عدالت چیست؟

 

ذغال سنگ الماس را گفت: ای برادر٬مگر نبود که ما هر دو از یک جنس و تبار بودیم و تو این گونه شرافتمندانه بر رکاب های طلا نشسته ای و من را با کلنگ و تبر و تیشه از سنگ ها جدا کردند؟تو را نگزیستند و تحسین کردند و مرا سوزاندند.این چه عدالتی بود٬که من و تو هر دو از یک خویش بودیم و تو انچنان گران قدر گشتی و من اینقدر بی مقدار؟ من به عدالت خدا اعتراض دارم که از انصاف به دور بود. 

الماس نگاهی مهربان به ذغال سنگ انداخت.لبخندی شیرین بر لبانش نقش بست و ارام گفت: اری برادر٬من و تو هر دو از یک جنس و تبار بودیم.من و تو هر دو روزگاری از تنه ی یک درخت بودیم. 

خوب به یاد دارم ان روز را که زلزله ای سترگ٬زمین را شکافت و ان درخت که من شاخسار پایین اش بودم و تو شاخسار بلند ان٬از ریشه جدا شد و در شکاف تنگ زمین افتاد. 

من در دل شکاف ماندم و تو بر بالای شکاف اویزان بودی.فریاد زدم: برادر! برادرت را دریاب! تو اسوده خویش را از تنه ی درخت جدا کردی و رستی و من در شکاف فرو رفتم... 

لبه های شکاف ارام ارام به هم نزدیک می شد. 

تو رها شده بودی و بر بلندای زمین نشسته بودی و من زیر فشار به هم رسیدن لبه های سنگین٬خرد می شدم و می فشردم و تو در نرمای خاک٬اسوده خفته بودی. 

درد در تمام وجودم شعله می کشید و تو را صدا می کردم که: ای برادر!چگونه در حق برادرت چنین کردی؟! 

این رسم برادری نبود... 

ان قدر زجر کشیدم که دیگر تو را از یاد بردم.درد با من یکی شد و من درد شدم... 

دیگر از یاد برده بودم بی رحمی تو را٬این که مرا اسوده و بی رحمانه در روز بلا٬تنها گذاشتی و گذشتی. 

روزی رسید که انقدر فشرده و دردمند شده بودم که دیگر دردی حس نمی کردم. 

ناگهان زمین دوباره باز شد و شکافت و من با شکستی بزرگ از زمین بیرون جستم. 

و شگفتا! دیدم که نور از من گذشت... 

حال تو بگو برادر٬عدالت چیست؟! 

 

پ ن۱:ان شب که دلی بود به میخانه نشستیم
ان توبه صد ساله به پیمانه شکستیم
از اتش دوزخ نهراسیم که ان شب
 ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم! 

 

۹۳  ۰۱