خداحافظ مان باشد

خوب نگاهش کردم... 

رنجور و تکیده می نمود... 

اثار بی خوابی های اخیر و گریه های گاه و بی گاهش در چشمانش هویدا بود٬ 

خوب نگاهش را وارسی کردم...هیچ نخواندم... 

فقط سکوتی تلخ و کشنده... 

زخم های احساسش حسابی اماس کرده بود و دردناک می نمود... 

دلم طاقت نیاورد٬ 

پرسیدم... 

پس از سکوتی طولانی کلمات زیر را به زحمت از زبانش شنیدم...

کودک نوپای احساسم برای سفر زیادی کودک بود... 

پاک بود و زلال و شیشه ای٬  

نور بود... 

بدی می کرد اما بد نبود... 

در حیاط کوچک کلبه ی دلم مستانه می دوید و می رقصید و باکی نداشت... 

به گلزار و دشت و دمن می بردمش...غرق یاسش می کردم و برمی گشتم... 

هوس شهر٬هوش از سرش ربود... 

عزم شهر کرد... 

رفتیم٬ 

کودک نوپای احساسم برای سفر زیادی کودک بود... 

هوای شهر کم کم دلش را پوساند... 

غم فراق یاس رنجورش کرد... 

گرگ های شهر دمار از روزگارش دراوردند... 

کودک نوپای احساسم برای سفر زیادی کودک بود... 

این هم از الطاف خداست... 

عزم سفر دارم٬ 

می روم به کنج عزلتی در دور دست های زندگی تا پرورشش دهم... 

کودک نوپای احساسم باید قوی شود٬ 

بعد از ان می ایم... 

می ایم به شهر شما... 

می ایم تا مدرسه ی عشق تاسیس کنم... 

کلاس مهربانی...  

شما باید قدری نرم تر شوید٬

اما برای زندگی در شهر شما باید قدری سخت شد... 

گر نه به راحتی می شکنیدش... 

می روم تا قدری سخت شوم... 

 

پ ن۱. با چون منی به غیر محبت روا نبود...