نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

جنگ وبلاگی؟؟

 

سلام دوستان 

چند وقتی هست که اینجا رو اپ نکردم... 

 

نمی دونم چرا؟ حرفی نبود...حرفی بود٬اما حال نوشتن اش نبود 

یا حال نوشتن اش بود وقت اش نبود...و شایدم همه ی اینا بود اما دسترسی به اینترنت نبود... 

بگذریم. 

در هر صورت نشد دیگه.... 

الانم راستش حرفی ندارم واسه گفتن اما همین چند لحظه پیش یه ایمیل از طرف یکی از دوستان و یا بهتره بگم اساتید برام اومد که کلی به مذاق ما خوش اومد!! 

گفتیم با شما هم در میونش بذاریم که هم نقطه ی شروعی باشه واسه دوباره نوشتن و کنار گذاشتن تنبلی هم شاید باعث انبساط خاطرتون باشه... 

قبل از هر چیز به قول اقا سهیل قصد به راه انداختن جنگ وبلاگی ندارم و صرفا واسه اینکه دور هم شاد باشیم این مطلب و می ذارم. 

(اما یادتون نره٬مادر بزرگ خدا بیامرزم می گفت: تا نباشد چیزکی٬مردم نگویند چیزهاا!!!

 

 

سوال و جواب­های جالب و واقعی درباره "مردان"  

 

1.     چرا مردها دارای وجدان پاکی هستند؟

به این دلیل که هیچگاه از آن استفاده نمی­کنند! 

 

2.    چرا مردها همیشه خوشحالند؟

چون آدم­های بی­خیال همیشه می­خندند! 

 

3.    چرا روانکاوی مردها خیلی سریعتر نسبت به خانم­ها انجام می­پذیرد؟

زیرا هنگامیکه زمان بازگشت به کودکی فرا می­رسد، مردها همانجا قرار دارند!  

4.    اگر یک مرد و یک زن با هم از یک ساختمان 10طبقه به پائین بپرند، کدامیک زودتر به زمین می­رسند؟

خانم­ها، چرا که آقایون راه را گم می­کنند!  

5.    شباهت آقایون با آگهی بازرگانی چیست؟

شما نمی­توانید یک کلمه از حرف­های آن­ها را باور کنید و هیچ چیز برای زمانی بیش از 60 ثانیه دوام نمی­آورد!  

6.    خدا بعد از خلق مردها چه گفت؟

من می­تونم کارم رو بهتر از این انجام بدم و زن­ها را آفرید!  

7.    دو دلیلی که مردها به مسائل کاری خود فکر نمی­کنند چیست؟

1-     فکری ندارند!

2-    کاری ندارند!  

8.    در ایران به یک مرد باهوش و با استعداد چه می­گویند؟

توریست!  

9.    برای درست کردن پاپ کورن به چند مرد احتیاج است؟

سه تا، یک نفر ماهیتابه را روی گاز نگه می­دارد و دو نفر دیگر گاز را تکان می­دهند تا گرما به تمام سطح ماهیتابه برسد!  

10.  آقایون لباس­هایشان را چطور دسته­بندی می­کنند؟

"کثیف" و "کثیف اما قابل پوشیدن" !  

11.    تنها یک "مرد " می­تواند یک ماشین ارزان­قیمت دو میلیون تومانی بخرد و یک سیستم صوتی چهارمیلیون تومانی بر روی آن نصب کند! 

 

12. شما به مردی که همه چیز دارد چه می­دهید؟

زنی که به او نشان دهد چگونه می­تواند از آن­ها استفاده کند!  

13. چرا مردان تنها در نیمی از زندگی خود با بحران مواجه­اند؟

زیرا آن­ها در تمام طول زندگی خود در دوران نوجوانی به­سر می­برند!  

14. چرا آقایون مجرد جذب خانم­های باهوش می­شوند؟

چون دوچیز مخالف نسبت به هم کشش دارند!  

15. شباهت آقایون با ماشین چمن­زنی در چیست؟

هردو خیلی سخت به­کار می­افتند ، هنگام کار سرو صدای زیادی ایجاد می­کنند و حتی نیمی از وقت را هم نمی­توانند به درستی کار کنند!  

16. نازکترین کتاب دنیا چه نام دارد؟

چیزهایی که مردان درباره زنان می­دانند!  

 

 

پ ن) دوستان می تونن برای کامل شدن و جا افتادن مطلب به کامنتی که اینجانب ذیل مطلب لینک شده در بالا گذاشته ام مراجعه بفرمایند.  

همه چی اروومه!

 

خوب دور و برتون رو نگاه کنید... 

تلوزیون...روزنامه ها...خیابونا...حتی خونه های شما عزیزا... 

هر مسلمون و مسلمون زاده ای داره به یه نحوی این روزای مبارک و تبریک و شاد باش بگه... 

نیومدم بگم که من نمی خوام یه کار تکراری یا خدایی نکرده هجو کنم٬نه! 

اگه دنیا و ما فیهاش این دنیا و هفت اسمون اش رو اذین ببندن برای میلاد عزیزترین بانوی دنیا کم کردن... 

من... 

من اومدم امروز یه چیز دیگه رو به خودم تبریک بگم... 

من اومدم یه جور خاصی شاد باش بگم به حضرت زهرا... 

می دونید....فردا روز ولادت حضرت زهراست...درست... 

بزرگداشت مقام زن و مادره...صحیح... 

تولد معمار انقلاب ه.. 

و شاید هزار تا واقعه ی تاریخی دیگه هم تو این روز رخ داده... 

