نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

شب پنجم

یا او



انگار این چنین مقدر شده که من، ... منِ رنجورِ خسته ی زردروی...هر شب از خیال تو، و از حال و هوای تو لبریز شوم و جز به قلم و کاغذی این دل آرام نگیرد...

شرح حال این روزهایم مثال زدنی ست... مثالیست برای تمام کسانی که سری در میان عاشقان برافراشته اند...

مگر میشود تو چیزی از مولا بطلبی و در بذل آن سخاوت نبینی؟! وقتی در خانه ای که حسین (ع) در آن متولد شد(مظهر شهادت)، حسن (ع) در آن لب به سخن گشود(مظهر کرامت)، علی (ع) در آن درس زندگی داد (مظهر شجاعت) و فاطمه (س) در آن به معبود لبیک گفت (مظهر نجابت)، از صاحب خانه طلبی کنی، مگر میتوانی دست خالی برگردی؟! حال اگر این طلب، حضور ذره ای از محبت موجود در آن خانه، در خانه ما باشد...

نمی دانم مجنون در لیلی و فرهاد در شیرین چه دیدند که اینگونه فنای راه معشوق گشتند، اما من، امروز، در تو نور خدا میبینم. رنگ آن معشوق من الازل تا به ابد را.


دلتنگم...

دلتنگ تماشای حضورت...

دلتنگ نوشیدن پیمانه چشمانت...



زود برگرد...


                   چیزی نمانده...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد