نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

سفیدِ سفید، تو انگار کن "ابر"

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سه شنبه

این روزها جز یکی از همان هزاران روزیست که دلم حال خوشی ندارد... 

دیگر می شود گفت٬خیلی وقت است که برای هیچ کس و هیچ چیز نمی نویسم.. 

یعنی راستش را بخواهی نمی توانم که بنویسم و این اتفاق به ظاهر خیلی کوچک٬نیاز بسیار عمیق روح من بوده و انگار کن که هست.. 

و حالا من مانده ام و دستی که از دور نمی گذارد من رفع عطش کنم.. 

قلم ام که دلتنگی می کند٬

مهمان دست های سردم می شود و 

خط خطی می کند روح پر عطشم را..  

شاید همین است که دلم حسابی پر است..

 

 

.. 

 

دلم هوس خیلی چیزها دارد..  

هوس صفحه ی سفید new massage که هر چه همان لحظه روی دلم سنگینی می کند را بنویسم و send کنم برای یکی در همین نزدیکی ها.. 

یکی که بخواند و یک صفحه ی سفید سفید برایم reply کند.. 

و من بدانم که او نیز از قبیله ی من است و من تنها بار این غم را به دوش نمی کشم.. 

 

پ ن) حالم خوب نیست ‏‏.. 

سرم درد می کنه 

مسکن داری؟