اما برا من این روز یه ریزه خاص تره... 

من... 

سه سال پیش تو همچین روزی...از خانوم فاطمه ی زهرا کمک گرفتم و بهشون چند تا قول طلایی دادم... 

قول و قرارامون با خانوم٬بذارید بمونه تو دلم... 

اما به مدد حضرت فاطمه و توجه ویژه شون من حجاب چادر رو انتخاب کردم.. 

و از اون روز تا به حال با اون هدیه٬ روزامو تو این شهر بزرگ شب می کنم... 

دوس ندارم الکی به چادر تقدس بدم...چون هنوز از نظر کلامی اونقدر قوی نشدم که بتونم براش دلایل عقلی و حتی دینی بیارم... 

اما همین جا می گم... 

من عاشق این چند متر پارچه ی سیاهم... 

دلایل عقلی و دلی اش هم بمونه واسه خودم بهتره... 

اما شاید بتونم بگم جز معدود اشیا مادی این دنیاست که به من ارامش و امنیت و حس غرور و خیلی چیزای قشنگ دیگه رو داده... 

 

 

داشت یادم می رفت: 

عیدتون مبارک! 

 

دارا و ندار

 

دیشب تا دیر وقت مهمون داشتیم. 

سنت نیک صله رحم تو خونه ی ما زیادی احیا می شه...اونم بیشتر از اون طرف.(یعنی بیشتر مهمون داریم تا مهمون بشیم. 

از ائنجایی که پدر شریف بنده هم علاقه ی شدیدی به پدیده ی مهمان دارند.مهمون ها با میل خودشون میان تو و بیرون رفتن شون با خداست.... 

تا سه وعده پذیرای مهمونا نباشه ول کن معامله نیست!! (شوخی کردم.حالا نه به این شدت!!) 

و وظیفه ی خطیر پذیرایی از مهمون ها دربست بر عهده ی اینجانب می باشد. (گناه دارم یه ریزه... پهن کن٬جمع کن٬بشور٬بساب و تا بار مسولیت کمی سبک می شه مهمونا دارن خداحافظی می کنن!!

از غر غر کردن که بگذریم٬می خواستم بگم دیشب با خستگی تموم دیر وقت خوابیدم. 

۸ صبح جمعه هم کلاس زبان داشتم تا ۱ بعد از ظهر!!  

یا حسیـــــــــــــــــن!! انگاری فاینالم داشتیم... 

کلاس که تموم شد خودم و با مشقت فراوان رسوندم خونه... 

بعد از صرف نهار در معیت خانواده محترم ( که این روزا سعادت می خواد این جوری دور هم جمع شیم) رفتم که خودم رو تسلیم خواب کنم که صدای جیلینگ جیلینگ موبایلم در اومد. 

یکی از دوستای قدیمی م بود. بعد از تعارفات معمول گفت: 

س-ف جان.یه زحمتی برات داشتم. زاستش دارم واسه ارشد می خونم و اصلا وقت ندارم.می شه بری به یکی از شاگردام ریاضی درس بدی؟ 

کمی مٍن من کردم و... 

گفت: لطفا٬امتحان داره فردا..اگه نری... 

گفتم: باشه الهه جان. 

فقط ادرس شو برام اس ام اس کن. 

( ۵ دقیقه بعد) 

فرمانیه٬ برج ...  

س- ف جان٬دختر با هوشیه.اول دبیرستان ه.اسم اش هم هست ن... 

 

یا خدااا 

حتما از این دخترای نازک نارنجی ه مرفه بی درد ه....فکرش و بکن...تازه فکر می کنه باهوشم هست... 

خدااا.چی کارش کنم؟ اصلا حوصله اش و ندارم.... 

 

دست و صورتم و یه ابی زدم و لباس پوشیدم... 

خودم و تو اینه نگاه کردم... خوبه... تا خانووم معلم شدن فقط یه عینک طبی فاصله داشتم... 

کمی زودتر راه افتادم . (هنوزم خیلی on time بودن واسم مهمه) 

رسیدم... 

اگه با سر می خواستم اخرین طبقه برج و نگاه کنم انصافا کلام می یوفتاد!!  

با بسم الله بسم الله رفتم جلوی در... 

اااااا 

یادم رفت زنگ و بپرسم.یه زنگ زدم بهش... خانوم ...؟ 

ـ بله.اومدم دم در. 

دم در؟؟ 

یه خانوووم خیلی ساده و دوس داشتنی اومد دم در... 

همراهش داخل شدم. رفت سمت پارکینگ...بعد هم یه در اون گوشه بود...دعوتم کرد رفتم تو ... 

یه خونه ی نقلی کوچولو مو چولو ... 

اولین برای بود که تو این شرایط قرار می گرفتم... 

تمام داده های ذهن ام قاطی پاطی شده بود... 

خیلی زود خودم و جم و جور کردم و کلاس شروع شد... 

 

دختر فوق العاده ای بود...کلی باهاش دوس شدم...ارووم...ساکت و کمی خجالتی... 

سخت ترین قسمت موضوع رسید... 

وااای 

خدااا 

من در حالت عادی هم موقع حساب کتاب کلی معذبم چه برسه به... 

تعارفا کمی طولانی شده بود.حس کردم شاید اذیت شن.گفتم هر چه قدر به خانوم .. می دادید ... 

 

تمام طول راه و داشتم به تفاوت داده های ذهنم فکر می کردم... 

 

تاثیرات قشنگی رو روحم داشت  که

دوسشون دا شتم. 

خدا جوون شکرت.