نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

دایی جلیل

من یه دایی خیلی خوب دارم که خیلی دوسش دارم... 

راست اش من خیلی نمی شناسم اش٬اما با شناخت محدودی که ازش دارم به نظرم خیلی شبیه مردان خداست... 

دایی من٬یه اقای خیلی مهربون و ارومه..یه ارامش عجیب همیشه تو صورت اش هست که ادم و اروم می کنه...همیشه با یه تن صدای خیلی ارووم صحبت می کنه... 

این روزا این  گرد سفیدی که رو محاسن اش نشسته٬چهره اش رو برام دلنشین تر کرده... 

از بچگی عاشق اتاق دایی بودم.یه کمد داشت که توش پر از کتاب بود.یه سری کامل از تفسرالمیزان و کلی کتاب از شهید مطهری و ... 

طبقه پایین کمد دایی پر بود از قلم نی و دوات و لیقه وخیلی چیزای دیگه که همشون همیشه با یه نظم خاصی تو کمد چیده شده بود. 

دایی خط خوشی داره.گر چه این روزا کمتر می نویسه.اما کوچیک تر که بودیم وقتی می رفتیم خونه مامان بزرگ٬دایی قلم و دوات اش رو در می اورد و شروع می کرد روی کاغذ ابروبادش نوشتن...عاشق صدای قیژ قیژ قلم اش بودم. 

دایی همیشه واسه نماز می رفت مسجد.اما روزایی که مهمون داشتیم یا از اداره دیر می یومد خونه و به نماز نمی رسید٬من خوشحال می شدم! 

چون می تونستم یواشکی از لای در نماز خوندن اش رو نگاه کنم...با یه حزن عجیبی نماز می خونه٬که ادم با تماشای حالت اش هم اروم می شه... 

تو کمد دایی پر از کاغذ و دفتر و البوم عکس بود... 

بعضی اوقات که ما اصرار می کردیم اونا رو بیرون می اورد...توش یه عالمه پاکت نامه بود.این نامه ها مال دورانی ه که دایی جبهه بوده و مامان اینا واس اش نامه می نوشتن.همه مرتب و منظم نگه داشته شده... 

البوم عکس اش رو که باز می کنه٬انگار می ره پیش دوستاش.بیشتر دوستای دایی تو جنگ شهید شدن.وقتی یه بار با هم رفتیم امامزاده علی اکبر...وقتی با هم از کنار گلزار شهدا رد می شدیم با یه حزنی به عکسای شهدا نگاه می کرد و برام می گفت : اینارو که می بینی دوستام بودن.هم محله ای هام٬هم کلاسی هام... 

بعد اروم اروم براشون فاتحه می خوند... 

من خیلی اشکای دایی رو ندیدم.اما مامان می گه : وقتی خبر شهادت دکتر چمران رو شنید٬به پهنای صورت اشک می ریخت... 

من هم چند باری شاهد این صحنه بودم... 

سخته اشکای کسی رو ببینی که برات همیشه سمبل ارامش بوده... 

این دایی عزیز ما یه مادر مهربون و دوست داشتنی داشت٬که من عاشق اش بودم... 

این نازنین زن فوق العاده بود.از سادگی و صفای دل اش هر چی بگم کم گفتم... 

انقدر دوس اش داشتم که خیلی از تابستون های زندگی ام رو پیش اون می موندم.با هم می رفتیم مسجد...گاهی اوقات منو با هییت می برد شاه عبدالعظیم و امامزاده داوود... 

چه روزایی بود... 

 

اما یه روز...گل چین روزگار اومد و این گل نازنین رو از باغ خونه ما چید... 

دایی عاشق مامان بزرگ بود...تو اون دوران من انقدر بی تاب بودم که دایی رو یادم نمی یاد... 

فقط صحنه ای رو یادمه که دایی بالای قبر وایساده بود وبا سوز می گفت : مادرم٬بهشت خدا مبارک ات باشه... 

دایی واسه رفتن مامان بزرگ شعر هم گفت... 

بعد از اون ماجرا٬من خیلی از فامیل دور افتادم.کمتر خونه مامان بزرگ اینا رفتم...کمتر دایی رو دیدم... 

برای سال مامان بزرگ که رفتیم بهشت زهرا٬دایی با همون سوز روزای اول قران می خوند و اشک می ریخت... 

 

من به این معتقدم که خاک سرده و باعث می شه غم وداع زود فراموش بشه اما ... 

 

امروز دایی این sms رو به مامان زده بود که دل منو خیلی لرزوند.. 

 

۱۰۰۰ روز... 

امروز دهم شهریور ۸۸ ٬هزار روز است که مادر در بهشت زهرا خوابیده است... 

یادش برای همیشه به خیر 

 

جملات خیلی ساده اس٬اما حس می کنم چون از دل دایی براومده خیلی به دلم می شینه... 

 

پ ن:دایی یه یادگاری کوچولو از روزای جنگ داره و این یادگاری این روزا خیلی اذیت اش می کنه...ناراحتی ریه و سرفه های مداوم.برای سلامتی دایی تو این شبای قشنگ یه حمد می خونید؟ 

برای شادی روح اون مادر مهربون یه فاتحه می فرستید؟ 

                                                                                   ممنون مهربونیاتون

نظرات 11 + ارسال نظر
امین چهارشنبه 11 شهریور 1388 ساعت 01:23 http://elahi-gahi-negahi.blogsky.com

سلام
پست‌تون خیلی غمناک بود.
بعضی اوقات وقتی با بعضی صحنه‌ها مواجه میشم دلم خیلی می‌گیره.از خودم و جامعه فراموشکارم بدم می‌یاد.چقدر زود اونها رو فراموش کردیم.شهدا که رستگار شدند و رفتند ولی امان از دل جانبازان...
جداً اونها وقتی فضای کنونی رو می‌بینن چی فکر می‌کنن؟ نمیگن ما و دوستان‌مون برای این خاک جنگیدیم که این طوری بشه؟
می‌دونم رنج این مسائل برای اونها از درد ترکش‌ها و زخم‌ها بیشتره...
خیلی دلم گرفته، خیلی دوست داشتم الآن کربلای ایران بودم...اونجا بهشت منه.لحظه شماری می‌کنم برای اسفندماه و تجدید دیدار .
ممنون از اینکه حال و هوای اونجا رو برام زنده کردید.

سلام
از خدا بخواید خدا قسمت ام کنه.به بهشت زمینی شما برم.
ممنون

بنت الهدی چهارشنبه 11 شهریور 1388 ساعت 16:46

سلام
واقعا ما قدر ایشان و امثال ایشان رو نمیشناسیم..
نه شهدا و نه جانبازان..مردان خدایی!
دعا در حق ایشان وظیفه ی تک تک کسانی است که دلشون برای این انقلاب می تپد..
امیدوارم سلامت باشن ایشان در پناه حق
در پناه حق

سلام
ممنون
به نظرم ما قدر خیلی از چیزای خوبی و که داریم نمی دونیم.خیلی از این چیزای خوب هستن که ما به خوب بودن شون هم واقف ایم اما خوب مهجور واقع می شن.
یا حق

۳۰۱۰۴۰ چهارشنبه 11 شهریور 1388 ساعت 16:51 http://301040.blogsky.com

می دونی که دوست ندارم حرف اضافه الکی بزنم. الان هم سعی می کنم کوتاه بگم.
اولا این که به دایی سلام برسون. دوما این که وقتی می نویسی خیلی زیباتر و دلنشین تر از وقتیه که برام حضوری تعریف می کنی. واقعا یه دنیا دلنشین تره.
خوشحالم که از این به بعد قراره از این دریچه ببینم.
و آخر این که: از صدای قیژ قیژ قلم خوشت می اومد!؟!؟! وایییی. خیلی اذیت می کنه که :)

