حالا نشسته ام در اتاق کودکی هایم، نوجوانی ام و پاره ای از جوانی ام.. همان خانه که .. این دیوار و آن سقف بالای تختم پر است از خاطره... تلخ و شیرین و شیرین و زهرمار... که حالا همه شان برایم یک طعم شده اند..طعم خاطره.. هنوز هم که می ایم اینجا،دلم.. نمی دانم چه می شود.. بیا بگذریم از این دل و خاطره و اتاق. داده های مغزم حسابی درهم شده.. از هر کجا می روم به جایی که انتظارش را ندارم می رسم جز ... جز تو و مهر تو و حضور تو که برایم همان رنگ است،همان طعم است و پریشانی در آن راه ندارد. پ ن)بابا نیست،مثل خیلی وقت ها. مامان رفته مشهد با مهناز همان جا که ما بودیم، باز تولد است انگار مبارک باد |