نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

شب آخر

یا او


لحظه دیدار نزدیک است، باز من دیوانه ام، مستم

باز می لرزد دلم، دستم

باز گویی در جهان دیگری هستم...


گوییا شب آخر است...   شب آخر است که این نیمه جان، بی آبی را متحمل می شود،

چشمه ای در راه است...

چشمه ای که با نوشیدنش این تشنه به سر منزل می رسد. نه که گمان کنی معطوشی در بیابان قمقمه ای بیابد، انگار کن که جگر سوخته ای از عطش به کوثر برسد...   "انّا اعطیناک الکوثر"...  اینک میتوان ذره ای ازین عطاب را دریافت...


نگارا؛

    این هفت شب را در پس نهادم و به امید یار، چشمهای از اشک خشکیده ام را باز نگاه داشتم...

و فردا...


                                 وصال را معنا خواهم کرد...


این آدینه به یمن قدوم تو، برای منِ خسته دل چراغانی می شود...


معبودا؛

تو را به حق آن سری که این شبها روی دیوار خانه فاطمه و روی محور آفرینش، با وجود بی قراری خویش، آرمیده بود و زمین و زمان را به آرامش فرا می خواند تا نکند عمود خیمه آسمان بشکند، قَسمَت میدهیم؛


                       "این جمعه را، جمعه موعود قرار ده"


                                    

                                                                      والسلام...

شب ششم

یا او


شب ششم. چقدر "ش". خیلی های دیگرشان نیز جایشان خالیست.

 شمع، شیرین، شب، شکوه، شیراز، شنزار، شوش، شیمیایی، شیدایی، شفق و ...    شما...

جای آخری از همه خالی تر است. آنقدر خالی ست که همه چیز را نیز به ورطه نیستی کشیده...

ای که وجودت یک تنه، پر کننده دنیای من است، این روح آشفته و سردرگم مرا دریاب...

مگر نه اینست که امروز را در کنار اهل بیت امام عصرمان (روحی و ارواح العالمین له الفداه) گذراندی؟ پس چرابا منِ بی دلِ بی حاصل چنین روا میکنی؟ ...

چندی پیش نوشتم که بدین امید روی پا هستم که "میگذرد"، اما امروز می نویسم که دیگر نمی گذرد... 


                                                برگرد ...


الها...

تو را به دست و صورت و کوچه و سیلی قسمت میدهم، که سینه بیتاب مرا دمی التیام بخشی...


شب پنجم

یا او



انگار این چنین مقدر شده که من، ... منِ رنجورِ خسته ی زردروی...هر شب از خیال تو، و از حال و هوای تو لبریز شوم و جز به قلم و کاغذی این دل آرام نگیرد...

شرح حال این روزهایم مثال زدنی ست... مثالیست برای تمام کسانی که سری در میان عاشقان برافراشته اند...

مگر میشود تو چیزی از مولا بطلبی و در بذل آن سخاوت نبینی؟! وقتی در خانه ای که حسین (ع) در آن متولد شد(مظهر شهادت)، حسن (ع) در آن لب به سخن گشود(مظهر کرامت)، علی (ع) در آن درس زندگی داد (مظهر شجاعت) و فاطمه (س) در آن به معبود لبیک گفت (مظهر نجابت)، از صاحب خانه طلبی کنی، مگر میتوانی دست خالی برگردی؟! حال اگر این طلب، حضور ذره ای از محبت موجود در آن خانه، در خانه ما باشد...

نمی دانم مجنون در لیلی و فرهاد در شیرین چه دیدند که اینگونه فنای راه معشوق گشتند، اما من، امروز، در تو نور خدا میبینم. رنگ آن معشوق من الازل تا به ابد را.


دلتنگم...

دلتنگ تماشای حضورت...

دلتنگ نوشیدن پیمانه چشمانت...



زود برگرد...


                   چیزی نمانده...

شب چهارم

یا او


میگویند ٤ یکی از اعدادیست که سرّ زیادی در خود جای داده است. عناصر اربعه، تسبیحات اربعه و ... 

من نیز در این چهارمین شب حال و هوای دیگری دارم. حال و هوایم از غربت می آید. احساس غریبی میکنم در این شهر غبار آلوده... بی تو، ....   بی هجوم هجاهای حضور گرم تو...

