می روم

 

کارهای نا تمام ام را که تمام کنم٬ 

کوله بارم را می بندم... 

دست دلم را می گیرم و می روم از این ولایت. 

نه به این خاطر که قدرم را به دانی٬نه! 

می خواهم جای خالی دلم را اندازه بگیرم... 

امیدوارم که تا ان روز قدر دریا شده باشد٬ 

شاید نبودش را بهتر حس کنیم... 

 

ـ عادت هم قصه ـ شاید هم غصه ـ (املای صحیح اش کدام بود؟) غریبی ـ شاید هم قریبی ـ دارد...   

ـ امروز که با ریحانه حرف زدم٬دلم حسابی برای خدا تنگ شد...  

ـ باور نمی کنی؟ 

من امشب حسابی از تاریکی شب و خلوت بی دلیل خیابان ترسیدم٬ 

از چشمهای سیاه گربه ها که خیره خیره نگاه ام می کردند... 

تو باز خواستی بخندی... 

خواستی بگویی خروس جنگی... 

خواستی گل بزنی و نبازی... 

خواستی تنیبه ام کنی... 

من اما دلواپس ات بودم.