نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

 

بازگشت من به شهر بازگشت من به سوی تو نیست... 

 

 

پ ن: تقریبا دیگه اینجا نمی نویسم.  

عزیزی گفت اطلاع بدم تا دوستان مهربانم نیان و پشت در بمونن.  

شرمنده ی مهربونی هاتونم.

خدا پشت و پناه تون 

یا حق

خداحافظ مان باشد

خوب نگاهش کردم... 

رنجور و تکیده می نمود... 

اثار بی خوابی های اخیر و گریه های گاه و بی گاهش در چشمانش هویدا بود٬ 

خوب نگاهش را وارسی کردم...هیچ نخواندم... 

فقط سکوتی تلخ و کشنده... 

زخم های احساسش حسابی اماس کرده بود و دردناک می نمود... 

دلم طاقت نیاورد٬ 

پرسیدم... 

پس از سکوتی طولانی کلمات زیر را به زحمت از زبانش شنیدم...

کودک نوپای احساسم برای سفر زیادی کودک بود... 

پاک بود و زلال و شیشه ای٬  

نور بود... 

بدی می کرد اما بد نبود... 

در حیاط کوچک کلبه ی دلم مستانه می دوید و می رقصید و باکی نداشت... 

به گلزار و دشت و دمن می بردمش...غرق یاسش می کردم و برمی گشتم... 

هوس شهر٬هوش از سرش ربود... 

عزم شهر کرد... 

رفتیم٬ 

کودک نوپای احساسم برای سفر زیادی کودک بود... 

هوای شهر کم کم دلش را پوساند... 

غم فراق یاس رنجورش کرد... 

گرگ های شهر دمار از روزگارش دراوردند... 

کودک نوپای احساسم برای سفر زیادی کودک بود... 

این هم از الطاف خداست... 

عزم سفر دارم٬ 

می روم به کنج عزلتی در دور دست های زندگی تا پرورشش دهم... 

کودک نوپای احساسم باید قوی شود٬ 

بعد از ان می ایم... 

می ایم به شهر شما... 

می ایم تا مدرسه ی عشق تاسیس کنم... 

کلاس مهربانی...  

شما باید قدری نرم تر شوید٬

اما برای زندگی در شهر شما باید قدری سخت شد... 

گر نه به راحتی می شکنیدش... 

می روم تا قدری سخت شوم... 

 

پ ن۱. با چون منی به غیر محبت روا نبود...

می ترسم

 

من از خدا می ترسم ... 

 

من از خودم بیشتر از خدا می ترسم ... 

 

 

پشت خط

 

"گوش هایم بوق بوق می کنند..

تمام مغزم را اشغال کرده ای!

آزادش کن! پشت خط هزار درس نخوانده مانده است.."

 

 

                                                                                 از دفتر خاطرات آنکه خاطرات مرا چند سال قبل نوشته ... 

 

 

- کاش مغزم طبقه بندی داشت...

...

 

خوب می دانم دارم انتقام می گیرم٬ 

اما هنوز خوب نمی دانم از چه کسی... 

 

- نکند بی گناه باشم.