علیک سلام!!!!
ممنون٬لطف دارید.اما من همیشه فکر می کردم بهتر می تونم صحبت کنم تا اینکه بنویسم...من خیلی کم تو زندگی ام این جوری نوشتم.
من از وقتی یادمه می نوشتم.اما نه این مدلی...
اما قیژ قیژ قلم ...
من واقعا از این صدا رو دوست دارم...خیلی نازه.
مخصوصا وقتی می خوان س-ش رو به صورت کشیده بنویسن!

zdB چهارشنبه 11 شهریور 1388 ساعت 17:46 http://zshejazi.blogfa.com/

سلام.الان خیلی اتفاقی بلاگمو باز کردم.هیچ وقت منتظر کامنت نیستم چون به نظرم فقط خودم میدونم چی میگم!
هه!
خیلی خیلی خیلی خیلی خوشحال شدم و هستم از اینکه حضور داری.شادابی.خوبی و امم کلمه ی مناسبشو پیدا نمی کنم..به کسی که زود خودشو با شرایط وفق میده و قویه و مهربونه و یه عالمه صفت خوب داره چی میگن؟؟ تو همونی!(اگه کلمه ی مناسبشو پیدا کردی حتما بهم بگو)
دیگه اینکه!
برای داییتون.شادی روح مامان بزرگتون.خانوادتون و از همه مهمتر خودت دعا میکنم.
توام برای من دعا کن.
دوست دارم.

سلام خانوم گل
ممنون٬خوشحالم که خوشحالی و ممنون که هستی...
مثل همیشه چشم.دعا می کنم تمام دوستای خوبم و.

سهیل چهارشنبه 11 شهریور 1388 ساعت 21:34 http://daypic.blogfa.com

سلام.

برای سلامتی دایی عزیز :

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ ﴿ 1 ﴾

الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ ﴿ 2 ﴾
الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ ﴿ 3 ﴾
مَلِکِ یَوْمِ الدِّینِ ﴿ 4 ﴾
إِیَّاکَ نَعْبُدُ وإِیَّاکَ نَسْتَعِینُ ﴿ 5 ﴾
اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِیمَ ﴿ 6 ﴾
صِرَاطَ الَّذِینَ أَنعَمتَ عَلَیهِمْ غَیرِ المَغضُوبِ عَلَیهِمْ وَلاَ الضَّالِّینَ ﴿ 7 ﴾

امیدوارم به زودی از سلامتیشون برامون بگین... انشاءالله...

برای شادی روح مادر مهربونشون :

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ ﴿ 1 ﴾

الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ ﴿ 2 ﴾
الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ ﴿ 3 ﴾
مَلِکِ یَوْمِ الدِّینِ ﴿ 4 ﴾
إِیَّاکَ نَعْبُدُ وإِیَّاکَ نَسْتَعِینُ ﴿ 5 ﴾
اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِیمَ ﴿ 6 ﴾
صِرَاطَ الَّذِینَ أَنعَمتَ عَلَیهِمْ غَیرِ المَغضُوبِ عَلَیهِمْ وَلاَ الضَّالِّینَ ﴿ 7 ﴾


بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ

قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ﴿ 1 ﴾
اللَّهُ الصَّمَدُ ﴿ 2 ﴾
لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ ﴿ 3 ﴾
وَلَمْ یَکُن لَّهُ کُفُوًا أَحَدٌ ﴿ 4 ﴾

از خدا می خواهم که به حق این روزها و شبها...هم ماها که به ظاهر هستیم و هم تمام رفتگانمونو ببخشه و بیامرزه ... آمین ...

قلم خوبی دارین...تبریک می گم و موفق باشین...

التماس دعا.

یاعلی.

سلام.متشکرم از حضورتون.
شما لطف دارین.
رمضان داره به نیمه نزدیک می شه٬من که همون ادم قبل ام...
دعا کنید اخر ماه دیگه جز خسران زده ها نباشیم.
در پناه علی

ریم ریم؟ چهارشنبه 11 شهریور 1388 ساعت 23:33

اممم یعنی چی؟

ببخشید.مجبور شدم کامنت قبلی تون رو به خاطر اینکه خیلی فضای پرت داشت پاک کنم.
متاسفانه هیچ کدوم از حدس هایی که زدید صحیح نبود.
ان شا الله سر فرصت از رشته ام هم براتون می گم.
پیروز باشید

سهیل چهارشنبه 11 شهریور 1388 ساعت 23:54 http://daypic.blogfa.com

سلام.
با دیدگاه به روزم...

سلام
خوندم.عالی بود
به عزیزانی که به این خونه سر می زنن هم پیشنهاد می کنم حتما مطلب جدید اقا سهیل رو بخونن.
یا حق

محمد مزده پنج‌شنبه 12 شهریور 1388 ساعت 01:25 http://foulex.blogsky.com

قبل هر چی خدا مامان بزرگ رو بیامرزه
...
من احساس می کنم آدم هایی مثل دایی امروز پیش ما هستند چون با دیدنشون به خودمون بیایم و بوی بهشت رو از نزدیک حس کنیم
ممنون که از دایی گفتین
با این که نمی شناسمش تجسمش بهم آرامش میده
...
من براشون دعا می کنم و حمد می خونم هر چند این ما بنده های کوچولوی خدا هستیم که محتاج دعای این بزرگواران هستیم
ممنون که سر زدید
روزگار خوش

ممنون از حضورتون.
منتظر داستان جدیدتون هستم.
در پناه حق

بهار پنج‌شنبه 12 شهریور 1388 ساعت 06:25 http://www.nilsh.parsiblog.com/

سلام
ممنون که اومدی .
خدا رحمت کنه مادربزرگ تون را
و خدا حفظ کنه دایی تون را .

سلام عزیز
شما نگفتی بلاخره.بهار ما هستی یا نه؟
:دی

مهرگان پنج‌شنبه 12 شهریور 1388 ساعت 11:38 http://bandarmehr.blogfa.com/

سلام
احوال شما؟
نوشته هاتو دلنشین بود.
خدا رحمت کنه مادربزرگتونو . حتما اونجا هم از دایی تو دلشاده

قبلا یه پستی نوشته بودم تحت عنوان روشن تر از خاموشی نمیدونم تا حالا دیدینش یا نه http://bandarmehr.blogfa.com/post-81.aspx

جسارتا سایز نوشته هاتو خیلی ریزه .
من چشم و چال ندارم کاش بزرگتر می نوشتید

سلام عزیز
پست ات رو خوندم فوق العاده بود...خیلی ناز می نویسی.
گلی جوون بابایی من هم وقتی من خیلی کوچولو بودم همه اش جبهه بوده...
اما خوب من چیزی از اون روزا به یاد ندارم...
فقط مامان می گه: من همش می رفتم لباسای بابا رو بر می داشتم و می گفتم : بابا بجی (مجید) رفته کا (کار)
همین...
در ضمن چشم از این به بعد بزرگ تر می نویسم.
یا حق

بهار پنج‌شنبه 12 شهریور 1388 ساعت 14:58

سلام
پستتون خیلی قشنگ بود یادخیلی چیزا انداخت منوکه همیشه از مرور ش فرار می کردم
امیدوارم رحمت الهی بیش از پیش شامل حال مادربزرگ نازنینتون بشه
برای داییتونم آرزوی سلامتی دارم امیدوارم هر چه زودتر ایشونم بهبود پیدا کنندالبته همه ما به دعاهای افرادی مثل دایی شما بیشتر محتاجیم تا دایی شما به دعاهای امثال ما





سلام
ممنون
بله.قطعا همین طوره.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد