نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

خداحافظ٬شاید برای همیشه ...

سلام 

تا حالا شده عاشق بشی؟ 

اره٬عاشق! نه...نه...  اشتباه نکن.اصلا منظورم عشق به خدا و ائمه و این حرفا نیست. 

یه عشق زمینی ... 

یه عشق زمینی که دست ات رو بگیره و ببره تو اسمونا.همونجایی که خدا هست... 

تا حالا شده عاشق استادت بشی؟! 

استادت بشه عزیزت٬محبوب ات٬مرادت٬همه کس ات؟ شده واسه کسی بمیری؟ 

دوستانی که از نزدیک منو می شناس اند٬حتما مهر تایید می زنن به این حرفام ... 

می گفت:بمیر٬می مردم. 

می گفت:باش٬بودم. 

من هیچ وقت دختر ارومی نبودم...اما با همه ی این اوصاف٬تو اوج عصبانیت٬می گفت: س... نکن! 

نمی کردم... 

تعجب نکنید.اینا رو گفتم که فلسفه راه اندازی این وبلاگ رو بگم براتون. 

گفت: بنویس 

گفتم :چشم 

گفت : نه مثل  MB ... چند خط شعر و دو تا ایه و یه عکس هاااااا 

گفتم : چشم 

گفت : نشینی واسه من متن ادبی بنویسی هاااا 

گفتم : چشم 

گفت : درست مثل دفترچه خاطرات ات...هر چی تو روز واس ات پیش میاد اینجا بنویس. 

گفتم : چشم 

بسم الله گفتم و شروع کردم...نوشتم.مهر تایید زد و من واستون پست اش کردم. 

حالا چشمامو که باز می کنم می بینم نه از استاد خبری هست نه از اون عشق, ...راستی عشق, چی؟ 

اینه که دیگه انگیزه ای واسه نوشتن ندارم.امروزم اومدم برای خداحافظی و گرفتن حلالیت... 

خوبی...بدی...هر چی بود به بزرگواری خودتون ببخشید... 

ببخشید اگه دیگه نمی یام به خونه هاتون سر بزنم... 

بی شک بهترین دوستای دنیا رو تو این محیط مجازی داشتم... 

ممنون از اینکه بودید... 

می رم.شاید یه روزی برگشتم...با یه اسم جدید...با یه وبلاگ جدید... 

قول می دم اگه اومدم دوست جدید خوبی براتون بشم. 

                                                                         درپناه حق 

                                                                         س-ف رمضان 1430

نظرات 14 + ارسال نظر
301040 چهارشنبه 4 شهریور 1388 ساعت 15:37 http://301040.blogsky.com

انشالله هر کس اذیتت کرد، به خاک سیاه بشینه. من جمله خودم.
حلال کن...
-------------
س-ف جان، می دونی که دوست دارم بازم بنویسی. دیشب هم بهت گفتم. لطفا لطفا لطفا بنویس.
بازم می گم...

من برای دشمن ام هم هیچ وقت این دعا رو نمی کنم ...
اگه کسی از چیزی اذیت می شه اونه که باید مورد شماتت قرار بگیره٬چون ضعیف بوده و اذیت شده ...

امین چهارشنبه 4 شهریور 1388 ساعت 20:47 http://elahi-gahi-negahi.blogsky.com

این حرف‌ها چیه؟
دنیا همش دو روزه که یک روزش هم گذشته!
...
از پست اول تا امروز چی شده؟ یکبار خودتون دوباره پست اول خودتون رو بخونید.
زندگی ما آدما رو خدا این جوری نوشته، یه روز بالا یه روز پائین.باید عیار ما این جور مواقع معلوم بشه.یادمون باشه:
"کل شی هالک الا وجه الله"
خدا این دل رو واسه خودش آفریده...
به قول شاعر: "می‌گذره این دلخوری‌ها می‌گذره
می‌گذره عمر من و تو به خدا می‌گذره!"

بله٬واقعا حق با شماست.عیار انسان ها در این جور مواقع است که سنجیده می شه.اگر کسی می خواد وجودش بلورین بشه باید حرارت و فشار زیادی رو تحمل کنه...مثل الماس.
خدا خودش کمک کنه.و دل رو خالی کنه از غیر خودش ...

ع.ر.وطن دوست چهارشنبه 4 شهریور 1388 ساعت 22:07

سلام!
حرفی نمیزنم !‌فقط:
"آمد که اسماعیل را قربانی کن که در یک دل دو دوست نگنجد!"
بعد از چند تجربه به این نتیجه رسیدم (پس شعار نمیدم و بخش اعتقاد دارم)که عشقی که فقط مال خدا نباشه الهی نیست و فقط یک ادعاست!عشقی که الهی نباشه دل رو کاروون سرا میکنه!میاد و میره!میدونی چرا؟!
به همون دلیلی که امین گفت"خدا این دل رو برای خودش ساخته و بس!"

بنویس!بنویس!
یا علی

سلام.ممنون که وجود دارید...
بله.شما درست می فرمایید.عشق مفهومی است اسمانی که در ابعاد زمینی ها نمی گنجد...

بنت الهدی چهارشنبه 4 شهریور 1388 ساعت 22:33

سلام
با دوستان موافقم!

عزیزم فکر کردی خدا به همین راحتی خودشو تو دل بند ه اش
جا میکنه ؟!
تو باید یه چیزی بجاش بدی و عشقشو بگیری ..
نمیخوام شعار بدم و بگم عشق زمینی نداشته باش ولی طوری خودمونو تربیت کنیم (میگم خودمون منظورم خودمم هستم یعنی اول به خودم میگم ) که راضی باشیم به رضایش...
بفهمیم همه چیز ما در را بطه با هم و در رابطه
با محیطی که درش زندگی دست اونه !
بفهمیم ما بنده ایم و او معبود!
بنده شدن کار سختیه!
بنده شدن تمام کارای ما رو تحت الشعاع قرار میده
و یه رنگ دیگه میده!
من غیر از خدا و یاد خدا حرف زدن آرام بخش
دیگه ای سراغ ندارم که بهت بگم!
الا بذکر الله تطمئن القلوب..

سلام
دعا کنید بفهمیم ما بنده ایم و او معبود.
می خواهم بندگی را تمرین کنم.
اشتباه می کردم.می پنداشتم عشق زمینی ام امده تا زندگی ام را رنگ خدایی بزند...

سهیل چهارشنبه 4 شهریور 1388 ساعت 23:30 http://daypic.blogfa.com

سلام.

وای خدای من.... باورم نمیشه که خدا همچین بنده های شل و ضعیفی داشته باشه....

خانم س... سطح پروازتونو ببرید بالا...اینطوری هر بچه ی دوروزه ای می تونه به سادگی بهتون سنگ بزنه و به خاک بکشونتتون...

شما گفتین که شاید دوباره بیایید... اگر رفتین همون بهتر که دیگه نیایید.کسی که اینقدر راحت میذاره میره و به قول خودتون دوستانشو تنها میذاره چه تضمینی داره که دوباره تنهاشون نذاره و بعد از مدتی که اونهارو به خودش عادت داد دوباره پشتشونو خالی نکنه...

حتما می خواید بگید که شکست وحشتناکی خوردین .... مگه فقط شما اینطور بودین؟؟؟

نمی دونم سن شناسنامه ایتون چقدره ولی حتما روح بچه مسلکی دارین که اینقدر سست و ضعیفه.استادتون حق داره...اصلا کی دلش می خواد با یه کودک دم خور بشه ؟؟؟((( البته اگه مسائل خاص دیگه ای وجود نداشته باشه )))

خصلت انسان در اینه که از بدست آوردن لذت می بره نه اینکه توی دستش بذارن...طبق نوشته های خودتون شما تمام وجودتونو دودستی در اختیار ایشون قرار دادین و این یعنی بزرگترین خطا.... ((( امیدوارم متوجه شده باشین )))

در آخر باید بگم که برای کسی بمیر که برات تب کنه...

