این روزها جز یکی از همان هزاران روزیست که دلم حال خوشی ندارد...
دیگر می شود گفت٬خیلی وقت است که برای هیچ کس و هیچ چیز نمی نویسم..
یعنی راستش را بخواهی نمی توانم که بنویسم و این اتفاق به ظاهر خیلی کوچک٬نیاز بسیار عمیق روح من بوده و انگار کن که هست..
و حالا من مانده ام و دستی که از دور نمی گذارد من رفع عطش کنم..
قلم ام که دلتنگی می کند٬
مهمان دست های سردم می شود و
خط خطی می کند روح پر عطشم را..
شاید همین است که دلم حسابی پر است..
..
.
دلم هوس خیلی چیزها دارد..
هوس صفحه ی سفید new massage که هر چه همان لحظه روی دلم سنگینی می کند را بنویسم و send کنم برای یکی در همین نزدیکی ها..
یکی که بخواند و یک صفحه ی سفید سفید برایم reply کند..
و من بدانم که او نیز از قبیله ی من است و من تنها بار این غم را به دوش نمی کشم..
پ ن) حالم خوب نیست ..
سرم درد می کنه
مسکن داری؟