نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

لیلة القدر

نشستم ... 

هنوز چشمام خیس از غم فراق بود... 

کتاب جوشن ام رو باز کردم٬مگر اسماء الله دلم رو اروم کنه... 

یه فراز ... سبحانک یا لا اله الا انت .....دوفراز ...الغوث الغوث خلصنا من نار یا رب.... 

همون جوری که دستم رو به اسمون بلند بود و داشتم با افکار به هم ریخته ام کلنجار می رفتم!چشم رو عکس یه شهید وایساد...از چشماش خجالت کشیدم...از شرم محتویات ذهنم که تو اون لحظه پر از خالی بود٬تنم لرزید... 

یه لحظه چشمامو بستم...احساس کردم تمام شهدا گلزار سر مزارشون نشسته ان و دارن منو نگاه می کنن... 

چادرم رو کشیدم تو صورتم٬مگر از تیر راس نگاه شون فرار کنم... 

تو تاریکی حصار خودم٬جوشن رو ادامه دادم...از ترس نگاه شون حتی سرم رو بالا نمی یاوردم... 

جوشن تموم شد... 

حاج اقا شروع کرد...گفت و گفت و گفت... خالی شدم. 

از لرزش بی امون شونه هام گوشه چادرم کنار رفت.همه جا رنگ حصار من شده بود...همه جا تاریک بود...گویا خدا نمی خواست اون همه شرم بنده هاشو غیر خودش کسی ببینه... 

خیالم راحت شد... 

حاج اقا از عباس گفت و از موسی...از فاطمه و از یابن الزهرا... 

از عرفات گفت و از کربلا...از نجف گفت و حتی از امام رضا ... 

فضا عجیب برام سنگین بود... 

گریه امونم رو بریده بود...اما چیزی از سنگینی ام کم نشده بود ... 

حاج اقا ذکر یا علی گرفت... 

یا علیُ...یا علیُ...یا علیُ...ضجه می زدم... 

وقتی نفس ها قطع شد شروع کرد... 

الهی العفو...الهی العفو...الهی العفو... 

لحظات شیرین شد... 

خدا غلط کردم! خدا جون غلط کردم... 

بعد حاج اقا چند لحظه ای همه رو به حال خودشون گذاشت... 

بعد از اون همه گریه و ناله برای حال عصف بار خودم...بعد از اقرار به گناهام...بعد از غلط کردن هام ...بعد از اون سبکی که خدا بهم هدیه داده بود... 

جسارت کردم.شروع کردم به خواستن ها... 

 

ازش توفیق عبد شدن رو خواستم...ازش خواستم چیزی نده جز اونکه قبل اش ظرفیت اش رو داده باشه... 

هر چی فکر کردم٬دیگه چی می خوام...چیزی به ذهنم نرسید... 

فقط شما ها بودید که یک یک از ذهن ام گذشتید... 

 

شب بیست و سوم ماه رمضان بی شک یکی از بهترین شب های عمرم بود... 

                                                                                                           خدایا شکرت 

 

  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

 

پ ن۱:دوستان عزیز شرمنده ام اگه یه مقدار دیر نوشتم...اولا که دستم به قلم نمی رفت و دوما اینکه یه مقدار قابل توجهی درگیر مهمون و افطاری و این چیزا بودم...(امروز ۶۰ تا مهمون داشتیم.از صبح یه ریز دویدم٬بی نهایت خسته ام...این قلم ناز نازی ما هم حالا با ما راه اومده که بنویسه...ما هم گفتیم بسم الله ...) 

 

پ ن۲:یه پیشنهاد دوستانه براتون دارم.اگه تونستید تو روزای باقی مونده از ماه مبارک٬اگر شده حتی چند فراز از دعای ابوحمزه رو بخونید ... 

 

پ ن۳:یه خواهش دوستانه٬دعا کنید امسال هم بیت الله قسمت ام بشه...قبل از اینکه هلال ماه شوال رو ببینن... 

 

 

پ ن ۴:متاسفانه یا خوشبختانه من هنوز نتونستم از از قلم و کاغذ دل بکنم.هنوز هم یه جورایی با کیبورد غریبم...پس اول نوشته هامو رو کاغذ می یارم و بعد اگه عمری بود براتون تایپ اش می کنم... 

این مطلب و رو هم دیشب ساعت ۲-۳ نوشتم... 

 

پ ن ۵:فردا بیست پنجم شهریور ماه٬ تولد مهربون خواهرم٬عزیز دلم٬دوست دوران کوچولویی ام (من هنوز هم کوچولو ام)هست... 

خانوم گلم٬تولدت مبارک!  

همین الان از خونه اقای فلاح اینا برگشتیم٬کلی خوب بود.شکر 

                                                                                                                          ۲

نظرات 15 + ارسال نظر
MB سه‌شنبه 24 شهریور 1388 ساعت 11:56

من این متن رو خیلی دوست داشتم..

لطف دارید...

لطفا دعام کنید.

امین سه‌شنبه 24 شهریور 1388 ساعت 12:07 http://elahi-gahi-negahi.blogsky.com

سلام،
خوش به سعادت‌تون، کنار شهدا و احیاء شب قدر! دلم تنگ شد براشون...
البته منم با سهیل یک جای خاص رفتم، من که هیچی امیدوارم خدا به خاطر سهیل و حاج آقا دزفولی و بقیه اون پاکانی که اونجا بودند بهترین‌ها رو برام مقدر کرده باشه.
خوشحال شدم که بعد از مدت‌ها آپ کردید، راستی بارون چی شد؟!

راستی، همه رو یادم بود.زیارت خانه خدا بهترین دعا برای هر مومنه.
یاحق

س-ف سه‌شنبه 24 شهریور 1388 ساعت 12:22

سلام اقا امین
نمی دونم چرا اما نتونستم جواب تون رو بدم...
بله.واقعا عالی بود و جای همه ی دوستان خیلی خالی...

متاسفانه گویا با وجود اون بارون ها نمی شد بعضی از دوستان کامنت بذارن.
ممنون که به یادم هستید
در پناه حق

ney سه‌شنبه 24 شهریور 1388 ساعت 13:00

این که میگین روی کاغذ می نویسین و بعد به کامپیوتر انتقال می دین جالبه.

گر نیک بنگرید چیزهای جالب تری هم پیدا می کنید!
:دی
جدی برای خودم هم عجیبه...

301040 سه‌شنبه 24 شهریور 1388 ساعت 13:04 http://301040.blogsky.com

به نظرم حتما خدا بخشیده. ختما...
و حالا...
فصل بی گناهی دوباره شروع شده...
مبارکه ایشالا

ان شا الله

بنت الهدی سه‌شنبه 24 شهریور 1388 ساعت 14:04

سلام
من به حالت غبطه میخورم...!

در این ایام خیلی دعام کن از اون دعاهای قشنگی که میکنی
از خدا طلب مغفرت کردن برای بنده بهترین دعاست.

در پناه حق سلامت باشی.

سلام عزیز
حال یه گناه کار رو سیاه٬حال خوبی برای غبطه خوردن نیست.
شما پاک اید.منو دعا کنید

یا حق

ح.ع سه‌شنبه 24 شهریور 1388 ساعت 15:57

سلام

چیزی بی شک نماند ه تا قدم بر دل خود بگزاریم .
چیزی بود که از دلم گذشت .
و علی الله فیتوکل المتوکلون

سلام عزیز
قدم رنجه کردی.منتظر حضور سبزت بودم...
دعا فراموش نشه.
ممنون که تو لحظه های کمی سخت حضور داری...

zdB سه‌شنبه 24 شهریور 1388 ساعت 16:43 http://zshejazi.blogfa.com/

خیلی قشنگ بود.
واقعا به دلم نشست...
شکر!
دعا یادت نره عزیزم.

لطف داری خانوم.خوشحالم که به دل ات نشست.
شما هم دعام کن.

سهیل سه‌شنبه 24 شهریور 1388 ساعت 23:58 http://daypic.blogfa.com

سلام.

ممنون که خبر کردین...گرچه اگر اینکاروهم نمی کردین خودم متوجه می شدم...چندتا وبلاگ هست که حداقل روزی یکبار بهشون سر میزنم...وبلاگ شما هم جزو این چندتاست... در هر حال خیلی ممنونم از لطف و زحمتتون.

با اجازتون جواب امین را همینجا براش میذارم...من در باره آقای دزفولی و دیگر عزیزانی که اونجا بودن نظری ندارم ولی در خصوص خودم باید بگم که زیاد روم حساب نکن ... چون من همون رو سفید دل سیاهم ...

برام خیلی جالبه که ما آدما بدون اینکه از نظر فیزیکی کنار هم باشیم ولی یادمون و دلامون پیش هم هستش... حتی اگر چندین کیلومتر فاصله باشه و یا حتی در شهری دیگه و یا کشور دیگه و احتمالا از اون هم دورتر در دنیایی دیگه باشیم... با این حال همدیگرو یاد می کنیم ... دعا می کنیم... دلمون برای هم تنگ میشه و حتی برای عده ای می تپه... این شبها نمونه ی بارز این حرفمه که چطور دلامون به سوی هم پر می کشید و همدیگرو دعا می کردیم... حتی اگر همدیگرو ندیده باشیم...
از خدا می خواهم که دعاهایی که به صلاحتونه را برآورده کنه...

راستی .... به خدا اصرار برای اجابت نکنید... از خدا صلاحتونو بخواهید...اراده کنید که ارادتونو بدین دست خدا ((( مثل امام حسین علیه السلام )))... حتی اگر به ظاهر نتیجه غم انگیز باشه می بینید که هم چیز به نفعتون تموم میشه...

من هم همینطورم.... سال پیش قبل از اینکه دست نوشته هامو توی وبلاگم بنویسم اول توی دفترچه یادداشتم می نوشتم و بعد میذاشتم توی وبلگم...

انشاءالله که قسمتتون بشه...

التماس دعا.

یاعلی.

سلام٬ممنون از حضور گرم تون
یا علی

سهیل چهارشنبه 25 شهریور 1388 ساعت 00:01 http://daypic.blogfa.com

در ضمن برای غم فراقتون حرف و یا پیشنهادی ندارم ولی از خدا می خواهم که هر چه سریعتر به شادی وصال ختم بشه ...

یاعلی.

نه٬نشد دیگه!
خودتون گفتید از خدا صلاح ام رو بخوام...
شما هم دعا کنید عاقبت به خیر بشم.
ممنون
در پناه علی

سهیل چهارشنبه 25 شهریور 1388 ساعت 05:32 http://daypic.blogfa.com

سلام.

باشه ... قبول ... انشاءالله عاقبت به خیر بشید ...

راستی تبریک....

التماس دعا.

یاعلی.

سلام
تبریک بابت چی؟

فاطمه چهارشنبه 25 شهریور 1388 ساعت 05:59 http://ghazal2005a.persianblog.ir

سلام س - ف جان

چه عجب ... این که اول روی کاغذ می نویسی و بعد منتقلش می کنی برای من کاملا عادیه ... من هنوزم بعد از ۴ سال و ۲-۳ ماهی که از وبلاگ نویسیم میگذره همیشه همین کار رو کردم و تا حالا نوشته ای که روی کاغذ مرقوم نشده باشه توی وبلاگم نداشتم ... ما که تو این شب ها همه ی امیدمون به خودش بود که این فرصت رو برامون تو ایام سال به خصوص شب های قدر قرار داده وگرنه به قول شما با اون همه اشتباهی که سهوا یا عمدا ازمون سر می زنه کی روش میشه سرش رو بالا بگیره ...ان شا الله امسال هم بیت الله قسمتتون بشه و ما رو هم فراموش نکنید ... تا الان که اینطور بوده

روزگارت باد شیرین !شاد باش

سلام عزیز
خدا رو شکر
پس طبیعی یه؟امیدوار شدم...
؛)
ممنون که اومدی.
النماس دعا
یا حق

[ بدون نام ] چهارشنبه 25 شهریور 1388 ساعت 18:02

سلام
نوشته دلنشینی بود
یاد این بیت شعر افتادم گغتم شاید بد نباشه بهتون هدیه کنم
گفتی که مستجاب کنم گر دعا کنی
توفیق هم عطا کن و حال دعا ببخش......
البته من خودم از اونام که خدا خیلی دوسش نداره. ولی شنیدم اگه حال دعا بده یعنی صدامون کرده که چیزای خوب خوب بهمون بده.

تو دعاها تون مخصوصا شب عید فطر منو فراموش نکنین.

سلام
همه چیزش لطفه...

حتما گلم.شما هم منو فراموش نکن.

س.ح چهارشنبه 25 شهریور 1388 ساعت 18:04 http://badbadakeabyy.persianblog.ir

بازم یام رفت اسممو بنویسم.

:)

ع.ر.وطن دوست پنج‌شنبه 26 شهریور 1388 ساعت 16:25

سلام!
چه جالب ! داستان من هم شده مثل کبک که سرشو میکنه زیر برف!:دی
تا الان فکر میکردم فقط منم که اول روی کاغذ مینویسم! :دی
بنظر من باید بگی: خوشبختانه! چون قلم احساس بهتری به ادم میده! تو قرا ن به قلم قسم خورده شده نه به کیبورد! :دی
پس القا خوب احساس بی دلیل نبود!
یا علی

سلام
اخ جون! پس تنها نیستم!
:)
جدی من حاضر نیستم قلم ام و با تکنولوژی عوض کنم...
یه جورایی دلم به حال بچه هامون می سوزه.
گویا تا اون موقع دیگه اثری از قلم باقی نمی مونه!
:دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد