ذغال سنگ الماس را گفت: ای برادر٬مگر نبود که ما هر دو از یک جنس و تبار بودیم و تو این گونه شرافتمندانه بر رکاب های طلا نشسته ای و من را با کلنگ و تبر و تیشه از سنگ ها جدا کردند؟تو را نگزیستند و تحسین کردند و مرا سوزاندند.این چه عدالتی بود٬که من و تو هر دو از یک خویش بودیم و تو انچنان گران قدر گشتی و من اینقدر بی مقدار؟ من به عدالت خدا اعتراض دارم که از انصاف به دور بود. الماس نگاهی مهربان به ذغال سنگ انداخت.لبخندی شیرین بر لبانش نقش بست و ارام گفت: اری برادر٬من و تو هر دو از یک جنس و تبار بودیم.من و تو هر دو روزگاری از تنه ی یک درخت بودیم. خوب به یاد دارم ان روز را که زلزله ای سترگ٬زمین را شکافت و ان درخت که من شاخسار پایین اش بودم و تو شاخسار بلند ان٬از ریشه جدا شد و در شکاف تنگ زمین افتاد. من در دل شکاف ماندم و تو بر بالای شکاف اویزان بودی.فریاد زدم: برادر! برادرت را دریاب! تو اسوده خویش را از تنه ی درخت جدا کردی و رستی و من در شکاف فرو رفتم... لبه های شکاف ارام ارام به هم نزدیک می شد. تو رها شده بودی و بر بلندای زمین نشسته بودی و من زیر فشار به هم رسیدن لبه های سنگین٬خرد می شدم و می فشردم و تو در نرمای خاک٬اسوده خفته بودی. درد در تمام وجودم شعله می کشید و تو را صدا می کردم که: ای برادر!چگونه در حق برادرت چنین کردی؟! این رسم برادری نبود... ان قدر زجر کشیدم که دیگر تو را از یاد بردم.درد با من یکی شد و من درد شدم... دیگر از یاد برده بودم بی رحمی تو را٬این که مرا اسوده و بی رحمانه در روز بلا٬تنها گذاشتی و گذشتی. روزی رسید که انقدر فشرده و دردمند شده بودم که دیگر دردی حس نمی کردم. ناگهان زمین دوباره باز شد و شکافت و من با شکستی بزرگ از زمین بیرون جستم. و شگفتا! دیدم که نور از من گذشت... حال تو بگو برادر٬عدالت چیست؟! پ ن۱:ان شب که دلی بود به میخانه نشستیم ان توبه صد ساله به پیمانه شکستیم از اتش دوزخ نهراسیم که ان شب ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم! ۹۳ ۰۱ |