نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

جالب است٬حتی خواب هم نمی بینم...

 

دوست داشتم٬دیشب٬خوابت را ببینم... 

خواب ببینم که امده ای... 

عید است و بابا نوئل و حاجی فیروز هر دو با هم امده اند تا بهار و زمستان را در هم بیامیزند... 

دوست داشتم در خوابم٬ 

همه چیز از جنس ما بود... 

دوست داشتم من و تو را مثل برگ های پاییزی زیر پا له می کردیم... 

دوست داشتم٬با هم٬همه چیز را پاک کنیم... 

ما بمانیم و خدا... 

 

خورشید طلوع کرد٬ساعتم زنگ زد... 

هر چه فکر می کنم٬چیزی از خواب دیشب به یاد ندارم... 

شاید اصلا خواب ندیدم... 

شایدم دیدم و ... 

 

پ ن۱:دوست دارم هر شب خوابت را ببینم... 

حس می کنم جفا کارم اگر شب هایم را بی حضورت سر کنم... 

 

پ ن۲:اکثر ادم ها خوب اند٬ 

اما بعضی ها خیـــــــــــلی خوب اند. 

 

پ ن۳:همه جا نشان تو دارد... 

همه جا را فتح کرده ای... 

نیازی نیست٬به هر جا بنگرم...کوه و در و دشت... 

چشمهایم را که می بندم هم... 

 

ـ به دل نگیرید٬به قول MB: 

این نیز بگذرد...