نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

روز موعود

 

برای روز تولدش کلی برنامه داشتم... 

از خیلی وقت پیشا پولامو جمع کرده بودم...ذره ذره...کوچولو کوچولو... 

خیلی وقتا دلم بستنی خواسته بود٬اما نخریده بودم...خیلی وقتا یه کفش خوشگل دیده بودم...یه پیزهن خوشگل...اما...نه! تولد اون از همه ی همه ی اینا خوشمزه تر بود... 

پولام هر روز و هر روز بیشتر می شد...شبا وقتی همه خواب بودن...در صندوق چوبی کوچولومو باز می کردم و پولامو با شوق و ذوق می شمردم... 

واااااای! امان از روزایی که شاگرد داشتم...وقتی حقوقم رو می گرفتم تا خونه رو ابرا پرواز می کردم....اخ جوووون! 

هر چی به روز موعود نزدیک تر می شدم٬فکر و خیالام بیشتر می شد... 

لیست تمام چیزایی رو که می خواستم بگیرم و تهیه کرده بودم. 

هنوز ۲-۳ ماه مونده بود٬اما من تقریبا به اکثر مرکز خریدای شهر سر زده بودم... 

یه روز تندیس بودم٬یه روز میلاد نور... 

یه روز مغازه های پاساژ قائم و زیر و رو می کردم٬یه روز مغازه های ولی عصر رو تماشا می کردم... 

از فکر خریدن کادوها براش هم دلم غنج می رفت... 

باور کنید٬اگر یکی بهم یه دسته چک سفید امضا بهم می داد و می گفت٬هر چی دلت می خواد برای خودت بخر٬ انقدر خوشحال نمی شدم... 

تمام چیزایی رو که می خواستم با وسواس تمام پیدا کرده بودم و از فروشنده ها قول گرفته بودم که تا ۲-۳ هفته ی اینده اونا رو برام نگه دارن... 

هر تیکه اش از یه جا بود... 

کلی برای بسته بندی کادوم نقشه کشیده بودم...همه چیز با همه چیز ست بود....از روبان ها گرفته تا سنگ های تزیینی و گل و جعبه و کارت تبریک... 

از تصور این کادوی خوشگل٬خودم کیف می کردم... 

گذشت٬ 

به روز موعود نزدیک تر شده بودیم...یه روزمو خالی کرده بودم که برم خرید... 

شب اش یکی از اشنایان رو دیدم٬ 

چند ماهی از عروسی شون می گذشت...یه غم پنهونی تو چشمای عروس خانوم بود...بعد از کلی از این در و اون در صحبت کردن٬صحبت رسید به غم چشمای عروس خانوم... 

شروع زندگی مستقل... 

شروع مشکلات مستقل... 

شروع مشکلات مالی...قسط های رنگ و وارنگ.... 

کلی سرخ و سفید شد تا بگه٬نذاشتم بیشتر از این اذیت بشه... 

 ـ ببین عزیزم٬می شه فردا شب راجب اش صحبت کنیم؟ 

رفت٬ 

من موندم و یه دنیا فکر و خیال... کادو؟ کمک؟ تولد؟ 

خدا جوون چی کار کنم؟! 

یه دو دو تا چهار تای کوچولو می خواست...از خودم و خود خواهی خودم خجالت کشیدم... 

یاد تمام سفارشات دین و پیغمبرم به قرض الحسنه افتادم... 

پامو گذاشتم رو دلم و زنگ زدم به عروس خانوم... 

سلام ... جوون. شما چه قدر ...؟ چــــــــــــی؟! 

باورم نمی شد! مبلغ دقیقا همون چیزی بود که من تا اون لحظه پس انداز کرده بودم... 

فردا صبح اش براش بردم... 

وقتی داشتم پولو بهش می دادم٬تو دلم با خدا یه وعده گذاشتم... 

خدا جون٬اگر این کار اجر و قربی پیش تو داره٬همه اش و بی کم و کاست واریز کن به حساب ... 

تا حالا به کسی هدیه ای از جنس نور نداده بودم... 

به من که خیلی چسبید٬امیدوارم به صاحب روز موعود هم بچسبه... 

راست اش رو بخواید٬مطمئن ام که اون هم به این هدیه راضی تره... 

کادوهای رنگ و وارنگ و گرون قیمت فقط دل من و خوش می کرد٬اونم زود فراموش اش می شد... 

اما این هدیه... 

شاید اون دنیا لبخند رو رو لباش بیاره... 

 

                                                          نامهربانم تولدت مبارک. 

 

پ ن۱: این مطلب و چند وقت پیش نوشتم٬اصلا تصمیم نداشتم اینجا بذارم اش... 

اما... 

پ ن ۲: امروز دو شنبه   ساعت ۸:۳۰صبح      کلاس پاتوبیولوژی 

( استاد داره درس می ده٬صدای در) 

ـ سلام س ...٬ چیزی شده؟ چرا انقدر رنگ و روت پریده؟ چشمات چرا انقدر پف داره؟ خدایی نکرده کسی ...؟ 

ـ نه٬چیزی نیست.من خوبم.یعنی من باید خوب باشم. 

 

۷۷

نظرات 21 + ارسال نظر
امین دوشنبه 9 آذر 1388 ساعت 17:42 http://elahi-gahi-negahi.blogsky.com/

سلام
شادی "هدیه‌ای از جنس نور" رو توی دنیا با هیچ چیز عوض نکنید.
دلخوشی ما در اون دنیا همین کارهاست...

سلام
بله.حق با شماست.

301040 دوشنبه 9 آذر 1388 ساعت 17:43 http://301040.blogsky.com

این مال چه سالیه؟
تا اونجایی که من می دونم هر سال بهش (به نامهربون منظورمه) هدیه دادی که!

۸۸.۹.۱۱

هدی دوشنبه 9 آذر 1388 ساعت 20:36

سلام...
من به کسی که هدیه ای از جنس نور دادین غبطه میخورم...
خیلی هدیه ی موندگار و با ارزشیه ...این تنها هدیه ایه که هیچ وقت خاطره نمیشه....همیشه با او هست...
آفرین به شما به خاطر سخاوت و مهربانیتان.

سلام...
از کلمه ی *غبطه* خیلی خوشم میاد...
اره همیشه با اون می مونه و اگه تمام سعی اش رو هم بکنه که فراموش کنه نمی تونه٬چون خدا یادش هست...
لطفا افرین نگید...
:(

یه آشنا دوشنبه 9 آذر 1388 ساعت 21:21

سلام
خیلی قشنگ بود... خیلی
یکی از دوستان؛ دیروز توی وبلاگم نوشت:

صدها فرشته برآن دست بوسه می زنند
کز کار خلق یک گره بسته واکند

اجرشو چون به نامهربون هدیه کردین، چند برابر به خودتون خواهد رسید...

سلام
ممنون

با نا مهربانان مهربانی کردن هم عالمی دارد...

301040 دوشنبه 9 آذر 1388 ساعت 21:59 http://301040.blogsky.com

"یه آشنا" خوب گفتا!! اجرش رو که به "نامهربون" هدیه کردین خیلی ارزش داره :)))))))))))))))))))))))
چاکریم!!
بقیشو نمی گم. خودتون بفهمین دیگه!! ؛)

شما نابغه هستید٬من یه ادم معمولی ام با یه IQ معمولی...
خیلی توقع نداشته باشید.

داود دوشنبه 9 آذر 1388 ساعت 23:01 http://yaran1388.blogsky.com

سلام
چقدر زیباست تصمیم گیری درست در چنین شرایطی...
الحق که درست تصمیم گرفتید...
مطمئنا کار شما هم بدون پاداش نخواهد بود گرچه شما به طمع پاداش این امر خیر را انجام نداده اید.
اینهم مراتبی است از روحیه ایثارگری که انشاالله هر روز بین جوانان بیشتر رایج گردد. خدانگهدار

سلام٬
پاداش؟
پاداش اش هم ارزونی نا مهربانان!
ان شا الله
یا علی

شبنم سه‌شنبه 10 آذر 1388 ساعت 03:34

:-)

:-*

ع.ر.وطن دوست سه‌شنبه 10 آذر 1388 ساعت 05:47 http://123tamam.blogsky.com

سلاااااام!!!

تولدشششش مباااارککک!

پس معلومه 11 اذر، 11 سپتامبر قلب شماست! :)))))))

اگه یه هدیه دیگه براش میخریدی ،با این سرعت بدستش میرسید؟!؟! اگه تلفن هم میزدید، اینقدر زود ارتباط برقرار نمیشد !!:دی

مبارکههههه!!
کِللللل ل ل ل ل ل ل ل!!! :دی

یا علی

سلام!
۱۱ سپتامبر؟!
تعبیر جالبی بود هاااا
؛)
یا حق

هدی سه‌شنبه 10 آذر 1388 ساعت 06:15

سلام
چشم نمیگم ..ببخشید اگه ناراحت تون کردم...
ولی واقعا همون صفت خوب که گفتم دارین .
من نمیتونم مثل شما باشم ..شاید هیچ وقت هم نشم!!!

سلام...
ناراحت؟ نمی دونم....
می دونی٬می گن: مهم نیت ه نه؟
نیت های من...
بگذریم.
ممنون که هستید

رستگار سه‌شنبه 10 آذر 1388 ساعت 13:57 http://saghiye-simin-sagh.blogsky.com

سلام عزیزم
تولدشون مبارک باشه! :)
چه هدیه جالب و متفاوتی!
من از خدامه یکی از این هدیه ها بهم بده :))

نامهربان... لقب تعمل برانگیزیه!

سلام خانوم
:)
نا مهربون؟ فکر نمی خواد که! نا مهربون نا مهربونه!
؛)

301040 سه‌شنبه 10 آذر 1388 ساعت 14:04 http://301040.blogsky.com

وطن دوست عجب نکته ی جالبی رو اشاره کرد!!!!

در ضمن، گرچه کاملا ناقابله، ولی ازتون قدردانی شد توی وبلاگم.
امیدوارم مقبول بیافتد!

اقای وطن دوست یه دونه است٬اونم محض نمونه اس!
:) خدا برای خونواده محترمشون حفظ شون کنه.

من برای قدردانی کاری نمی کنم.اما ممنون

الی سه‌شنبه 10 آذر 1388 ساعت 17:15 http://elipeli.blogsky.com

جالب نوشتی... خوشم اومد

:)

ونوس سه‌شنبه 10 آذر 1388 ساعت 17:42 http://trytowrite.blogsky.com

خوش به حال آن نامهربان!

:)

ع.م سه‌شنبه 10 آذر 1388 ساعت 20:52

ای بابا ما چه دیر شما را کشف کردیم ها
دلنواز

:)

داود سه‌شنبه 10 آذر 1388 ساعت 21:20 http://yaran1388.blogsky.com

سلام دوباره
منظور من از پاداش٬ پاداش الهی بود به نیتهای خدایی. که انشاالله به جوونهای ایثارگری مثل شما به وقتش داده میشه. یاحق

سلام
امین...
یا حق

بهاره سه‌شنبه 10 آذر 1388 ساعت 22:13

سلام
چرخه کار خدارو می بینید
یکی به پول احتیاج داره
نفردوم مدام صرفه جویی می کنه تا هدیه های قشنگ بخره
وشما انتخاب میشیدوچه زیبا انتخاب می کنید
خوشا بحال دوستتون که حتما ایشونم جایی دست یکیو گرفته بودندکه خداشمارو وسیله کمکشون کرد
وشماهم
که مسلما خدا کنارتون هست
امید وارم هر آرزویی که دردلتون هست بهش برسید
البته می دونم مصلحت

سلام
به کسی نگید٬اما دلم مدتی هست که هیچ ارزویی نداره...
فکر کنم بازم مثل همیشه یا ارزوهامو گم کردم یا یه جایی جاشون گذاشتم.

اما مصلحت چیز خوبی یه...
یا علی

امین سه‌شنبه 10 آذر 1388 ساعت 23:57 http://elahi-gahi-negahi.blogsky.com/

سلام دوباره

کمی زودتر به روزم!

سلام
میام خدمت تون

مهدی چهارشنبه 11 آذر 1388 ساعت 02:50

سلام خوبی
دیشب که داشتم مطلب رو می خوندم اول مطلب 301040 رو خوندم بعد آمدم ببینم چه کردی هم!(به قول خودم)(این تیکه هم جز تیکه های بختیاری جنوبیه محض ادامه آموزش یادآوری کردم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!)
منم بدتر شما حس های برخاسته از آگاهی و اعتماد رو در شرایطی که هر دو طرف آگاه باشن می ستایم(فعلش ناجور شد اما بعلت رسوندن منظوره)خلاصه کلی هم ذوق زده شدم!تا باشه از این 11سپتامبرا!!!!!!!!!!!!!11 من که با تمام وجودم دعاتون میکنم(اگر راهم بدن)و ارزو مینم تک تک بچه ها به همچین جایی برسن و بالاتر چون آغاز سخت نیست ادامه نفس گیره.
راستی ناراحت ؟کلی دوباره عزای عمومی وخصوصی گرفتم!!!!!!!!!!!!!!!!!اما آدمهای زیادی هست که با همه هستی ام دوستشون دارم و هستی اونها رو بر هستی خودم ترجیح میدم .مثل خودت 301040 وطن دوست سید امین ارینوس انکراتیک مهرگان و همه بچه هایی که مسئول میدونن خودشون رو.دلی که بیاد همشون میتپه یادی که مملو از وجوشونه و وجودی که خدا میدونه با هر ناراحتیشون سرسام میگیره و با هر خوشحالیشون پرواز میگیره!
بهتون افتخار میکنم

سلام اقا مهدی
ممنون از لطف تون و ممنون که وجود دارید.
۱۱ سپتامبر هم نه شروع ساده ای داشت ونه ادامه راحتی...
به قول شاعر:
من به پایان دگر نیاندیشم٬که همین ۱۱ سپتامبر زیباست.
؛)

س.ح چهارشنبه 11 آذر 1388 ساعت 10:24

مهربان

نا مهربان

به نظر میاد نامهربان بدون مهربان خیلی بی معنیه..

نیست؟

سلام س...مهربونم
اره همون بود.

نا مهربانی هم عالمی دارد...
اگر شب نبود٬زیبایی ماه به چشم نمی امد.
:)
ـــــــــــــــ-
از دیشب تا به حال که مطلب ات رو خوندم یه حال عجیبی دارم.
خدا رحمت شون کنه.

PAT پنج‌شنبه 12 آذر 1388 ساعت 09:46 http://khaterat-9.blogsky.com

سلام...
کار خیلی عالی بود.و مطمئنم که خدا اجر این کارو بهت می ده

سلام
:)

س.ح پنج‌شنبه 12 آذر 1388 ساعت 13:44

سلام
باشه قبول
ولی اگه نور ماه نبود شب تو سیاهیش گم میشد.

سلام عزیز
اینا مکمل هم هستن.مثل مهربون و نا مهربون...
دو قطعه پازل کج و کوله که وقتی کنار هم قرار می گیرن خوب مچ می شن!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد