نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

پر از خالی

 

اره فکر کنم دیشب بود.یه دوستی برام یه ایمیل ناشناس فرسته بود و بعد از کلی ابراز لطف گفته بود سطح نوشته هام از وقتی برگشتم افت محسوسی کرده. 

اول از همه ممنون از توجه تون. 

دوم اینکه بر فرض صحیح بودن نظر (چون لزوما هر نظری صحیح نیست) من حق می دم به ایشون. 

از وقتی دوباره یا علی گفتم و شروع کردم به اینجا نوشتن هیچ هدف خاصی تو ذهن ام نداشتم. 

فقط می نویسم که نوشته باشم.اتفاقات روزم رو یا هر چیزی که برای لحظه ای ذهنم رو به خودش مشغول می کنه و می بینم می تونم با شما در میون ش بذارم... 

مطالبی که اینجا می ذارم نه ارزش ادبی داره نه علمی و نه حتی تفریحی... 

دوستانی که می یان و نظر می ذارن هم لطف شون رو اثبات می کنن. 

 

نه فکر کنید دیگه حرفای دلم رو نمی نویسم هااا.نه! 

اتفاقا می نویسم...زیاد هم می نویسم اما متاسفانه یا خوشبختانه چند وقتی ه قلم ام حسابی تلخ شده... 

واسه همین ام ترجیح می دم تو دفتر خاطرات شخصی ام تلخی شو بگیرم... 

 

ان شا الله سر فرصت٬وقتی کمی حال قلم ام بهتر شد اینجا هم اونجوری می نویسم. 

 

اینجا الان صرفا جایی برای گپ زدن با شما دوستای عزیزم... 

اگه مفید ٬جذاب یا هر چیز دیگه ای نیست به بزرگواری تون ببخشید و اگه دنبال پیدا کردن چیز خاصی بین این کلمات هستید خیالتون رو راحت کنم... 

هیچ چیزی نیست... 

 

در پناه حق 

انتظار

 

 

حسین(ع) را منتظرانش کشتند.. 

یا صاحب الزمان 

 

 

 

 

-وقتی این مطلب و شنیدم جدا تا مدتی توی شوک بودم... 

توبه هم چیزه خوبی هاااا

 

اینو جایی خوندم و بعد... 

 

وقتی که بچه بودم هر شب دعا میکردم که خدا یک دوچرخه به من بدهد؛ بعد فهمیدم که اینطوری فایده ندارد. پس یک دوچرخه دزدیدم و دعا کردم که خدا مرا ببخشد.“ 

 

راستی نظر شما چیه؟؟ 

 

وقتی اطرافم خوب نگاه کردم مصداق اش رو زیاد دیدم... 

 مگه خدا نگفته در توبه همیشه به روی بنده هام بازه؟ 

 

دو با دو

 

امروز برای پاره ای از مشکلات احتمالی روحی جسمی(!!!) رفته بودم به یه مر کز پزشکی. 

جواب ازمایش خونم اماده نشده بود و باید یه سری کارای پزشکی دیگه هم انجام می دادم. 

وقتی کار خانوم دکتر تموم شد٬خانوووم منشی (که مثل همیشه زیادی خانووم بود) بهم گفت که جوابش ۳۰-۴۵ دقیقه دیگه اماده می شه. 

از مطب اومدم بیرون و دیدم کمی اون طرف تر یه فضای سبز هست. 

یه بستنی یخی فالوده ای(محصول جدیده میهن ه!!! من که کلی دوسش دارم!!) گرفتم و رفتم رو یکی از نیمکت ها نشستم. 

بستنی ام رو سر فرصت خوردم و داشتم به کتابی که همرام بود یه نگاهی می انداختم... 

کمی گذشت تا با صدای شیطنت امیزه یه دختر کوچولوی ناز نازی سرم و از رو کتاب بلند کردم. 

 

الهــــــــــــــــــــــــــــــــــــی!! انقده ناز و با مزه بود که خدا می دونه. جالب تر اینجا بود که همراه پدر بزرگ و مادر بزرگ اش اومده بود پارک. 

بی نظیر بود. اگه بدونید با چه شعفی نگاشون می کردم... 

پیر مرد با عصاش دنبال نوه اش می دویید و مواظبش بود... 

مامان بزرگ نازش هم با یه لبخند خوشگل ( که من با خیلی از چیزای خوشمزه دنیا عوض اش نمی کنم) همراهی شون می کرد.... 

وااای باورتون نمی شه...واقعا یه مدت نسبتا طولانی محو تماشاشون شده بودم. 

اگه یه دوس جونی بهم زنگ نزده بود حتما ... 

نکته جالب اش اینجا بود که نی نی ه خیلی شبیه عکس بچگی های خودم بود!! 

تپل و مپل!! یه جوری که وقتی نگاش می کردی انگار داره رو زمین غل می خوره... 

 

 

باورم نمی شه این صحنه انقدر سرحالم اورده باشه. 

واسه همین دوس داشتم با شما تقسیم اش کنم. 

 

وقتی رسیدم به مطب و جواب ... رو گرفتم.تو دلم به خدا گفتم: 

خدا جوون٬یعنی انقدر به من عمر می دی که این روزا رو ببینم؟ 

 

ـ دوستان٬امروز یه عزیزی از بین ما رفت... 

و همه انرژی امروز رو خرج کردم. 

دوست ندارم شماها رو ناراحت کنم.اما اگه تونستید برای شادی روحش یه فاتحه بخونید. 

ممنون مهربونی هاتونم 

یا علی 

 

 

مَّن کانَ یُرِیدُ الْعَاجِلَةَ عَجَّلْنَا لَهُ فِیهَا مَا نَشاءُ لِمَن نُّرِیدُ ثُمَّ جَعَلْنَا لَهُ جَهَنَّمَ یَصلَاهَا مَذْمُوماً مَّدْحُوراً(۱۸) وَ مَنْ أَرَادَ الاَخِرَةَ وَ سعَى لهََا سعْیَهَا وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولَئک کانَ سعْیُهُم مَّشکُوراً(۱۹)  

 

۱۸ -آن کس که ( تنها ) زندگى زودگذر ( دنیاى مادى ) را مى‏طلبد آن مقدار از آن را که بخواهیم و به هر کس اراده کنیم مى‏دهیم ، سپس دوزخ را براى او قرار خواهیم داد که در آتش سوزانش مى‏سوزد در حالى که مذموم و رانده ( درگاه خدا ) است.


۱۹-و آن کس که سراى آخرت را بطلبد و سعى و کوشش خود را براى آن انجام دهد ، در حالى که ایمان داشته باشد ، سعى و تلاش او ( از سوى خدا ) پاداش داده خواهد شد

 

 

یه نگاه کوچولو به دو تا ایه بالا بندازید. 

راستی راستی ما از این دنیا چی می خوایم؟ 

هدف مون چیه؟ 

صبح مون و برای رسیدن به چی شب می کنیم؟ 

 

(اینارو اول از همه برای گوشای سنگین خودم فریاد می کنم) 

 

به نظرم.عده کثیری از ما ادما با (روش هر چه پیش اید خوش اید) زندگی می کنیم و روزامون هم به سرعت باد شب می شن... 

خیلی هامون هم می خوایم خوب باشیم و به جاهای خوب خوب برسیم.اما این که این خوبی چی هست و اون جای خوب خوب کجاست و کی می خوایم بهش برسیم... 

الله اعلم 

 

به نظر من عاقبت این دو گروه خیلی شبیه به همه... 

چون هر دو تو یه حاله ای از ابهام به سر می برن.  

گروه دوم عین مسافری می مونه که یه تاکسی دربست گرفته و بهش می گه : برو به بهترین جای ممکن تو دنیا. 

هر چی راننده محترم خودش می کشه٬که اقا جوون کجا برم؟؟ 

فقط با یه لبخند اصرار می کنه که یه جای خوب٬خیلی خوب... 

اون طفلی می گه: لا اقل مسیر رسیدن به این جای خوب رو نشون بده... 

و مسافر محترم باز لبخند می زنه... 

 

ایا این مسافر به مقصد می رسه؟؟ 

 

یه وقتایی فکر می کنم... 

طفلی خدا.خوب ما رو که هنوز نمی دونیم کجا می خوایم بریم و کجا ببره؟ به کجا هدایت کنه؟ 

مایی که هنوز تکلیف مون با این زندگی مشخص نیست. 

 

بیام هدف مون از زندگی رو مشخص کنیم. 

هدف چند شرط اصلی داره... 

اول از همه پلی هست برای رسیدن به ارزش هامون ( پس نباید خودش ارزش یا حتی ارزو باشه) 

دوم اینکه کاملا واضح و شفاف ه٬انقدر واضح که قابل ترسیم ه 

و سوم اینکه زمان تحقق داره... 

 

بعد بیایم ببینیم برای رسیدن به این هدف باید از کجاها بگذریم... 

 

به خدا که خودش کمک مون می کنه... 

چه خیر ازش بخوایم و چه شر... 

چه دنیا و چه اخرت.. 

 

 

فقط یادمون نره.ما اشرف مخلوقاتیم. 

یه چیزایی بخوایم که در حد و اندازه ی اشرف مخلوقات باشه...  

 

پ ن: امین خان خیلی به جا به این مطلب اشاره کردن: 

 اساتید فن میگند هدف باید  "هوشمند" (SMART) باشه.یعنی یک هدف باید :
s=specific یعنی کاملاً معلوم و مشخص باشه.
m=measurable یعنی کاملاً قابل اندازه گیری باشه و بشه هر لحظه نتیجه رو باغایت اون مقایسه کرد.
a=attainable یعنی قابل دسترسی باشه به بیانی آرزوی دست نیافتنی نباشه
r=reasonable یعنی منطقی باشه
t=time limited یعنی دارای زمان باشه و معلوم باشه کی قراره به اون برسیم.
اگه یک هدف (چه مادی چه معنوی) یکی از این 5 مورد رو نداشته باشه به نتیجه نخواهد رسید.شما بحث هدف  معنوی رو کردید ولی واقعیت این هست که برای رسیدن به هر هدفی راهی مشخص رو باید طی کرد.

 

 

پ ن۲- شهادت خانووم فاطمه ی زهرا س... 

وقتی نجواهای امام شیعیان و در فراق بانو می شنوم ذوب می شم... 

این چه غمی یه شیر خدا رو به زانو در میاره؟  

 

السلام علیک یا بنت رسول لله

السلام علیک یا سیدة نساء العالمین

السلام علیک یا والدة الحجج علی الناس اجمعین  

 

 

سلاااااااااااام!!

 

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

سلاااااااام!!! 

 

دیروز بلاخره هر جوری بود طلسم تنبلی و شکستم و رفتم نمایشگاه کتاب... 

درست مثل پارسال تنهای تنها. 

واااا خدای من! چه روزی بود. 

به اندازه ی تمام عمرم راه رفتم و اما ففط تونستم دو تا غرفه شو ببینم. 

نه که فکر کنید انقدر محو کتابا شدم که زمان و از دستم در رفت و ... 

نه اقـــــــــــــــــــــــــــــا!! 

چه توقعی دارین شما؟ من هنوزم اگه ساعت مچی دستم نباشه نمی تونم دست راست و چپم رو از هم تشخیص بدم٬بعد هی به من می گن برو ضلع شمالی٬ضلع شرقی!!! 

خوب حق بدین دیگه٬خیــــــــــــــــلی سخت بود!! 

خانومیم دیگه! 

 

(اخیرا تو وبلاگ یکی از دوستان جان بر کف یه مطلبی خوندم در همین احوالات خانومها که خالی از لطف نبود.

بله٬جونم براتون بگه که اینجوری شد که من ۳-۴ ساعتی تو نمایشگاه چرخیدم و تونستم ۲ تا غرفه ی مد نظر رو با موفقیت بازدید کنم! 

 

ماه عسل این همه مشقت کلی کتاب خارجکینی و با کلاس بود!! 

که چند تاشون به درد کلاس زبانم می خورن و چند تای دیگه به درد دانشگاه! 

صبر کنید!!! 

می خواستم چند تا از اون کتابایی که خیلی دوست دارم هم بخرم(به یاد پارسال که سری کامل تفسیرای شهید مطهری و پک کامل تمام سخنرانی هاشونو کتاب دا و ... خریدم) اما چون کتاب نخونده تو این زمینه زیاد تو کتاب خونه ام داشتم خودم و تنبیه کردم و به همین کتابای خارجکینی شیک بسنده کردم و  

خسته اما با لبخند 

برگشتم خونه! 

 

 

پ ن۱)تو این پست یه ریزه زیادی به نکات با مزه شخصیت خانوما اشاره کردم٬برای حفظ عدالت هم که شده این خاطره رو هم نقل می کنم: 

 

روز معلم نزدیک بود و به پیشنهاد من قرار شد از طرف بسیج برای اساتید برگزیده هدیه بگیریم.پیشنهاد کتاب رو دادم و خودم هم رفتم دنبال کار خرید و فاکتور و از این حرفا. 

(بگذریم از مکافات رسندن اونها به دانشگاه٬که جدی جدی سنگین بودن و من بیچاره یه تنه...) 

همه چی اماده بود و فقط مونده بود بسته بندی کادو ها.هر چه قدر دفتر بیسج رو زیر و رو کردیم کاغذ کادو پیدا نکردیم.مسیول پایگاه گفت که به اقای ح ـ ش (مسیول فرهنگی بسیج برادران) بگم تا سریع برامون تهیه کنه. 

با کلی مصیبت پیداشون کردم گفتم: 

اقای ح - ش اگه ممکنه برای بسته بندی کادو ها یه مقداری کاغذ کادو و ربان تهیه کنید. 

لبخندی زد و کفت: خانوم س-ف من هیچ استعدادی تو این زمینه ندارم. 

گفتم کاری نداره که ۱۰ ورق کاغذ کادو ساده ی سورمه ای بگیرید با چند متر روبان نقره ای.کار بسته بندی شو خودمون انجام می دیم. 

چشمتون روز بد نبینه.... 

نیم ساعت بعد ایشون تشریف فرما شدن با ۱۰ ورق کاغذ زرورق نارنجی!!! با کلی عکس خرس نقره ای که روش به زبا شیرین انگلیسی نوشته شده بود : 

love for you 

 

واقعا نمی دونستم چی کار کنم.... 

اومدم خداحافظی کنم که گفتند: ااااااااااااااا٬داشتم روبان ها رو فراموش می کردم و بعد یه نایلکس سفید دادن به من... 

جدا چشمام داشت گیری ویری می رفت.  

رفتم تو اتاق.داشتم مسیله رو واسه بچه ها می گفتم که چشمم افتاد به نایلون روبان... 

n متر روبان نایلونی سبز فسفوری!!!!!! 

بلــــــــــــــــه!! اینم از نبوغ اقایون!! 

 

پ ن۲) یه تشکر جانانه از تمام دوستانی که در نبود صاحب خانه بد اخلاق و ترش رو هم به این خونه سر زدن!! 

شرمنده ی همشونم هستم!!! 

 

پ ن۳) در مدتی که نبودم. کارای خوبی کردم و حسابی سرم گرم بود. 

 

با یکی از استادام رو یه پروژه کار کردم. (با موضوع: تصفیه فاضلاب ها به کمک تالاب ها) 

یه ارایه درباره واریس در مشاغل داشتم 

یه سری کلاس روانشناسی رفتم. 

سر دبیر نشریه دانشگاه شدم.  

کلی فعالیت خوب خوب تو بسیج کردم.

زبانم رو به یه سطح قابل قبول رسوندم. 

کتابای خوب خوب خوندم و  یواشکی به خونه ی شما عزیزان سر زدم و ...