نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

هنر ندیدن و نشنیدن!

 

شیوانا با شاگردانش در بازار راه می رفت.ان جا عده ای جوان را دیدند که همراه پسر کدخدا سر به سر مرد میوه فروشی می گذارند و در جلوی مردم به او دشنام می دهند.اما مرد میوه فروش چنان رفتار کرد که انگار اصلا اتفاقی نیفتاده است و چیزی نمی بیند و نمی شنود.اما ناگهان مرد میوه فروش سرش را بلند کرد و بدون اینکه هیچ احساس و پیامی در چهره اش ظاهر شود٬خشک و سرد به پسر کدخدا و جوانان خیره شد و بعد دوباره سرش را پایین انداخت و سرگرم کار خویش شد.با این کار پسر کدخدا وحشت زده بقیه رفقایش را جمع کرد و سراسیمه از مقابل مغازه میوه فروش گریخت.شاگردان شیوانا از خونسردی و ارامش مرد حیرت کردند واز شیوانا دلیل صبر و شکیبایی فوق العاده او و همین طور فرار ناگهانی پسر کدخدا و دوستانش را پرسیدند.شیوانا با لبخند گفت: بیایید از خودش بپرسیم.سپس همراه شاگردان نزد او رفتند و شیوانا گفت: همراهان من می خواهند بدانند دلیل این همه ارامش و سکوت و بی تفاوتی تو در چیست؟ 

مرد میوه فروش که شیوانا را خوب می شناخت پاسخ داد: می بینید که پسر کدخدا با اینهاست و من روی حرف و فکر و عمل انها هیچ نقشی ندارم و علاقه ای هم ندارم که نقشی داشته باشم.پس در این مورد کاری از دست من بر نمی اید.اما در عوض اختیار فکر و گوش و چشم خودم را که دارم! پس به جای اعتنا به این موجودات گستاخ٬چشم ام را از شنیدن صدای انها کور و گوشم را از شنیدن صدای انها کر می کنم.وقتی چیزی مقابل خود نمی بینم و صدای مزاحمی نمی شنوم٬دیگر چرا خودم را به زحمت بیاندازم و حرمت و ارزش اجتماعی خودم را پایین بیاورم؟ 

شاگردان شیوانا پرسیدند: پس چرا وقتی به انها نگاه کردی انها ساکت شدند و گریختند؟ 

مرد میوه فروش گفت: مردم همه شاهد بودند که من به سمتی که انها بودند خیره شدم و چیز با ارزشی ندیدم که روی من اثر گذارد.واقعا هم ندیدم! چون دیدن را برای چشمانم ممنوع کرده بودم.اینکه چرا گریختند را از شیوانا بپرسید! 

و شیوانا با تبسم گفت:هر انسانی از دیدن چشم هایی که او را نمی بینند احساس حقارت و ترس می کند و دچار سر در گمی می شود.انها در نگاه مرد میوه فروش خود را حتی به اندازه یک ذره خاک هم ندیدند و با تمام وجود احساس کردند که در دنیای میوه فروش٬بود و نبود شان یکسان است و انها در عالم او جایی ندارند.برای همین پا پس کشیدند و گریختند.چرا که متوجه شدند اگر میوه فروش به همین شکل نگاه کردن اش را ادامه دهد٬به بقیه مردم که تماشاچی این صحنه بودند یاد می دهد که چه طور انها را مانند او خوار و حقیر و نادیدنی ببینند و این برای پسر کدخدا و همراهانش بد ترین اتفاقی است که می تواند بیوفتد.فراموش نکنید که این ادم ها چند دقیقه پیش با دشنام و گستاخی می خواستند ابروی مرد را نزد مردم دهکده ببرند و میوه فروش با ندیدن و نشنیدن انها٬همان بلا یعنی بی اعتبار و بی ارزش شدن را بر سر خودشان اورد. 

انها از بی اعتباری فردای خودشان گریختند. 

 

 

پ ن۱:این مطلب رو چند وقت پیش تو مجله موفقیت خوندم.به نظرم برای شروع بد نیست.من که خوشم اومد.امیدوارم شما هم خوش تون بیاد. 

