نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

من و اتوبوس و خدا

 

همیشه از بد قولی متنفر بودم. 

به دوستان وعده داده بودم که در این پست٬نظرم  رو درباره ی حدیثی که در پست قبل اورده بودم بگم٬اما... 

اولا خواستم دوستانی که فرصت نکردن به این خونه سر بزنن هم بیان و نظراتشون رو بشنوم. 

ثانیا٬ماجرای امروز رو براتون تعریف کنم. 

(شاید بهتر بود ثانیا رو جای اولا می اوردم!)  

امیوارم این بد قولی رو به بزرگواری خودتون ببخشید.

 

امروز هم یکی دیگه از روزهای قشنگ خدا بود... 

صبح رفتم دانشگاه و ... 

ساعت ۳ کلاس مون تموم شد.ساعت ۴ با یکی از دوستان( البته بهتره بگم اساتید) قرار ملاقاتی داشتم که بنا به دلایلی کنسل شد... 

به پیشنهاد دوستان٬همراه بچه ها رفتیم نمایشگاه زوج ایرانی... 

جاتون همگی خالی...خالی از لطف نبود.نمی گم عالی بودهااا.نه٬اما تو این هاگیر و واگیر مشکلات کوچیک و بزرگ٬بوی جریان زندگی توش حس می شد... 

نمایشگاه پر بود از جوونا٬که اغلب به صورت زوج اومده بودن... 

بگذریم... 

ساعت ۴-۴:۳۰ بود که از بچه ها جدا شدم... 

تا سر پارک وی پیاده اومدم.اما از اونجایی که هوا خیلی سرد بود.دیگه توان پیاده اومدن تا خونه رو تو خودم ندیدم... 

۱۰ دقیقه ای کنار خیابون منتظر ماشین بودم...اما دریغ از یک ماشین... 

کم کم دیگه داشتم از گیر اوردن ماشین نا امید می شدم که دیدم ۵۰ متر پایین تر یه اتوبوس ایستاده... 

با سرعت تمام خودمو به اتوبوس رسوندم... 

اما گویا اقای راننده منو ندید و... 

دست من تا ارنج توی اتوبوس بود و درب اتوبوس بسته... 

از توصیف اون لحظات بگذریم٬چون انقدر تو شوک بودم که حتی مغزم به زبونم دستور فریاد رو مخابره نمی کرد... 

باورتون نمی شه...اما ۱۰۰ متری رو کنار اتوبوس دوییدم تا اینکه با داد و فریادهای مسافرین اتوبوس٬اتوبوس ایستاد... 

به زحمت حودم و کشیدم بالا و سوار شدم... 

همه ترسیده بودن... 

و مدام حال ام رو می پرسیدن... 

اقای راننده اومد عقب و ازم پرسید٬ خوبم یا بریم بیمارستان... 

با سر اشاره کردم که خوبم... 

خانوم مسنی که کنارم نشسته بود داشت صحنه رو از زاویه دید خودش برام تعریف می کرد... 

گویا اون بیشتر از من ترسیده بود... 

تصور کنید. 

اونا فقط یه دست می دیدند و یکی که داره با حالت استیصال دنبال ماشین می دووه... 

خدا رو شکر... 

خوبم... 

گویا فقط دستم مقداری ضرب دیده...   

وقتی خانوم مسن داشت پیاده می شد بهم گفت: صدقه رو فراموش نکن دختر... 

گفتم: چشم.

 

از اون موقع تا حالا دارم لحظه لحظه ی کارایی که تو روز انجام دادم رو تو ذهنم مرور می کنم... 

هیچ کار خدا بی حکمت نیست... 

خدا جون شرمنده هستم٬زیـــــــــــــــــــــاد! 

 

الو؟ الو؟ 

.... 

الو؟ 

... 

الو؟ 

 همین هم کافی بود.ارووم شدم. 

 

خدا جوووون شکرت. پس هنوزم دوسم داری... 

ممنون که حواست بهم هست و انقدر هوامو داری... 

 

پ ن۱: امشب یه شاگرد جدید دارم...دارم میرم. 

ریاضی!

نظرات 11 + ارسال نظر
هدی دوشنبه 2 آذر 1388 ساعت 19:37

سلام مجدد س-ف جان
رفرش کردم وبلاگتونو ..دیدم آپدیت کردین...
خدا رو شکر خوبین حالا...الحمدالله
واقعا صدقه یادتون نره..
منم امروز با دو تا از همکارام بابت ماموریت داشتیم می رفتیم یکی از شهرستانای استانمون ..
ولی هنوز از شهر خارج نشدیم ماشینمون با یه موتور با دو سر نشین تصادف کرد...
من فقط تونستم شوکمو با گفتن "یا زهرا" ابراز کنم...
خدا رو شکر ما خوب بودیم ..من نگران افراد موتوری بودم..اونا هم خدا رو شکر چیزیشون نشد و از زمین بلند شدند..
با بزرگواری تموم گفتند
شما برین به کارتون برسین ما چیزیمون نیست..
ما هم رفتیم دنبال کار...نفهمیدم مقصر ما بودیم یا اونا...
ولی خدا رو شکر به خیر گذشت..

شما هم بیشتر مواظب خودتون باشین...

سلام گلم...
چه خبر بوده امروز؟
حتما می دونید که بزرگان ما به صدقه دادن تو این ماه بسیار سفارش کردن.می گن ذی الحجه ماه سنگینی هست.با صدقه دادن و نماز خوندن اون رو سپری کنید...
ممنون.حتما
یا علی

امین دوشنبه 2 آذر 1388 ساعت 20:22 http://elahi-gahi-negahi.blogsky.com/

سلام
واااای! چقدر اتفاق! یکی دوستان این وبلاگ رو چشم زده! :)
صدقه دوای همه دردهاست...
یه گزارش از این نمایشگاه می خوندم که این نمایشگاه علیرغم شعار ازدواج آسان کلی چیز به نمایش گذاشته که قیمتش فیوز از کله آدم می پرونه! (لباس عروس دو میلیونی و ...) واقعاْ ملت جالبی هستیم!

سلام
خداوند دوستان این وبلاگ و صاحب خانه را از چشم بد مصون نگه دارد!
؛)
الهی امین...

بله٬نخواستم نقدی بر این نمایشگاه بنویسم وگرنه مشکلاتی از این دسن زیاد به چشم میومد...
خدا هدایت مون کنه...

301040 دوشنبه 2 آذر 1388 ساعت 20:36 http://301040.blogsky.com

اییییییییییییییییییییییی نامرد!!!!!
بگم؟ بگم!؟!؟

:)
ممنون

301040 سه‌شنبه 3 آذر 1388 ساعت 11:10 http://301040.blogsky.com

اینو حتما ببین س.ف.
http://asriran.com/fa/pages/?cid=91548

دوستان دیگه لزومی نداره ببینن. چیز همچین جالبی نیست.

یک دنیـــــــــــــــــــا ممنون!
حیف! دیر رسیدم! قبل از من رفته بود!
؛)
تو مصاحبه اش کلی از خانوم اش هم تعریف کرده بود.امروز مجله موفقیت و باز برای عکس رو جلدش خریدم!
خبر جدید! یه کافی شاپ هم افتتاح کرده با مدیریت خودش!

در ضمن دوستان هم ببنینن٬چون یکی جاذبه های خلقت خداست!
:دی

فاطمه سه‌شنبه 3 آذر 1388 ساعت 17:53 http://ghazal2005a.persianblog.ir

سلام س - ف عزیز .

خوب هستی ؟ خدا رو شکر بلا رفع شد ... واقعا درک میکنم که چه صحنه وحشتناکی بوده ... من تجربه حوادث اتوبوس واحدی زیاد دارم هر وقت میام تعریف کنم بهم میگن بازم خاطرات اتوبوس واحدیت گل کرد ؟
۲-۳ سال پیش سر کوچه منتظر اتوبوس بودم ... بعد از کلی انتظار اومد ولی جای سوزن انداختن نداشت به زور مردم رو یه کم هدایت کردم عقب تر که روی پله بایستم ( آخه مسیر ما جوریه که یه خیابون رو حتما باید با اتوبوس رفت نه تاکسی بر هست نه من حوصله پیاده روی دارم ) خلاصه سوار شدم ولی یه دفعه تصمیم گرفتم پیاده شم تو همین حین پیاده شدن من اتوبوس حرکت کرد چشمت روز بد نبینه چنان رو زمین کشیده شدم که توان دانشگاه رفتن نداشتم خونین و مالین برگشتم خونه ... هر وقت اون صحنه یادم میاد کلی خنده ام میگیره ... یکی از بالا به صحنه نگاه کنه فکر میکنه از فرط شلوغی هلم دادند پایین ...
راستی با خوندن مطلبت با وجودیکه نگران و ناراحت شدم ولی یه لبخند روی لبم میومد ... شرمنده به خدا ... تقصیر خودته خیلی قشنگ توصیف صحنه کردی ... شایدم چون خودم تجربه مشابه ای داشتم ... به هر حال امیدوارم حلال بفرمایی ...
روزگارت باد شیرین !شاد باش

سلام عزیزم!

الان خوبی؟! یا خــــــــــــــــــدا! کاملا شرایطت رو درک می کنم...

لبخند قشنگی هم زدی نوش جونت!
لبخند که خوبه!خواهر جان ما یه دل سیر خندید!
:دی

Maryam سه‌شنبه 3 آذر 1388 ساعت 20:29 http://www.sohagol.blogfa.com

salam
سلام
خوب شد که اتفاقی براتون نیفتاده
خواهشا مراقب خودتون باشید
ممنونم از حرف های خودمونیتون
التماس دعای شدید

سلام عزیز
به روی چشم ام...
محتاج دعای خیر شما هم هستم.

یه آشنا سه‌شنبه 3 آذر 1388 ساعت 20:43

سلام
احتیاط، احتیاط، احتیاط...!
از طرف ما هم ابراز ناراحتی...
خوبین الان؟

راستی منتظریم ها... می خواییم ببینیم این نظرتون چیه که دو سه روز مارو تو کف گذاشتین! :دی

سلام!
چشم!
:)
شکر خدا٬خوبم!
الان پست اش می کنم.

سیدامیرحسام سه‌شنبه 3 آذر 1388 ساعت 21:29 http://gharogati.blogsky.com

سلام
خدا رو شکر که بخیر گذشت.
وقتی می خوندم یه دفعه جا خودم! خیلی غیر منتظره بود! خیلی هم ترسیدم!
حالا اگه آقایون بودن می گفتم باشه اشکال نداره بزرگ می شی یادت میره!{خنده}
البته بعد کلی خنده! این رو می گفتم!
اما برام حتی فکر کردن اینکه این اتفاق برای یه خانم بیافته خیلی ناراحت کننده هست!

لطفا!
صبح ها موقع خروج از منزل
ولا حول ولا قوه ....
فراموش نشه!
و همون طور که رفقا اشاره فرمودند صدقه!!

صبح نزدیک است و ...

سلام...
بله٬بزرگ می شم و یادم می ره...
:)
چشم٬به توصیه هاتون هم عمل می کنم!
یا علی

داود سه‌شنبه 3 آذر 1388 ساعت 22:24

سلام
خدا رو شکر که به خیر گذشته.
صبح ها هنگام خروج از منزل آیه الکرسی بخونین و همچنین صد البته صدقه. خدانگهدار

سلام اقا داوود
ممنون که مرتب بهم سر می زنید.
چشم...
ان شا الله از فردا.
خدا حافظ و پشت و پناه تون باشه

س.ف چهارشنبه 4 آذر 1388 ساعت 08:18

سلام..
وای خدا رو شکر..
دوست بیچاره من هم همین بلا سرش اومد دیگه..کنار خیابون منتظر اتوبوس بود که......
مراقب خودت باش عزیزم

سلام!
ااااااااااا! خودم واسه خودم کامنت گذاشتم!
:دی

س.ح چهارشنبه 4 آذر 1388 ساعت 08:19

خاک عالم دیدی چی شد اشتباهی به جای ح ..ف رو زدم..
ببخشین

چه اشکالی داره! فرق ما با هم تو یه ح و ف !
؛)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد