نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

زندگی=تصمیم گیری

 

زندگی یعنی هر دم تصمیم گرفتن... 

تصمیم برای رفتن یا ماندن...گفتن یا نگفتن...انجام دادن یا ندادن...و ... 

و موفق کسی است که بهترین تصمیم را در بهترین زمان اش بگیرد و دست به کار شود... 

بعضی اصلا تصمیم گیری را حق خود نمی دانند... 

بعضی انقدر تعلل می کنند که زمان به جایشان تصمیم می گیرد... 

برای بعضی دیگر هوای نفس دست به کار می شود... 

بعضی اوقات هم عدم دانایی یا بی دقتی موجب تصمیم گیری غلط می شود... 

گاهی نیز با علم به کار صحیح٬انقدر دست دست می کنیم که بستنی مان اب می شود... 

 

این تصمیم ها می تواند گستره ی تاثیر متفاوتی داشته باشد... 

گاهی تصمیم بین خوب و خوب تر است...گاهی بین بد و بدتر ... و بعضا بین خوب و بد... 

گاهی تاثیرش فقط روی خودمان است...گاهی روی خانواده مان...گاهی روی شهرمان..گاهی روی کشورمان و اغلب روی هستی مان... 

 

هر تصمیمی عملی را می سازد و هر عمل ما هزاران عکس العمل و بازتاب در پی دارد... 

هر چه بزرگ تر باشیم ناچار باید تصمیم های بزرگ تری برای جوامع بزرگ تری بگیریم...و این یعنی سنگین تر شدن بار مسولیت... 

مثلا: 

روزی من تصمیم می گیرم در خفا گناهی کنم...باز خورد این عمل من دامن خودم را می گیرد و شاید خانواده ام را در اینده و مسلما هستی ام را... 

اما روزی او که صاحب منصب است جلوی دوربینی که دنیا نگاهش می کند٬تصمیم می گیرد بدی کند... 

اثرش هم دامن خودش را می گیرد٬هم خانواده اش را٬هم جامعه اش را٬هم هستی اش را... 

 

 

بگذریم... 

اصلا هدفم وارد شدن در این مقولات نبود... 

دیشب تصمیم غلط یک پزشک(یا جمعی از پزشکان) جان یکی از اشنایانمان را گرفت.... دختری ۲۵ ساله بود... 

مدتی سرما خوده بود...به دکتر مراجعه کرد...دکتر تصمیم گرفت که بگوید : یک سرما خوردگی ساده است...اما حال دختر روز به روز بدتر شد... 

به بیمارستان مراجعه کرد...دکتر متخصص تصمیم گرفت٬بدون گرفتن ازمایش بگوید: این داروها را مصرف کن٬خوب می شوی... 

روح دخترک از پیش ما پر کشید...پزشکان تصمیم گرفتند بعد از مرگ ٬علت مرگ اش را عفونت شدید ریوی که حاکی از انفولانزای نوع A بوده معرفی کنند... 

 

او رفت... 

پزشکان هستند...با هزاران تصمیم دیگر... 

من هستم...تو هستی...و باید تصمیم بگیریم ... 

 

پ ن1: می دونستم خونه نیست...بهش زنگ زدم...دلم برای شنید بوق هایی که بعد از اون صداش رو می شنیدم هم تنگ شده بود... 

 

38

تن پروری

 

افرادی هستن که فعالیت هایی مثل بادی بیلدینگ یا پرورش اندام رو جز ورزش ها به حساب نمی یارن و اونو هم معنی می دونن با تن پروری... 

 

یادتون می یاد که گفتم٬تصمیم گرفتم از این به بعد از دانشگاه تا خونه رو پیاده بیام؟ 

این کار فواید بیولو ژیکی زیادی داره که لازم به توضیح نیست...اما می خوام اینجا چند تااز فواید دیگه اش رو که شاید کمتر به چشم بیاد و بگم... 

 

این پیاده روی برای من ... 

فرصت خوبی ه برای فکر کردن..فکر کردن به همه اون کارایی که تو روز انجام می دم اما روزمرگی و سرعت زیاد گذشتن ثانیه ها فرصت تحلیل اش رو ازم می گیره... 

فرصت خوبی ه برای دیدن همه اون چیزایی که بارها از کنارشون با سرعت می گذشتی و نمی دیدیشون... 

فرصت خوبی ه برای همزاد پنداری با پیاده ها...با اونایی که مجبورن پیاده برن ... 

فرصت خوبی ه برای ثابت کردن خودت به خودت...اینکه می تونی به جسم ات مسلط باشی و ازش کار بکشی...شاید این تمرینی باشه برای تسلط به روح ات... 

فرصت خوبی ه برای شکست زندگی ماشینی حتی برای یه مدت کوتاه... 

فر صت خوبی ه برای اینکه خدا رو ببینی٬لای برگای درختای خ ولی عصر...توی دستای دخترک گل فروش...توی فضای دود گرفته ماشین اخرین مدل اون پسره ...توی پاهات که سالم ان و می تونن پا به پات راه بیان... 

فرصت خوبیه برای دیدن مردم و دغدغه هاشون...برای دیدن اون دختری که انقدر خرید کرده نمی تون اونا رو حتی تا دم ماشین اش بیاره و مادری که دست بچه اش رو می کشه تا زرق و برق مغازه ها  چشم اش رو پر نکنه... 

فرصت خوبی ه برای اینکه موسیقی مورد علاقه ات رو ده بار پشت سر هم گوش بدی ... 

فرصت خوبی ه برای برگشت به گذشته...مرور روزهای رفته..دیدن اشتباهات و تصمیم برای جبران... 

فر صت خوبی ه برای برنامه ریزی برای فردات... 

فرصت خوبی ه برای اینکه زنگ صدای مطهری گوش ات رو نوازش بده... 

 

 

شاید تصمیم گرفتم تو یه باشگاه ثبت نام کنم...اگه بتونم سلول های بدنم رو یه طور قشنگ کنار هم بچینم شاید بتونم سلولای روحم رو هم یه طور خیلی قشنگ تر کنار هم بچینم... 

 

 

پ ن۱:تمام دغدغه ام رو٬ برای در زدن ازم گرفت...وقتی در اسانسور باز شد...جلوم بود...دیگه لازم نبود نفس ام رو تو سینه حبس کنم و دستام بلرزه برای زدن در...خدا حرفایی که از دلم گذشته بود رو شنیده بود... 

نمی دونم...فکر کنم دو سه ساعتی پیش شون بودم... 

وقتی از روی صندلی بلند شدم٬فرق ام از زمین تا اسمون شده بود٬ از وقتی که نشسته بودم... 

 

دکتر باهر می گفتن: روشن فکری مهم نیست...مهم اینه که روشن گر باشی... 

بذار منم بگم : ارام بودن مهم نیست...مهم اینه که ارامش بدی... *

ارووم ام کرد٬خیــــــــــــــــلی...شاید خیلی بیشتر از اون ارام بخش هایی که تا حالا نخوردم... 

 

*: روشن فکر بودن مسلما از دگم بودن بهتره و ارووم بودن از نا ارووم بودن...  

 

پ ن۲:وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز. و دویدن که آموختی ، پرواز را.
راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.

دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر.
و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند! پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند.
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند!
اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست!
آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت.
***
وقتی رفتن آموختی ، دویدن بیاموز. ودویدن که آموختی ، پرواز را. راه رفتن بیاموز زیرا هر روز باید از خودت تا خدا گام برداری. دویدن بیاموز زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوی. و پرواز را یادبگیر زیرا باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی.
عرفان نظر آهاری

 

۳۷

روز دختران

  

فردا روز تولد حضرت معصومه مصادف با روز ملی دختران هست.به این مناسبت متن زیر رو براتون می ذارم. 

من که از خوندنش خیلی لذت بردم.امیدوارم شما هم خوش تون بیاد.  

تنها یادگاری‌ام‌ از بهشت‌

 

هزار و یک‌ اسم‌ داری‌ و من‌ از آن‌ همه‌ اسم‌ «لطیف» را دوست‌تر دارم‌ که‌ یاد ابر و ابریشم‌ و عشق‌ می‌افتم. خوب‌ یادم‌ هست‌ از بهشت‌ که‌ آمدم، تنم‌ از نور بود و پَر و بالم‌ از نسیم. بس‌ که‌ لطیف‌ بودم، توی‌ مشت‌ دنیا جا نمی‌شدم. اما زمین‌ تیره‌ بود. کدر بود، سفت‌ بود و سخت. دامنم‌ به‌ سختی‌اش‌ گرفت‌ و دستم‌ به‌ تیرگی‌اش‌ آغشته‌ شد. و من‌ هر روز قطره‌قطره‌ تیره‌تر شدم‌ و ذره‌ذره‌ سخت‌تر.
من‌ سنگ‌ شدم‌ و سد‌ و دیوار . دیگر نور از من‌ نمی‌گذرد، دیگر آب‌ از من‌ عبور نمی‌کند، روح‌ در من‌ روان‌ نیست‌ و جان‌ جریان‌ ندارد.
حالا تنها یادگاری‌ام‌ از بهشت‌ و از لطافتش، چند قطره‌ اشک‌ است‌ که‌ گوشه‌ دلم‌ پنهانش‌ کرده‌ام، گریه‌ نمی‌کنم‌ تا تمام‌ نشود، می‌ترسم‌ بعد از آن‌ از چشم‌هایم‌ سنگ‌ریزه‌ ببارد.

یا لطیف! این‌ رسم‌ دنیاست‌ که‌ اشک‌ سنگ‌ریزه‌ شود و روح‌ سنگ‌ و صخره؟ این‌ رسم‌ دنیاست‌ که‌ شیشه‌ها بشکند و دل‌های‌ نازک‌ شرحه‌شرحه‌ شود؟
وقتی‌ تیره‌ایم، وقتی‌ سراپا کدریم، به‌ چشم‌ می‌آییم‌ و دیده‌ می‌شویم، اما لطافت‌ که‌ از حد بگذرد، ناپدید می‌شود.
یا لطیف! کاشکی‌ دوباره‌ مشتی، تنها مشتی‌ از لطافتت‌ را به‌ من‌ می‌بخشیدی‌ یا می‌چکیدم‌ و می‌وزیدم‌ و ناپدید می‌شدم، مثل‌ هوا که‌ ناپدید است، مثل‌ خودت‌ که‌ ناپیدایی... یا لطیف! مشتی، تنها مشتی‌ از لطافتت‌ را به‌ من‌ ببخش. 

‌عرفان‌ نظرآهاری‌ 

   

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

پ ن۱: به همین مناسبت دانشگاه مون برامون یه جشن ترتیب داده بود.به حق که عالی بود. به من کلی خوش گذشت.گروه حنانه رو اورده بودن...کارشون تقریبا شبیه کار گروه شب افتابی بود. 

شب افتابی رو دیدید؟ اون که دیگه معرکه اس! راست اش غریبه که اینجا رو نمی خونه٬من اولین باری که این برنامه رو دیدم باورم نمی شد ایرانی ها هم از این کاراا بلدن! 

بهد از هنر نمایی گروه حنانه٬دکتر تلوری صحبت کرد.خیلی خوشم اومد.برای همین بعد از برنامه رفتم باهاشون صحبت کردم.ایشون هم که علاقه مندی منو دیدن٬ادرس سایت٬شماره دفترشون و حتی شماره موبایل شون رو هم بهم دادن. 

می خوان منو وارد یه گروه بزرگ دانشجویی بکنن که دارن رو موضوع مهدویت کار می کنن. 

 

پ ن۲: تا حالا شده یکی از مهربون ترین و دوست داشتنی ترین افرادی که می شناسید بهتون زنگ بزنه٬بعد شما چند ثانیه با استرس امیخته با ترس موبایل تون رو جواب بدید و با یه صدای بریده بریده بگید : بله؟ 

ـوقتی تلفن رو قطع کردم٬سارا داشت از پله های دانشکده می یومد بالا٬بهم دست داد... 

واااای! س...؟ چرا انقدر سردی؟ انگار خون تو رگات منجمد شده! 

گفتم : هیچی! 

 

پ ن۳: اینم چند تا جایزه برای دخترای اسمونی که این وبلاگو می خونن : 

 

خداوندا کاری کن٬انجام خواهش های پدر و مادرم برایم از خواب ادم خسته شیرین تر و از جرعه ای در کام تشنه گواراتر باشد... 

                                                                           دعای بیست و چهارم صحیفه سجادیه 

 

خوش ترین زندگی برای کسی است که به خاطر او کس دیگری خوش زندگی کند.  

                                                                             امام رضا (ع) تحف العقول ۴۴۸ 

 

دختر برای پدرش مونسی گران بهاست. 

                                                                           پیامبر اکرم کنز العمال۴۵۳۷۴ 

 پ ن۳: هنوز کادوم رو باز نکردم.

 

۳۶

والیبال

نمی دونم چرا٬اما از بچگی از توپ می ترسیدم...پس متعاقبا هیچ وقت سراغ بازی هایی که با توپ سر و کار داره نرفتم... 

فکر کنم سنگین ترین خلاف ام وسطی بوده! 

جالبه٬هر وقت توپ می یاد سمت ام٬نا خود اگاه گارد می گیرم... 

برای همین هم تو زنگای ورزش مدرسه همیشه بدمینتون بازی می کردم... 

گذشت و گذشت٬تا تربیت بدنی ۲ امسال... 

فکر کنم این حدیث از امام علی باشه که فرمودن : از هر چیزی که می ترسی٬بپر توش! (فکر کنم واضحه که نقل به مضمون کردم دیگه؟) 

این جوری شد که تصمیم گرفتم بپرم تو توپ!   

به به٬ کلی فکر کردم والیبال می تونه برام سخت تر باشه یا بسکتبال...بلاخره به این نتیجه رسیدم که تو والیبال توپ بیشتر سمت صورتم می یاد٬پس وحشتناک تره... 

جلسه اول... 

با اعتماد به نفس فراوان نیم ساعتی و نرمش کردم تا بدنم گرم بشه... 

چشم تون روز بد نبینه... موقع تمرین های تخصصی شد... 

نچ نچ نچ نچ... همه بچه ها حرفه ای...حداقل چند سالی والیبال بازی کرده بودند... 

مربی گفت: هر جوری که بلدید پنجه بزنید... من بچه می زدم٬بچه ها دلشون و گرفته بودن و می خندیدند! 

جلسه اول زود تموم شد٬ بگذریم که تا هفته بعدش تمام بندای انگشتم درد می کرد... 

شد جلسه دوم... 

مربی : تو حین راه رفتن ۵ تا پنجه بالا سر بزنید... 

بگذریم...نگفته پیداست که چی شد...توپ و می نداختم بالا خودم جا خالی می دادم!   

 دیگه کم کم داشتم از خودم نا امید می شدم که یاد حرف سوباسا افتادم... 

یادتون ه وقتی می خواست اولیت تمرین ها رو  با تیم توهو انجام بده به بازیکنا چی گفت؟ 

بچه ها شما باید با توپ دوست باشید! 

این جوری شد که یهویی متحول شدم... 

مربی بچه ها رو دو به دو رو به روی هم وایمیستوند تا پنجه تمرین کنند... 

جاتون خالی...جو گیر شده بودم بیا و ببین... 

یک ساعت تمام با یکی از بچه ها که تو تیم والیبال دانشگاه اس بازی کردم... 

هی اون تشویق کرد٬هی من روحیه گرفتم... 

بگذریم از اینکه تمام ناخون هام به طرز هولناکی خورد شدن ( من بدون ناخن نمی تونم زندگی کنم٬وقتی ناخن هامو می گیرم احساس می کنم انگشتامو قطع کردم!

چیزی به به تموم شدن این جلسه نمونده بود که انگشتم کاملا برگشت و ... 

اون موقع یه مقدار داغ بودم٬خیلی متوجه نشدم...اما الان یه مقدار کاملا قابل توجهی درد می کنه و یه مقدار کاملا قابل توجه تری ورم کرده... 

..... 

.... 

... 

اینم نتیجه گوش کردن به حرفای اقای سوباسا! 

 خدا رو شکر٬اما مقدار قابل توجهی ترسم از توپ ریخت. 

 

۳۵

اخرین فرصت

ساعت دو و نیم بود که از خونه زدیم بیرون.ما همسفر عمو اینا شدیم تا جای خالی ما رو تو ماشین سپیده و اقا مهران پر کنند.  

اولین وقصد بهشت زهرا بود...خیلی وقت بود که اون طرفا نرفته بودم.

رسیدیم... 

خدااای من! اینجا چه قدر بزرگه! راستی راستی عین یه شهر می مونه.پر لز خیابون و میدون و چهار راه... 

زن عمو دفترچه اش رو از تو کیف اش دراورد.تو این دفترچه ادرس خونه ابدی هر کدوم از فامیا که راهی دیار باقی شده بودند نوشته شده بود.جالبه.مامان هم یه دفتر با همین مشخصات داره... 

از یزرگ تر ها شروع کردیم...بزرگای فامیل...تاریخ تولدها رو می خوندم...1280 به بعد...به خونه عموی بابا هم سر زدیم.عمو حسین بزرگ خاندان ما محسوب می شدن...سر مزار هر کس که می رفتیم فاتحه ای می خوندیم و عمو قبرها رو می شست و راهی یه خونه دیگه می شدیم... 

یاد پست صله رحم افتادم...امروز اومده بودیم دیدن اهل قبور...باور کنید خیلی هم با دید و بازدیدهای ما فرق نداشت...فقط میزبان ها دست شون از دنیا کوتاه بود و چشم شون به دست ما که براشون سبد سبد خیرات بیاریم... 

فضای بهشت زهرا همیشه سنگین ه ... 

داشتیم به مزار تازه گذشته ها نزدیک می شدیم...خونه ی دایی های بابا که هر کدوم به فاصله چهل روز فوت کرده بودند...قبر پدر طاهره و نرگس...دایی سید علی که تو راه برگشت از نماز جمعه تصادف کرده بود و ... 

تمام صحنه های روز خاکسپاری از جلوی چشمام می گذشت...ارامش بی نظیر طاهره و نرگس...فقط قران می خوندند... 

رفتیم سر مزار مامان بزرگ...دلم یهو لرزید...چشمام بارونی شد....یاد تموم مهربونی هاش افتادم...یاد گریه های بی صدای دایی... 

وقتیداشتیم از پیش مامان بزرگ می رفتیم نگام رو بعضی سنگ نوشته ها جا می موند...جوان ناکام.... تولد 1369 .....وفات 1386.... جوان ناکام.... طلوع 1366 ....غروب 1385 

به خودم لرزیدم... 

چه قدر مرگ و از خودم دور احساس می کنم...همیشه فکر می کنم فرسنگ ها فاصله دارم تا سوت پایان... 

اما سنگ نوشته ها فریاد می زد: نه..... مرگ همیشه داره سایه به سایه ات حرکت می کنه....هیچ تضمینی برای وجود فردا نیست.... 

سوار ماشین شدیم...صورتم و به سمت جاده کردم تا کسی اشکامو نبینه...با یاد مرگ به یاد کم کاری های خودم اشک می ریختم.... 

انقدر جاده رو نگاه کردم تا خوابم برد...وقتی چشمامو باز کردم  قم بودیم... 

چیزی به اذان نمونده بود... 

وارد صحن شدیم...موج جمعیت و خدامی که داشتن صحن ها رو مفروش می کردن دلم برد مشهد....پیش امام رضا...یاد اون لحظاتی که سرمو تکیه می دادم به ستون های رواق و ساعت ها گنبد طلایی اش رو نگاه می کردم...یاد کبوترا... 

خیلی دوست داشتم نماز و زیر سقف اسمون بخونم اما ... 

قسمت این بود که رفتیم تو ... نماز مغرب و عشا... 

صله رحم امروز حس خوبی رو بهم هدیه کرده بود... 

همه اش پیش خودم تکرار می کردم که اگه این اخرین نمازت باشه؟ اگر این اخرین زیارت ات باشه؟ اگر این ... 

نمازم و با احسن الحال خوندم.. 

کاش همیشه فکر کنیم که ممکنه این عمل مون اخرین فرصت باشه...بی شک اگه هر کسی اینجوری فکر کنه دیگه از بدی و سستی خبری نیست... 

 

جای همه همسفرهای قدیمی تو این سفر خالی بود... جای ف-ق. شبنم عزیز.ریحانه حق گو.ندا افشم و همه اونایی که یه یادشون بودم اما اسم شون اینجا نیست... 

تک تک دوستای مجازی ام رو هم دعا کردم... 

                                                                                                  ان شا الله که خدا قبول کنه 

 

پ ن 1: از نوشتن ادامه سفرنامه گذشتم.چون خیلی توانایی سفر نامه نوشتن ندارم.در ضمن دوست دارم مکالماتم با اسمون پر ستاره کویر مسکوت باقی بمونه... 

 

34

اخرین انشا

 

دیشب دنبال یک کتاب قدیمی می گشتم...رفتم سر یکی از قفسه های کمدم...به چیزهای جالبی بر خوردم...اولین دفترم...همون که توش معلم سر مشق می نوشت و ما یک صفحه تمام از روش می نوشیم...همون که پر بود از مهرهای صدافرین...مامان پایین هر صفحه رو امضا کرده بود و برام ساعت زده بود...دفترم بوی بچگی ام رو می داد... 

از کوچیکی ام از انشا و نوشتن خوشم می یومد...به خاطر همین تمام دفتر انشا هام رو نگه داشته بودم... 

اولین انشا مو خوندم...پر از ناپجتگی بود اما من خیلی دوس اش دارم...خوندم و خوندم و خوندم تا رسیدم به اخرین انشایی که تو طول تحصیل ام نوشتم(گویا مال سال سوم راهنمایی مه)... 

خوندم اش... 

شما هم اگه دوست داشتید و حوصله کردید بخونیدش... 

 

 

موضوع: نامه پدری به دختر دور از وطن اش (فکر کنم موضوع انشا فقط نوشتن نامه بود.من خودم این شخصیت ها رو انتخاب کردم) 

 

نازنین ام سلام.سلامی به اندازه تمام لحظه ها و ثانیه های بدون تو و در انتظار تو بودن... 

دخترم همیشه شنیده بودم که در همه جا گفته می شود٬دختر دلسوز پدر است. ولیکن من که سهمی از این نعمت بزرگ خدا نداشتم به عمق این مطلب پی نمی بردم... 

ولی امروز که تو در استانه جوانی به سر می بری مرا در این کشف بزرگ یاری داده ای... 

از ان زمان که چشمانت به روی افق زندگی گشوده شد٬زندگی را برای من رنگ و بوی دیگری بخشید.از ان زمان که من تو را به قصد ارامش یافتن این روح متلاطم و خسته ام در اغوش می فشردم و تو فرشته کوچک من با ان که همه چیز را به خوبی حس می کردی.همه را در این اشتباه باقی می گذاشتی که قلب من ارامگه توست... 

نازنین دخترم.اکنون هرگاه البوم زندگی ام را ورق می زنم و به یاد گذشته عکسها ( این اجسام بی جان ولی پر سخن) را نگاه می کنم در واقع روزهای خوش گذشته را به نظاره می نشینم.روزهایی که نگاه تو گرمابخش ان شده بود.روزهایی که لبخند تو شیرینی را به ان هدیه می کرد و روزهایی که تو ٬اری تو انرا به خوبی لمس می کردی... 

دخترم٬اکنون که سالها از ان روزهای به یاد ماندنی می گذرد این نقش مهربان و فرشته گونه توست که از ان همه برایم به جای مانده... 

اری مهربانم٬هرگاه که تو را در استانه خویش دارم زبانم قاصر از بیان هر گونه محبت و ستایشی است.پس من این مهم را به چشمانم می سپارم تا با نگاهش تمام عشق و محبت ام را در طبق اخلاص نهاده و به سویت تقدیم دارد و امید ان دارم که تو فرشته سبک بال من ان را با کمال بزرگواری بپذیری و اندکی از این بسیار علاقه را بر دوش خود بگذاری.زیرا که تو همه جا به عناوین مختلف یاری ام داده ای و در همه جا دعای خیر خود را بدرقه ام ساخته ای.من نیز به شکرانه این نعمت بزرگ الهی سر بر استان پر عظمت اش فرود می اورم و دعا می کنم که شکوفه تازه به بار رسیده ام همه جا و همه وقت موفق و سر بلند باشد. 

                                                                               دوستدار همیشگی تو 

                                                                                        .... 

 

پ ن ۱: شهادت امام جعفر صادق (ع) رو تسلیت می گم...و ازشون تو این روز فقط ذره ای معرفت می خوام... 

پ ن ۲: گویا من کمترین رو هم طلبیدند...گویا داریم می ریم قم٬بعدش هم جمکران و بعد ... 

چند روزی نیستم٬حلال ام کنید. 

س -ح جوون٬دیدی طاقت دوری ات رو نداشتم؟ 

 

۳۱

بستنی

 

دیشب نزدیکای صبح بود که خوابیدم...امممم...راست اش رو بخواید فکر کنم نماز صبح رو خوندم و بعد خوابیدم... 

صبح ساعت ۷:۳۰ از خواب پریدم...ساعت ۸ کلاس داشتم! گویا ساعت زنگ زده بود اما من متوجه نشدم... 

تقریبا پریدم سمت دست شویی...تو راه وقتی می خواستم از بابا سبقت بگیرم یه تصادف کوچولو هم رخ داد...اما بابا مردونگی کرد و گذشت... 

ساعت ۷:۳۷ دقیقه توی حیاط بودم و داشتم بندای کفشم و  در حالی که یه لنگه پا راه می رفتم می بستم...بابا پشت سرم اومد توی حیاط و گفت : وایسا می رسونمت... 

خدا رو شکر این بار رو از خیر دستمال کشیدن ماشین گذشت و ترافیک اون موقع صبح رو به جوون خرید و منو رسوند... 

با دکتر پرتوی با هم رسیدیم سر کلاس... 

خدا جون شکرت 

 کلاس بعدی ساعت ۱۲ تموم شد تا وضو گرفتم و نماز خوندم  شد ۱۲:۳۰ ! داشتم می رفتم سلف که دکتر موحدی رو دیدم...کلی سوال ازش داشتم...رفتم جلو...سوال و سوال و سوال...بحث و بحث و بحث...ساعت و نگاه کردم...۲ دقیقه به یک بود...کلاس ساعت ۱ شروع می شد...پس نهار چی؟! 

رفتم سر کلاس...تا ساعت ۳:۳۰ ...باز پیاده تا تجریش.کلاس زبان تا ۸ شب! 

ــــــــــــــــــــــــــــ 

از کلاس اومدم بیرون...انرژی ام داشت به صفر میل می کرد... هوا یه ریزه سرد بود.

با خستگی تمام راه افتادم سمت خونه...که یهووووو ... 

با رقه ای از امید از چشمام گذشت... 

بستنی پیچ پیچی! با یه امید مضاعف رفتم تو مغازه و از اقاهه یه بستنی پیچ پیچی گنده خریدم...(یکی از بزرگترین تفریحاتم تو زندگی بستنی خوردن ه٬ تقریبا هر نوع بستنی و دوست دارم و برای اینکه بقیه رو هم سر ذوق بیارم معمولا تو مهمونی ها به بهترین نوع ممکن سرو اش می کنم...اما خودم همیشه ساده اش رو می خورم.چون معتقدم بستنی انقدر برای من جذابیت داره که نیازی به تزیین نیست.) سرم و انداختم پایین تا مجبور نباشم جوابگو نگاه های گاها متعجب افراد باشم. خوب مگه چیه؟ بستنی پیچ پیچی ه دیگه؟ هوا سرد هست که باشه... شب ه که باشه.. 

بعد با خیال راحت سرگرم بستنی ام شدم...وقتی تموم شد تقریبا نیمی از مسیر رو اومده بودم...خیلی با خودم کلنجار رفتم که مسیر رفته رو بر نگشتم به عشق یه بستنی دیگه! 

 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

همیشه فکر می کردم توانایی تصمیم گیری در شرایط خاص رو دارم... 

در شرف گرفتن یکی از مهم ترین تصمیمات زندگی هستم... 

اما واقعا احساس می کنم توان تصمیم گیری ازم سلب شده... 

همه می گن بر سر دو راهی هستیم...اما من واقعا حس می کنم وسط یه چهار راه ایستادم! 

 این تصمیم ها مثل تصمیم برای خوردن و نخوردن بستنی می مونه...اگه زود نجنبم اب می شه... 

اون وقت من می مونم و حسرت بستنی اب شده... 

 

 

 پ ن: دیشب قبل از خوابم تو رویام ساعت ها با عمو محسن صحبت کردم...چه قدر خوب منو حرفام و موقعیت ام رو می فهمید... بدون لیبل زدن حرفام و شنید...من و زیر ذربین نبرد...فقط شنید. 

اما باز هم بالشم خیس بود.

 

۲۹

مطیع بودن

هر کسی باید بتونه خودش مشکلات زندگی خودش رو حل کنه٬اگه این کارو نکنه یکی مجبوره مشکلات زندگی چندین نفر رو حل کنه... 

این اصلا عادلانه نیست. 

خداوند مشکلی رو به ادم نمی ده مگر اینکه قبل از اون توانایی مواجهه و حل و اون رو به ما بده... 

بگذریم که اغلب انسان ها خودشون مشکلات کذایی رو درست می کنن و بعدش کاسه چه کنم چه کنم برای اون موضوع موهوم دست می گیرند... 

 

ساعت ها باهاش صحبت کردم.متاسفانه گاهی انسان ها از شنیدن هم فرار می کنند... 

این کاملا نا عادلانه است اگر غصه مشکل تو رو درخت زندگی ات بخوره... 

کاش بزرگ می شدیم... 

 

اینجاهاست که می فهمم  مطیع بودن چه قدر مهم ه... 

اگه گفت بمیر ٬باید بمیری... 

اما مطمئنی او که هیچ وقت نمی گه بمیر...  

 

خدا جون به قدر تموم ندونسته هام شکر... 

پ ن ۱:یکی از بزرگ ترین ارزوهام اینه که ساعت ها با نوه ام توی پارک بازی کنم...اون بدو ه و من نفس نفس زنون دنبال اش کنم... 

 پ ن ۲: پدربزرگ ام اینا از کربلا اومدن...دلم خواست...زیاد...

۲۶

 

درخت بخشنده

روزی روزگاری درختی بود...

واو پسر کوچولویی را دوست می داشت.

پسرک هر روز می امد. برگ هایش را جمع می کرد.از انها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد.از تنه اش بالا می رفت.از شاخه هایش اویزان می شد و تاب می خورد و سیب می خورد.با هم قایم باشک بازی می کردند. پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید.

او را دوست می داشت...خیلی زیاد.

و درخت  خوشحال بود.

اما زمان می گذشت.پسرک بزرگ می شد و درخت اغلب تنها بود.تا یک یک روز پسرک نزد درخت امد. درخت گفت: "بیا پسر.از تنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور.سیب بخور و در سایه ام بازی کن و خوشحال باش."

پسرک گفت: "من دیگر بزرگ شده ام.بالا رفتن و بازی کردن کار من نیست.می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم.من به پول احتیاج دارم.می توانی کمی به من پول بدهی؟"

درخت گفت: "متاسفانه من پولی ندارم.من تنها برگ و سیب دارم.سیب هایم را به شهر ببر و بفروش.ان وقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد."

پسرک از درخت بالا رفت.سیب ها را چید و برداشت و رفت.

درخت خوشحال بود.

اما پسرک دیگر تا مدت ها باز نگشت... و درخت غمگین بود. تا یک روز پسرک برگشت.درخت از شادی تکانی خورد و گفت : "بیا پسر.از تنه ام بالا بیا.با شاخه هایم تاب بخور و خوشحال باش."

پسرک گفت:"ان قدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم. زن و بچه می خواهم و به خانه احتیاج دارم.می توانی به من خانه بدهی؟"

درخت گفت:"من خانه ای ندارم.خانه من جنگل است.ولی تو می توانی شاخه هایم را ببری و برای خود خانه ای بسازی و خوشحال باشی."

ان وقت پسرک شاخه هایش را برید و برد تا برای خود خانه ای بسازد.

و درخت خوشحال بود.

اما پسرک دیگر تا مدت ها بازنگشت و وقتی برگشت.درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند امد.با این حال به زحمت و زمزمه کنان گفت:"بیا پسر.بیا و بازی کن."

پسرک گفت:" دیگر انقدر پیر و فرسوده شده ام که نمی توانم بازی کنم.قایقی می خواهم که مرا از اینجا به جایی دور ببرد.می توانی قایقی به من بدهی؟"

درخت گفت:"تنه ام را قطع کن و برای خود قایقی بساز.ان وقت می توانی با قایق ات از اینجا دور شوی...و خوشحال باشی."

پسر تنه ی درخت را قطع کرد.قایقی ساخت و سوار بر ان از انجا دور شد.

و درخت خوشحال بود...

اما نه به راستی...

پس از زمانی دراز پسرک بار دیگر بازگشت.درخت گفت:" متاسفم.متاسفم که  چیزی ندارم به تو بدهم...دیگر سیبی برایم نمانده."

پسرک گفت:"دندان های من دیگر به درد سیب خوردن نمی خورند."

درخت گفت:"شاخه ای ندارم که با ان تاب بخوری.."

پسرک گفت:"انقدر پیر شده ام که نمی توانم با شاخه هایت تاب بخورم."

درخت گفت:" دیگر تنه ای ندارم که از ان بالا بروی..."

پسرک گفت:"ان قدر خسته ام که نمی توانم بالا بروم."

درخت اهی کشید و گفت:" افسوس! ای کاش می توانستم چیزی به تو بدهم...اما چیزی برایم نمانده است.من حالا یک کنده پیرم و بس.متاسفم..."

پسرک گفت:"من دیگر به چیز زیادی احتیاج ندارم.بسیار خسته ام. فقط جایی برای نشستن و اسودن می خواهم.همین."

درخت گفت:"بسیار خوب." و تا انجا که می توانست خود را بالا کشید.

"بسیار خوب.یک کنده ی پیر به درد نشستن و اسودن که می خورد.بیا پسر.بیا بنشین و استراحت کن."

پسرک چنان کرد...

و درخت خوشحال بود...

                                                                                                                          شل سیلور استاین 

 

پ ن ۱: این پست تقدیم به پدر و مادر عزیز تر از جانم که بی شک مهربان تر از درخت بخشنده قصه بوده اند...

پ ن۲: این کتاب اولین هدیه شروع زندگی دوباره من بود.بسیار برایم ارزشمند است...بسیار

پ ن۳: به نظرم قسمت عمده ای از کتاب در تصویر هایی که نویسنده ضمیمه اش کرده...شرمنده ام که نتونستم تصاویر رو ضمیمه داستان کنم... 

۲۵

سلام کردن هم خوبه!

تا حالا سعی و تلاش یه مادر و دیدید٬وقتی داره تمام سعی اش رو می کنه که به بچه اش یاد بده ٬وقتی یکی و می بینه سلام کنه؟ 

انقدر می گه و می گه و می گه...تا بچه یاد بگیره... 

یادتون می یاد؟ خیلی کو چولو بودیم که بهمون یاد دادن هر کاری با نام خدا شروع نشه ابتر ه؟  

 

 

دیشب پری شب بود٬بعد از مدت ها ریموت تلوزیون رو گرفته بودم دست ام مگه یه چیزی تو این جعبه جادویی پیدا کنم برای دیدن... 

شبکه پنج٬برنامه تهران ۲۰ ... 

مجری گفت : تا چند لحظه دیگه در خدمت رییس محترم دانشگاه ازاد هستیم... 

بدم نیومد...یه چای برای خودم ریختم و لم دادم رو کاناپه تا ببینم چی می خواد بگه... 

 مجری: بلاخره ترافیک تهران با ما راه اومد تا در خدمت اقای جاسبی باشیم... 

مجری یه سوال پرسید... 

و اقای جاسبی بدون یاد اوری داده های کودکی اش نه بسم الله گفت نه سلام کرد... 

و شروع کرد به پاسخ دادن... 

مجری از ارتقا سطح علمی دانشگاه ازاد پرسید... 

گفت: کار٬کاره بسیار سنگینی هست...اما ما سالهاست که داریم تلاش می کنیم در این راستا... 

یاد شرایط سنگین ۸ سال دفاع مقدس افتادم... 

هیچ کس نمی گفت : سخته...سنگینه ...مردم به جای حرف زدن عمل کردن و به پیروزی رسیدن... 

من نه از نسل انقلاب ام نه از نسل جنگ...اما می دونم٬خواستن توانستن ه... 

بعد هم شروع کرد از دانشگاه ازاد تعریف کردن... 

چه قدر کمی صحبت می کرد...گاهی فکر می کردم مسئول راه سازی کشور داره صحبت می کنه... 

بس که از متراژ زمین هایی که دانشگاه ازاد اشغال کرده گفت...از امکانات رفاهی و... 

بگذریم...یاد یه مقاله افتادم که چند ماه پیش خونده بودم ...یاد شاکی هایی که معتقد بودن این زمین ها از اونا به زور گرفته شده و ... یاد تمام حواشی اقای جاسبی... 

اتفاقا مجری از شیوه مدیریت و شفاف سازی هم پرسید... 

گفت: انقدر شفاف عمل کردیم که حاضریم با اغوش باز از مجلس که جای خود٬هر کدوم از مسئولین نظام ٬بازرسی کل کشور و هرانسان با انگیزه ای که بخواد تو این زمینه تحقیق کنه (اعم از دانشجو و استاد) پذیرایی کنیم...و کردیم! 

... 

مجری پرسید : به نظرتون نباید حداقل هر ۱۰ سال یه بار مدیریت عوض بشه؟ 

گفت : من با اغوش باز پذیرای تغییرات هستم...اما دانشگاه ه های معتبر و موفق دنیا مثل هاروارد مدیریت ۳۸ ساله و یا حتی بیشتر دارن...  

 مهناز از اتاق اومد بیرون و زد یه کانال دیگه... 

چای ایم هم سرد شده بود. 

رفتم وسایل شام و اماده کنم... 

 

پ ن ۱: کسی به پرنده پرواز کردن نمی اموزد٬بلکه اسمان را پسشکش اش می کنند تا پرواز را فراموش نکند.

۲۴