دو با دو

 

امروز برای پاره ای از مشکلات احتمالی روحی جسمی(!!!) رفته بودم به یه مر کز پزشکی. 

جواب ازمایش خونم اماده نشده بود و باید یه سری کارای پزشکی دیگه هم انجام می دادم. 

وقتی کار خانوم دکتر تموم شد٬خانوووم منشی (که مثل همیشه زیادی خانووم بود) بهم گفت که جوابش ۳۰-۴۵ دقیقه دیگه اماده می شه. 

از مطب اومدم بیرون و دیدم کمی اون طرف تر یه فضای سبز هست. 

یه بستنی یخی فالوده ای(محصول جدیده میهن ه!!! من که کلی دوسش دارم!!) گرفتم و رفتم رو یکی از نیمکت ها نشستم. 

بستنی ام رو سر فرصت خوردم و داشتم به کتابی که همرام بود یه نگاهی می انداختم... 

کمی گذشت تا با صدای شیطنت امیزه یه دختر کوچولوی ناز نازی سرم و از رو کتاب بلند کردم. 

 

الهــــــــــــــــــــــــــــــــــــی!! انقده ناز و با مزه بود که خدا می دونه. جالب تر اینجا بود که همراه پدر بزرگ و مادر بزرگ اش اومده بود پارک. 

بی نظیر بود. اگه بدونید با چه شعفی نگاشون می کردم... 

پیر مرد با عصاش دنبال نوه اش می دویید و مواظبش بود... 

مامان بزرگ نازش هم با یه لبخند خوشگل ( که من با خیلی از چیزای خوشمزه دنیا عوض اش نمی کنم) همراهی شون می کرد.... 

وااای باورتون نمی شه...واقعا یه مدت نسبتا طولانی محو تماشاشون شده بودم. 

اگه یه دوس جونی بهم زنگ نزده بود حتما ... 

نکته جالب اش اینجا بود که نی نی ه خیلی شبیه عکس بچگی های خودم بود!! 

تپل و مپل!! یه جوری که وقتی نگاش می کردی انگار داره رو زمین غل می خوره... 

 

 

باورم نمی شه این صحنه انقدر سرحالم اورده باشه. 

واسه همین دوس داشتم با شما تقسیم اش کنم. 

 

وقتی رسیدم به مطب و جواب ... رو گرفتم.تو دلم به خدا گفتم: 

خدا جوون٬یعنی انقدر به من عمر می دی که این روزا رو ببینم؟ 

 

ـ دوستان٬امروز یه عزیزی از بین ما رفت... 

و همه انرژی امروز رو خرج کردم. 

دوست ندارم شماها رو ناراحت کنم.اما اگه تونستید برای شادی روحش یه فاتحه بخونید. 

ممنون مهربونی هاتونم 

یا علی