دور از تو این جهان رنگ و بوی بهاری ندارد. درختان شکوفه می کنند و برگهای سبز سر از لاک خود در می آورند. اما... اما... بهارِ جان من... وقتی که بینایی را از کسی بگیری ...


نور چشمم؛

امروز جایی بودی که با شنیدن نامش خون در رگهایمان به خروش می آید و از یادش این ناتوان بدنهایمان سست تر میشود...

کوفه... 

شهر جور، شهر جفا، شهر نامردمی... شهر علی، شهر فاطمه، شهر نخلستان، شهر چاه، شهر یتیمان و شهر شیر...

دیر زمانیست که از دیر شنیدن چهارده قرن فریاد " هل من ناصر ینصرنی" در خود مچاله شده ایم و گوش به فرمانیم. گوش به فرمان " طالب بدم المقتول بکربلا" و نام خود را منتظر گذاشته ایم...

فارق از اینکه به قول آن عزیز "حسین را نیز منتظرانش شهید کردند".


خدایا، تو را به آبروی صاحب این شبها قسم می دهیم، خدایا تو را به طفل لای دیوار و در مانده قسم میدهیم، که قدوم مارا، بر سر عهدهایمان ثابت دار... اهل کوفه نباشیم تا علی را تنها رها کنیم ...


یا علی


شب سوم

تیک تاک، تیک تاک...

تا به کی باید این صدا را بشنوم و باز بگویم: آرام بگیر، اندکی صبر دل کوچک من، سحر نزدیک است... ؟

گوشم از صدای غیر تو و شامه ام از هوای غیر تو خسته است...


شب سوم است که حضورت با وجودم تقاطع ندارد و اگر چه روحت در منتهای منتهای منتهای روحم لانه ای از جنس نور کرده، اما از چشمانت دورم. از آن دریچه ورود به عالم لطافت و معنا محرومم و ... دلتنگ...


حبیبا؛

من توان ایستادگی در مقابل لحظه های بی تو بودن را ندارم. اما...

اما باز هم "حسین". این چه سان محبوبیست که عالمی را زمین گیر خود کرده و ما را نیز ... این چه سان معشوقیست که جهانی را مجنون خود کرده و ما را نیز...

امشب برایم نوشتی که " مگر حسینی باشد که بتوانم لحظه ای از تو فارق شوم" 

و چه خوش گفتی ...


سر خوش آن مست که در پای حبیب

سر و دستار، نداند که کدام اندازد



یا حسین

شب دوم

شب اول گذشت.  

چه سانش چه اهم؟ اهم اینست که گذشت و من بدین امید روی پا هستم که "میگذرد".

شب دوم است که جسمت گر چه از من دور، اما هنوز عطر تو در عمق لحظه ها جاریست...  چه هنوزی؟؟؟ که تا ابد...

دو روز است که سوار بر مرکب عشق شدی و به سرزمینی رفتی که ازلیت تاریخ، ابدیت را در آن پایبند کرده، سرزمینی کهدر آن خون جای واژه بر لبها نشست و سرزمینی که غنچه های تشنه، یکجا سه پاسخ از زبان خاری شنیدند...

آری...

کربلا میعادگاه عاقلانیست که با شنیدن نام "حسین" مجنون میشوند با دیدن خاک او محزون...

و تو رفتی تا با مولایمان آن عهد را ببندی که:


"آقا، ما نیز آرزو داریم...

ما

"یا او"





خوشا دمی کــــه منـــم با تو و تــــویی با من

و خوشتر آنکه کسی جز تو نیست، حتی من

نیـــــاز و نـــــاز بـــه نــــجوای ما درآمیـــزنــــد

به حالـــــتی که نداننــــد ایـــــن تویـــی یا من




    اگه سال با بهار آغاز میشه که قطعاً میشه، منم با تو آغاز می شم و قطعاً میشم ...


بهارا،


اینکه این نوشته هارو ازین به بعد تو مینویسی یا من، واقعاً چه فرقی می کنه! چه فرقی می کنه که قلم شیوای احساسی و لطیف تو، رو کاغذ بلغره یا قلم ناقص و زمخت من کاغذ رو سیاه کنه...

مهم اینه که ...