در ضمن شرمنده محبت همه ی دوستان هم هستم.ببخشید اگه نا خواسته موجب دل نگرانی تون شدم. 

پ ن۲: گاهی اوقات خوبه ادم یه مرخصی کوچولو بگیره و بره مسافرت...بهترین گزینه می تونه یه سفر از خودت به خودت باشه... 

به من که خیلی خوش گذشت...الانم شکر خدا عالی ام! 

نا گفته نمونه که یه سری اتفاقات هم داره میوفته که بهتره فعلا مسکوت بمونه!

نظرات 8 + ارسال نظر
مهدی یکشنبه 24 آبان 1388 ساعت 21:19 http://armageddon.blogsky.com

بی خودی فصل تو و من

میگذره از روی اجبار

بیا و قاب نگاتو

از تو کنج طاقچه بردار


این دل بی کسو کارو

بی خودی دادم به دستت

چقدر من به تو گفتم

دیدی دل اونم شکستت

؟

بنت الهدی یکشنبه 24 آبان 1388 ساعت 21:45

سلام س-ف جان
خدا رو شکر سلامتین ..و خدا رو شکر اومدین :)

پستتون عالی بود... من تا حالا نشنیده بودم..

یه قانونی تو این دنیا وجود داره که من خیلی بهش اعتقاد دارم همیشه انسانها چیزی که برای دیگران میخواهند برای خودشون هم بوجود میاد
اگه بد کسی رو بخواد بد براش پیش میاد
اگه خوبیه کسی رو بخواد خوب براش پیش میاد..

در پناه حق.

سلام عزیزم.
پس برای همین ه که من انقدر خوشبختم!
؛)
:دی

داود دوشنبه 25 آبان 1388 ساعت 00:02 http://y

سلام
خوشحالم که برگشتید انشاالله سلامتی کامل حاصل شده باشد چه از نوع جسمی و چه از نوع روحی. خدانگهدار

سلام
ممنون از لطف تون
خدا حافظ تون باشه

ع.ر.وطن دوست دوشنبه 25 آبان 1388 ساعت 09:54

سلام!
ما هم از داستا لذت بردیم!

باز گشت سرفرازانه رو به دنیای مجاز مجازی تبریک عرض میکنم! :دی
یا علی

سلام...
خدا رو شکر!
:دی

مهرگان دوشنبه 25 آبان 1388 ساعت 10:28 http://bandarmehr.blogfa.com/

سلام
در ادامه کامنت جناب وطن دوست:

دسته گل محمدی به دنیای مجازی خوش آمدی!!

داستان جالبی بود
موفق باشی

سلام
ممنون
:دی

س.ح دوشنبه 25 آبان 1388 ساعت 10:51

سلام..
در ادامه کامنت خانوم مهرگان من هم میگم:

س.ف جون دوسسست داریم..


داستان اموزنده بود
مرسی

سلام
بچه ها اینجا استادیوم ازادی نیست هااااا
:دی
لطف داری

سهیل دوشنبه 25 آبان 1388 ساعت 13:37 http://daypic.blogfa.com

سلام.

خوشحالم که برگشتین...شکر که شاد و سلامتین...

داستان جالبی بود...راستش خیلی به درد من می خوره... باید این رفتار میوه فروش را سرمشق کنم...

طبق گفته ی خودتون ...انشاءالله که این اتفاقات خیر براتون سرآغاز خیر انبوهی باشه...

راستی سفر می رید و سوغات نمیارید... باشه ماهم خدایی داریم...

التملس دعا.

یاعلی.

سلام...
همه مون باید رفتار میوه فروش رو سر مشق قرار بدیم...
این روزا وقتی دلم خیلی از خیلی ها می گیره٬فقط دعاشون می کنم...
شاید واقعا نمی فهمن...
ــــــــ
ان شا الله
ــــــــــ
من همه چیزمو تو سفر جا گذاشتم...دست خالی برگشتم٬شرمنده...
ان شا الله سفر بدی...
یا علی

301040 دوشنبه 25 آبان 1388 ساعت 20:37 http://301040.blogsky.com

خوشحالم که سلامتی

:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد