گفت و گفت... خالی شدم. 

از لرزش بی امون شونه هام گوشه چادرم کنار رفت.همه جا رنگ حصار من شده بود...همه جا تاریک بود...گویا خدا نمی خواست اون همه شرم بنده هاشو غیر خودش کسی ببینه... 

خیالم راحت شد... 

حاج اقا از عباس گفت و از موسی...از فاطمه و از یابن الزهرا... 

از عرفات گفت و از کربلا...از نجف گفت و حتی از امام رضا ... 

فضا عجیب برام سنگین بود... 

گریه امونم رو بریده بود...اما چیزی از سنگینی ام کم نشده بود ... 

حاج اقا ذکر یا علی گرفت... 

یا علیُ...یا علیُ...یا علیُ...ضجه می زدم... 

وقتی نفس ها قطع شد شروع کرد... 

الهی العفو...الهی العفو...الهی العفو... 

لحظات شیرین شد... 

خدا غلط کردم! خدا جون غلط کردم... 

بعد حاج اقا چند لحظه ای همه رو به حال خودشون گذاشت... 

بعد از اون همه گریه و ناله برای حال عصف بار خودم...بعد از اقرار به گناهام...بعد از غلط کردن هام ...بعد از اون سبکی که خدا بهم هدیه داده بود... 

جسارت کردم.شروع کردم به خواستن ها... 

 

ازش توفیق عبد شدن رو خواستم...ازش خواستم چیزی نده جز اونکه قبل اش ظرفیت اش رو داده باشه... 

هر چی فکر کردم٬دیگه چی می خوام...چیزی به ذهنم نرسید... 

فقط شما ها بودید که یک یک از ذهن ام گذشتید... 

 

شب بیست و سوم ماه رمضان بی شک یکی از بهترین شب های عمرم بود... 

                                                                                                           خدایا شکرت 

 

  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

 

پ ن۱:دوستان عزیز شرمنده ام اگه یه مقدار دیر نوشتم...اولا که دستم به قلم نمی رفت و دوما اینکه یه مقدار قابل توجهی درگیر مهمون و افطاری و این چیزا بودم...(امروز ۶۰ تا مهمون داشتیم.از صبح یه ریز دویدم٬بی نهایت خسته ام...این قلم ناز نازی ما هم حالا با ما راه اومده که بنویسه...ما هم گفتیم بسم الله ...) 

 

پ ن۲:یه پیشنهاد دوستانه براتون دارم.اگه تونستید تو روزای باقی مونده از ماه مبارک٬اگر شده حتی چند فراز از دعای ابوحمزه رو بخونید ... 

 

پ ن۳:یه خواهش دوستانه٬دعا کنید امسال هم بیت الله قسمت ام بشه...قبل از اینکه هلال ماه شوال رو ببینن... 

 

 

پ ن ۴:متاسفانه یا خوشبختانه من هنوز نتونستم از از قلم و کاغذ دل بکنم.هنوز هم یه جورایی با کیبورد غریبم...پس اول نوشته هامو رو کاغذ می یارم و بعد اگه عمری بود براتون تایپ اش می کنم... 

این مطلب و رو هم دیشب ساعت ۲-۳ نوشتم... 

 

پ ن ۵:فردا بیست پنجم شهریور ماه٬ تولد مهربون خواهرم٬عزیز دلم٬دوست دوران کوچولویی ام (من هنوز هم کوچولو ام)هست... 

خانوم گلم٬تولدت مبارک!  

همین الان از خونه اقای فلاح اینا برگشتیم٬کلی خوب بود.شکر 

                                                                                                                          ۲

دل شب

تا حالا شده از این که گنه کاری احساس رضایت کنی؟! 

 

چند شب پیشا...تو دل شب ... من بودم و اون بود و هیچ کس نبود ...سر سجادم نشسته بودم ... اما نه حال دعا داشتم نه شرم پشیمونی ... هیچی ه هیچی ه هیچی ...یهو یه ایه از دلم گذشت... 

 

خدا جون نکنه اون قدر بد شدم که به دلم مهر زدی؟!نکنه تو هم ازم نا امید شدی؟!... 

ماه رمضون هم اومد و نیمه اش هم گذشت... اما من حتی نتونستم یه دل سیر باهات حرف بزنم... 

خدا جون چی شده؟خدا جون یعنی جدی جدی این گناه های ریز و درشت لعنتی انقدر بین ما فاصله انداخته؟! 

بعد یه لحظه چشمامو بستم...تمام گناهام مثل قطار از جلو چشمام رد شد...کمرم زیر بار خجالت خم شد...چادرم و حایل صورت ام کردم...دیگه حتی روی صحبت با خدا رو هم نداشتم ... 

خودم رو حقیرتر و پست تر از اون دونستم که ازش درخواست بخشش کنم... 

دیگه هیچ جمله ای حتی از ذهنم هم نمی گذشت...گناه بود و گناه بود و گناه... 

به خودم که اومدم دیدم سجاده ام خیس از اشک ه ... 

خجالت ام بیشتر شد... 

اخه عزیز چه قدر تو مهربونی که گناه بنده گناه کارت رو واسطه اشتی قرار می دی؟! 

بازم بهم لطف کرده بود... 

نمی دونم این بار از خوف خشم اش اشک می ریختم یا از شرم کرم بی مثال اش...شاید هم از شرم گناه بود .... 

هر چی که بود دلم و بدجوری شکوند... 

یاد اعتکاف رمضانیه افتادم...یاد اون لحظات ناب تو دل شب...یاد صحیفه خوندن...یاد همه اون فرشته های پاکی که اطراف ات نشسته بودن و تو دل شب با معبودشون راز و نیاز می کردن... 

یاد مناجات تایبین...یاد تلخ شدن شیرین ترین گناه زندگی ام ... 

یاد چشیدن مزه پشیمونی... 

اره٬دلم شکسته بود...اره دلم شکسته بود و خدا اومده بود با مهرش چینی شکسته دل ام رو بند بزنه... 

 

باز سکوت کردم و اجازه دادم دل ام جلو بره... 

داشتم اشکامو پاک می کردم که مامان در اتاق و باز کرد و گفت: مامان چیزی به اذان نمونده ها...نمی یای چیزی بخوری؟ 

با صدایی که خودم هم به زور می شنیدم اش گفتم : چرا مامان الان میام... 

قبل از بستن سجاده عاشقی... 

دستامو رو به اسمون بلند کردم و گفتم: 

اللهم اغفر بنت الهدی...اللهم اغفر فاطمه...اللهم اغفر زهرا...اللهم اغفر مهرگان...اللهم اغفر شبنم... 

اللهم اغفر امین...اللهم اغفر وطن دوست...اللهم اغفر سهیل...اللهم اغفر محمد...اللهم اغفر بازرگان... 

اللهم اغفر مومنین و المومنات... 

                                                     امین یا رب العالمین