دو سه سال پیش بود... با عزیزی در بهشت زهرای تهران بودم... می گفتم : دل بسته ی هیچ چیز و هیچ کس نیستم... سبک ِ سبک... فکر می کنم از همان روزها شروع شد... داستان گالیور را یادتان هست؟ به یک خواب خرگوشی شیرین فرو رفتم... وقتی بیدار شدم، با طناب دلبستگی،به زمین بسته شده بودم... درست یادم نیست،گویا گالیور تلاش کرد که بندها را پاره کند، من اما جای خوابم به غایت نرم بود و گویا نغمه ای برایم لالایی وار می سرود... خواب نبودم، اما هشیار هم ،نه.. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ امروز در بیداری ام خواب اسمان را دیدم... شوق پرواز... دلم برای بالهایم تنگ شد... عزم پاره کردن بندها را دارم... می خواهم بدوم، بی انکه از مفهوم خستگی چیزی بدانم... بپرم، بی انکه بدانم می شود دلبسته ی زمین و زمینی ها بود... باید با زمینی ها بود،زندگی کرد،دوستشان داشت... اما وابستگی،نه! ما ز بالاییم... باید به بالا برویم... پ ن۱: شده انقدر طبیعی لبخند مصنوعی بزنی که خودت هم باورت بشود به غایت شادی؟ پ ن۲:امروز متوجه شدم حس هایی تو زندگی وجود داره که حتی از بستنی پیچ پیچی هم به مراتب خوشمزه تره... اونقدر خوشمزه که لذت خوردن بستی به چشم ات نیاد... |