نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یلدا

 

پیش خودم فکر می کردم چون با تو بودم روزم کوتاه شد و شب زودتر از همیشه سر رسید... 

اما فریادهای مرد هندونه فروش٬می گفت: 

نه٬دلیل اش یلداست...  

 

ـ یلدا هم تاب نیاورد و حسودی کرد... 

باز این چه شورش است ...

این محرم هم محرمی است برایم محرم تر از هر سال ... 

بسیار گفته اند که کل یوما عاشورا و کل ارض کربلا... 

اما این محرم٬محرم تر از هر سال است و عاشورایش عاشورا تر از هر سال... 

امیدوارم کرب اش پر بلا تر از کربلا نشود...  

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

شعری است زیبا از علیرضا قزوه٬من که دوست داشتم اش.امیدوارم شما هم دوستش بدارید. 

 

نمی‌دانم تو را در ابر دیدم یا کجا دیدم
به هر جایی که رو کردم فقط روی تو را دیدم

تو را در مثنوی، در نی، تو را در‌ های و هو، در هی
تو را در بند بند ناله‌های بی‌صدا دیدم

تو مانند ترنم، مثل گل، عین غزل بودی
تو را شکل توسل، مثل ندبه، چون دعا دیدم

دوباره لیلة القدر آمد و شوریدگی‌هایم
تب شعر و غزل گل کرد و شور نینوا دیدم

شب موییدن شب آمد و موییدن شاعر
شکستم در خودم از بس که باران بلا دیدم

صدایت کردم و آیینه‌ها تابید در چشمم
نگاهم را به دالان بهشتی تازه وا دیدم

نگاهم کردی و باران یک ریز غزل آمد
نگاهت کردم و رنگین کمانی از خدا دیدم

تو را در شمع‌ها، قندیل‌ها، در عود، در اسپند
دلم را پَرزنان در حلقه پروانه‌ها دیدم

تو را پیچیده در خون، در حریر ظهر عاشورا
تو را در واژه‌های سبز رنگ ربنا دیدم

تو را در آبشار وحی جبرائیل و میکائیل
تو را یک ظهر زخمی در زمین کربلا دیدم

تو را دیدم که می‌چرخید گردت خانه کعبه
خدا را در حرم گم کرده بودم، در شما دیدم

شبیه سایه تو کعبه دنبالت به راه افتاد
تو حج بودی، تو را هم مروه دیدم، هم صفا دیدم

شب تنهای عاشورا و اشباحی که گم گشتند
تو را در آن شب تاریک، «مصباح الهدی» دیدم

در اوج کبر و در اوج ریای شام ـ ‌ای کعبه ـ
تو را هم شانه و هم شان کوی کبریا دیدم

دمی که اسب‌ها بر پیکر تو تاخت آوردند
تو را‌ ای بی‌کفن، در کسوت آل عبا دیدم

دلیل مرتضی! شبه پیمبر! گریه زهرا(س)
تو را محکمترین تفسیر راز «انّما» دیدم

هجوم نیزه‌ها بود و قنوت مهربان تو
تو را در موج موج ربنا در «آتنا» دیدم

تو را دیدم که داری دست در دستان ابراهیم
تو را با داغ حیدر، کوچه کوچه، پا به پا دیدم

تو را هر روز با ‌اندوه ابراهیم، همسایه
تو را با حلق اسماعیل، هر شب همصدا دیدم

همان شب که سرت بر نیزه‌ها قرآن تلاوت کرد
تو را در دامن زهرا(س) و دوش مصطفی(ص) دیدم

تنور خولی و تنهایی خورشید در غربت
تو را در چاه حیدر همنوای مرتضی دیدم

سرت بر نیزه قرآن خواند و جبرائیل حیران ماند
و من از کربلا تا شام را غار حرا دیدم

به یحیی و سیاوش جلوه می‌بخشد گل خونت
تو را ‌ای صبح صادق با امام مجتبی(ع) دیدم

تو را دلتنگ در دلتنگی شامی غریبانه
تو را بی‌تاب در بی‌تابی طشت طلا دیدم

شکستم در قصیده، در غزل، ‌ای جان شور و شعر
تو را وقتی که در فریاد «ادرک یا اخا» دیدم

تمام راه را بر نیزه‌ها با پای سر رفتی
به غیرت پا به پای زینب کبری(س) تو را دیدم

دل و دست از پلیدی‌های این دنیا شبی شستم
که خونت را حنای دست مشتی بی حیا دیدم

چنان فواره زد خون تو تا منظومه‎ی شمسی
که از خورشید هم خون رشیدت را فرا دیدم

مصیبت ماند و حیرت ماند و غربت ماند و عشق تو
ولا را در بلا جستم، بلا را در ولا دیدم

تصور از تفکر ماند و خون تو تداوم یافت
تو را خون خدا، خون خدا، خون خدا دیدم  

 

پ ن۱:من به دوستانی که این وبلاگ و می خونن ارادت خاصی دارم... 

به قدری که محیط مجازی و دلنوشته هاشون بهم اجازه داده می شناسمشون... 

به نظرم به غایت پاک اند و فرشته سیرت... 

از همون هایی که خداوند هم پیش فرشته هاش به داشتن و خلق شون افتخار می کنه... 

این ماه!ماه سنگینی ه... 

خواهرانه ازتون می خوام دعام کنید... 

نه تنها برای من٬برای همه جوونا... 

برای همه ی مردم ایران زمین... 

برای انسان های این کره ی خاکی... 

برای هدایت مون و عاقبت به خیری... 

برای ظهور منجی... 

 

۹۴   ۰۰

نقطه سر ...

 

چند وقتی است به علت مشغله کاری و درسی و بیشتر از همه ی اینها٬مشغله فکری٬کمتر سراغی از چوب و اره و تابلوهایم گرفتم... 

امروز دوباره دلم هوس بوی چوب کرده بود...به سراغ ابزار و وسایل و تابلوهای نیمه تمام ام رفتم... 

تمام ذوق و شوقم به یکباره رنگ باخت... 

تابلوهای نیمه کاره...کارهایی که دیگر انرژی شروع را با خود به همراه ندارند...کاری که از شروع اش مدت ها گذشته و پایانی برایش حادث نشده... 

حسی مثل خواندن یک کتاب نیمه تمام٬بعد از انکه مدت ها از شروع اش گذشته و حالا دیگر نه میلی داری به خواندنش و نه حوصله ای... 

و حس بدی که در درون ات می جوشد٬ کار نا تمام است٬باید تمام شود! 

چه کسی می گوید کار را که کرد انکه تمام کرد؟! 

بعضی مباحث زندگی هم همین حس را به ادم القا می کنند... 

چه قدر بحث تکراری؟! 

چه قدر استدلال؟! 

حوصله ی بهانه و بهانه تراشی را هم ندارم... 

دوست دارم اخر همه حرفهایمان یک نقطه بگذارم و این بار به جای اینکه بروم خط بعدی٬بروم صفحه ی بعد... 

یک صفحه جدید را شروع کنم٬بدون ذره ای خط خوردگی... 

شروع کنم به نام خدایی که داشتن اش جبران همه ی نداشتن هاست... 

 

پ ن۱:حوصله غر زدن رو هم ندارم... 

 پ ن۲:زبان فارسی ضرب المثل های شیرینی دارد.کاش اقای وطن دوست داستان پشت این ضرب المثل را نیز در وبلاگ شان نقل می کردند. 

*یاسین به گوش خر خواندن!* 

 

عدالت چیست؟

 

ذغال سنگ الماس را گفت: ای برادر٬مگر نبود که ما هر دو از یک جنس و تبار بودیم و تو این گونه شرافتمندانه بر رکاب های طلا نشسته ای و من را با کلنگ و تبر و تیشه از سنگ ها جدا کردند؟تو را نگزیستند و تحسین کردند و مرا سوزاندند.این چه عدالتی بود٬که من و تو هر دو از یک خویش بودیم و تو انچنان گران قدر گشتی و من اینقدر بی مقدار؟ من به عدالت خدا اعتراض دارم که از انصاف به دور بود. 

الماس نگاهی مهربان به ذغال سنگ انداخت.لبخندی شیرین بر لبانش نقش بست و ارام گفت: اری برادر٬من و تو هر دو از یک جنس و تبار بودیم.من و تو هر دو روزگاری از تنه ی یک درخت بودیم. 

خوب به یاد دارم ان روز را که زلزله ای سترگ٬زمین را شکافت و ان درخت که من شاخسار پایین اش بودم و تو شاخسار بلند ان٬از ریشه جدا شد و در شکاف تنگ زمین افتاد. 

من در دل شکاف ماندم و تو بر بالای شکاف اویزان بودی.فریاد زدم: برادر! برادرت را دریاب! تو اسوده خویش را از تنه ی درخت جدا کردی و رستی و من در شکاف فرو رفتم... 

لبه های شکاف ارام ارام به هم نزدیک می شد. 

تو رها شده بودی و بر بلندای زمین نشسته بودی و من زیر فشار به هم رسیدن لبه های سنگین٬خرد می شدم و می فشردم و تو در نرمای خاک٬اسوده خفته بودی. 

درد در تمام وجودم شعله می کشید و تو را صدا می کردم که: ای برادر!چگونه در حق برادرت چنین کردی؟! 

این رسم برادری نبود... 

ان قدر زجر کشیدم که دیگر تو را از یاد بردم.درد با من یکی شد و من درد شدم... 

دیگر از یاد برده بودم بی رحمی تو را٬این که مرا اسوده و بی رحمانه در روز بلا٬تنها گذاشتی و گذشتی. 

روزی رسید که انقدر فشرده و دردمند شده بودم که دیگر دردی حس نمی کردم. 

ناگهان زمین دوباره باز شد و شکافت و من با شکستی بزرگ از زمین بیرون جستم. 

و شگفتا! دیدم که نور از من گذشت... 

حال تو بگو برادر٬عدالت چیست؟! 

 

پ ن۱:ان شب که دلی بود به میخانه نشستیم
ان توبه صد ساله به پیمانه شکستیم
از اتش دوزخ نهراسیم که ان شب
 ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم! 

 

۹۳  ۰۱

دانستن یا ندانستن٬مسئله این است!

چند وقت پیش بود٬ 

بنا به احتیاج ام و صد البته علاقه شخصی ام مطالعاتی روی زبان های مختلف انسان داشتم.از زبان لسان گرفته تا زبان فواد و الهلمات قلبی... 

بیش تر روی زبان بدن کار کردم٬ 

جالب بود٬چیزهای جالبی یاد گرفتم... 

امروز داشتم به این فکر می کردم٬ 

هدف از دانستن و توانایی فهم این زبان ها چیست؟ 

جز این است که این موجود اجتماعی ـ انسان ـ اطرافیان خود را بهتر بشناسد٬درک کند و تعامل بهتری با انها داشته باشد؟ 

به نتیجه جالب تری رسیدم٬ 

این روزها بهتر است تمرین کرد و یاد گرفت که همه حرفها و اشارات اطرافیان را نفهمید٬ 

باید ذهن را تعلیم داد تا فقط جملات کاملا مستقیم را بفهمد٬ 

کنایات و اشارات را بشنود و نفهمد... 

الهلمات قلبی؟! جلوی زبان اش را بگیرد که صحبت زیادی نکند... 

زبان بدن سیری چند؟ 

می گویم لزومی ندارد هر چه هر کی گفت را هم بفهمی٬چه برسد به حرفهای نگفته اش... 

 شاید٬ 

شاید این یکی از هزاران راه رسیدن به ارامش باشد... 

 

 

پ ن۱:این روزها کمتر می نویسم... 

شاید یکی از هزاران دلیل اش تلاقی امتحانات دانشگاه با امتحانات زندگی و ازمون های الهی باشد... 

باز هم خدا خیر بدهد امتحانات دانشگاه را٬گاها درسی می دهند٬جزوه ای داریم٬زمان امتحانات از پیش مشخص می شود... 

زندگی چه می کند؟ اول امتحان می گیرد و بعد درس می دهد٬ 

خدا هم که قربانش بروم٬زمان امتحان را نمی گوید...هر لحظه باید اماده امتحان بود...تمام لحظاتم را پر کرده از استرس امتحان...جالب تر اینکه سریع الحساب هم هست و عادل نیز هم... 

من که فقط دلم را خوش کرده ام به کرم و لطف بی حساب اش. 

پ ن۲:کمتر کسانی هستند که از زندگی شخصی ام بدانند... 

امروز سه تماس تلفنی از سه اشنای دور داشتم٬ 

هر سه از یک موضوع حرف می زدند... 

یکی خوابم را دیده و دیگری... 

هر سه نگرانم هستند و اسرار دارند استخاره کنم... 

جالب است...مگر می شود؟ 

ـ دختر جان٬کار نشد ندارد... 

 

۹۲   ۰۲

 

 

 

 

هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید

گویم این نیز نهم بر سر غم های دگر

باز گویم که نه، دوران حیات اینهمه نیست

سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر ...

من خدا را دوست دارم ...

 

من خدا را دوست دارم٬ 

چون گاه گاهی مریضم می کند٬ 

سنگی جلوی پایم می اندازد٬ 

گوشم را می کشد و 

اشکم را در می اورد٬ 

به حرف هایم گوش نمی دهد و 

خواسته هایم را نا دیده می گیرد٬ 

شیرین ها را برایم حرام کرده ... 

من خدا را دوست دارم٬ 

چون بار مسئولیتی را که اسمان نتوانست تحمل کند٬به دوش من گذاشت٬ 

چون توقع اش از من خیلی زیاد است و همه ی کارهای سخت را از من می خواهد... 

من خدا را دوست دارم٬ 

چون حسود و انحصار طلب است٬ 

چون خود خواه و زیاده طلب است٬ 

مالک اسمان ها و زمین است٬اما باز چشم اش به دنبال خمس دارایی من است... 

من خدا را دوست دارم٬ 

چون به انسان عقل داد تا بمب و سلاح بسازد و تا دلش می خواهد فتنه به پا کند٬ 

دل داد تا بخواهد٬اما به خواسته اش نرساندت٬ 

چون یکی را زشت و دیگری را بسیار زیبا خلق کرد٬ 

من خالق معلولان را هم دوست دارم... 

من خدا را دوست دارم٬ 

چون هزاران الهه خلق کرد٬اما خواست که تنها او را ستایش کنیم... 

من خدا را دوست دارم٬ 

چون باعث می شود هر روز صبح از خواب ناز بیدار شوم٬صورتم را بشویم تا حسابی خواب از سرم بپرد و بعد دو رکعت نماز نا قابل بخوانم٬ 

چون یک ماه از سال حلال هایش را هم برایم حرام می کند... 

من خدا را دوست دارم٬ 

چون هر قدر که دعا می کنند ظهور امام زمان نزدیک شود٬فرجی نمی کند... 

 

می گویند خدا صمد است٬یعنی بی نیاز  و 

حکیم است یعنی کار بیهوده و عبث انجام نمی دهد  و 

عادل است   و  گویا عالم هم ... 

 

پس حتما خوب می داند دارد چه کار می کند... 

من خدا را بسیــــــــــــــار دوست دارم٬ 

چون اگر با من نبودش هیچ میلی ٬ جام مرا بدین روز نمی انداخت... 

من خدا را دوست دارم و یقین دارم که او هم مرا بسیــــــــــــــــار دوست دارد... 

 

 


پ ن۱: 

آنهایی که نمی دانند همیشه مطمئنند

و

آنهایی که می دانند همیشه مشکوک 

 

۸۷     ۰۷

حق الناس

 

شما با کسی که انگلیسی نمی دونه٬انگلیسی صحبت می کنید؟  

اگر انگلیسی ندونی٬صحبت های یه انگلیسی زبان برات مسخره به نظر می یاد. 

با هر کسی باید با زبون خودش صحبت کرد. 

بعضی ها هستند که جز زبان مهربانی زبان دیگری نیاموخته اند. 

بعضی دیگر این زبان را نمی فهمند.   

کسی که انگلیسی بلد نیست٬اگر سالها با یه انگلیسی زبان زندگی کنه٬انگلیسی یاد می گیره... 

کسی که جز مهربونی و لطف نمی دونه٬اگه با سالها با یه مهربون زندگی کنه... 

چی می شه؟ 

این مهربون می شه٬یا اون نا مهربون؟ 

ــــــــــــــــــــــــــــــ 

گاهی می گویم باید همیشه خوب بود٬حتی اگر همه بد باشند.  

اما نه... 

باید با هر کس با زبان خودش حرف زد.نه؟ 

نمی دونم. 

گاهی فکر می کنم٬محبت در حق بعضی ها حکم اشک کباب را دارد...

(اظهار عجز نزد ستم پیشه ابلهی است 

اشک کباب موجب طغیان اتش است.) 

ـــــــــــــــــــــــــــ 

 

 

پ ن۱: متن بالا٬هیچ مخاطب خاصی ندارد.اگر هم داشته باشد یقین دارم اینجا را نمی خواند. 

دنبال مخاطب نگردید. 

پ ن۲:روز دانشجو مبارک. 

امروز دانشگاه ما هم کمی تا قسمتی بسیار شلوغ بود.... 

پ ن۳: حرفم نمی یاد.گویا یک جفت گوش هم برای شنیدن دلتنگی هایم کافی است. 

پ ن۴:نکنه وبلاگ نوشتن من حق الناس باشه؟! 

واسه چی وقت مردم و می گیرم بدون اینکه چیزی بهشون اضافه کنم؟ 

 

 

۸۴

گوهر زندگی

 

کلی تلاش کردم که برای امروز یه مطلب خوب بنویسم... 

جالبه٬من اغلب رابطه ی دوستانه خوبی با کلمات دارم٬گاهی اونقدر خوب که نخواسته و بدون توقع٬به مغزم هجوم میارن و منو وادار می کنن به نوشتن... 

اما امروز...نه٬این روزا...خیلی با کلمات کلنجار رفتم...انگاری باهام قهر کردن...شایدم قاصرن از بیان و توصیف این مخلوق هستی... 

امروز چهاردم اذر ماه یک هزار و سیصد و هشتاد و هشته...مامان مهربون من٬گویا چند سال پیشا تو همچین روزی بوده که از خدای مهربونم نعمت وجود رو می گیره و پا به جهان هستی می ذاره و برای ما از طرف خدا بغل بغل مهربونی و ایثار سوغات میاره... 

به نظرم مسخره اس که بخوام از مادر و مادری کردن بنویسم...منو چه به این کارا؟ 

مادر جلوه ی خدایی داره و بس...گاهی فکر می کنم٬لطف مادر مثل وجود خداست....چون از ازل بوده و تا ابد هست٬گاها حضورش رو فراموش می کنیم...لطف و ایثار و مهربونی مادرم برای من همین حکم و داره...از وقتی چشمامو باز کردم لطف اش زندگی ام رو سیراب کرده و مستدام بوده...اره٬شاید بدین خاطره که گاه گاهی مهربونی اش فراموشم می شه... 

نمی دونم چرا هر وقت می خوام از لطف و مهربونی اش بگم٬بیش تر یاد کم لطفی های خودم می یوفتم...درست مثل وقتایی که می خوام از بزرگی خدا بگم...نا خوداگاه یاد کوچیکی و نا چیزی خودم میوفتم... 

امروز هم ترجیح می دم از کم لطفی های خودم بگم... 

 

اون مهربونی کرد و من نا مهربونی... 

اون صبوری کرد و من بی صبری.. 

اون ذره ذره از روح اش به من هدیه کرد و من ذره ذره ابش کردم... 

اون به من ارامش داد و من ارامش اش رو گرفتم... 

اون منو رشد داد و من رشدش رو گرفتم... 

 

خجالت می کشم از بدی هام بگم... 

خیلی بد کردم...خیــــــــــــلی...خیلی اذیت اش کردم...خیـــــــــــلی... 

بهترین مامان دنیا بود واسم اما من ...بد کردم.... 

 باور تون نمی شه؟ 

نمی تونم بنویسم...ترجیح می دم تو سکوتم اشک بریزم و به کارام فکر کنم... 

بد تر از همه اینه که٬یقین دارم انقدر خوب و پاک و مهربون هست که چیزی ازم به دل نمی گیره... 

خدا حفظ اش کنه... 

پدیده اس...یه پدیده منحصر به فرد... 

                                                                     مهربانم٬تولدت مبارک. 

پ ن۱:سه سال پیش تو همچین روزی٬خدای مهربونم٬مامان مهربون مادرم رو ازش گرفت... 

                                                                                                                                 روحش شاد. 

پ ن۲:این پاراگراف رو هم از خانوم ولی مراد عزیز قرض گرفتم٬واقعا زیباست: 

امتیاز مهم زنان از مردان در خلقت این جاست. شاید یک زن یا یک مرد نتواند جفتی پیدا کند که عاشق او شود ولی یک زن وقتی مادر می شود حتی اگر فرزند ثمره عشق هم نباشد باز مادر، عاشق شدن را نه تجربه بلکه زندگی می کند. این لطف خداوند به مادر است که مادر در عشق ورزیدن به فرزندش رشد می کند و همه آن چه را که عرفا و فضلا برای ساخته شدن خود انجام می دهند با لذت انجام می دهد. 

 

امیدوارم راضی باشن. 

پ ن۳: می دونم چند سال دیگه با حسرت بیشتری از این روزا حرف می زنم.... 

 پ ن۴: عیدتون مبارک... 

 

۸۲