ساختن و نسوختن

 

می گویند معلمی باید در خون ادم باشد... 

من هم ان را تایید می کنم. 

اما دیشب٬ 

وقتی داشتم از عمیق ترین نیازها و توقعات نداشته ام برایش می گفتم٬ 

وقتی تمام استدلال هایم را پشت هم چیدم تا خواسته ام را به معقول ترین شکل ممکن٬برای بار هزارم تکرار کنم... 

وقتی احساس کردم تمام  وجودش گوش شده و نه مثل همیشه تمام حواس اش با من است... 

وقتی اخر همه ی حرفهایم نقطه گذاشتم... 

وقتی جویای بازخورد حرفهایم در صورت و حرفهایش بودم... 

 

لبخند شیرینی زد٬ 

از همان هایی که معلم ها بعد از ارائه کامل و جامع  ـ یک مبحث تدریس شده ـ توسط دانش اموز خود می زنند... 

کلی تعریف و تمجید از هوش و تیز بینی ام... 

 

معلم همیشه معلم است٬اگر معلمی در خون اش باشد... 

 

و من تلخ خندیدم٬ 

چون جواب حرفها و استدلال ها و خواسته هایم٬ نبود انچه او داد... 

 

ـ او که ذره ای نمی خواهد تغییر کند٬ 

گویا باید تمرین کنم چگونه با معلم ها بسازم و نسوزم...