سکوت را اگر نمى‏توان زمزمه کرد؛
اشک را اگر نمى‏توان به زبان آورد؛
بغض را اگر نمى‏توان فریاد زد؛
پس مى‏توان زمزمه نکرد و نوشت، به زبان نیاورد و نوشت، فریاد نزد و نوشت!

(((( امیدوارم از صراحت لهجم ناراحت نشده باشید... شاید هم نباید امیدوار باشم ...))))

التماس دعا.

یاعلی.

اقا سهیل ممنونم...
گاهی تلنگرهایی مثل کامنت شما لازمه تا ادم به خودش بیاد.
دعا کنید برام تا اوج بگیرم.

زهراسادات پنج‌شنبه 5 شهریور 1388 ساعت 02:45 http://zshejazi.blogfa.com/

عزیزم ؛قشنگم..سلام!
هرطور که صلاح میدونی رفتار کن ؛ اما اگه نظر منو بخوای..میگم بنویس!
سعیده ای که من میشناختم محکم تر از این حرفا بود!
قوی باش ؛مثل همیشه!

سلام...
من قوی نبودم اما می خوام قوی بشم.
ممنون

فاطمه پنج‌شنبه 5 شهریور 1388 ساعت 03:27 http://ghazal2005a.persianblog.ir

سلام س - ف عزیز

همه توصیه ها رو که دوستان کردند ... فقط یه نگاه بنداز به وبلاگت - همه بودنت اینجا خلاصه شده توی ۷ روز !!!!‌

روزگارت باد شیرین ! شاد باش

سلام
فاطمه عزیز من ارادت خاصی به عدد ۷ دارم.کامنت شما هم هفتمین کامنت بود...
من متولد ۷/۷/۶۷ هستم و ...
راست می گی این پست ارزش این رو نداره که عدد ۷ خدشه دار شه...
:دی

محمد مزده پنج‌شنبه 5 شهریور 1388 ساعت 11:59 http://foulex.blogsky.com

رفتن هیچ چی رو حل نمی کنه
از نوشتن میشه فرار کرد ، از زندگی هم میشه ؟
من هم مثل شما یه روز که تو آسمون بودم و غرقه یه عشق زمینی ، شروع به نوشتن کردم و خانوم ایکس رو نوشتم ولی وقتی طرفم رو گم کردم جا نزدم و بدون یک میلی متر خطا رو نوشتم و همه ی احساساتم رو بروز دادم و خودمو خالی کردم
به نظرم مثل زندگیه ، اگه باز بتونین قلم دست بگیرین و این بار برای دل خودتون بنویسین و گذشته رو پشت سر بذارین و بهش بخندین ، یاد می گیرین که از شکست رد بشین و ازش پیروزی بسازین
پر حرفیم رو ببخشید ولی واقعا دلم نمی خواد که دیگه اینجا نباشید
من از خداحافظی متنفرم برای همینه که وقتی می خوام از یه دوست جدا بشم بهش سلام می کنم
همه میگن دیوونم ولی این دیوونگی خودم رو دوست دارم
شما هم با یه سلام دوباره شروع کنید و از هزار تا چیز دیگه که میشه نوشت بنویسید
موفق باشید

این بار می نویسم برای دل خودم ...
دلی که مملو از عشق است و به حکم عاشق بودن ارزشمند تر از معشوقه ایست که عشق نمی داند.
ممنون

بهار پنج‌شنبه 5 شهریور 1388 ساعت 14:07

جالب اینجاست که من دومین باره میام اینجاوشاید اخرین بارهمون بهتر که داری میری ادمایی به ضعیفی تو همون بهتر که دار ندمیر ندازدست دادن یه عشق مثل به سوگ نشستن عزیزای اطرافته باید صبر کنی مگه یه شبه عاشق شدی که انتظار داری یه شبه فراموشش کنی ذره ذره وبلاگم بهترین جاست برای حرف زدن دردو دل کردن خالی شدن چشماتو خوب باز کن دوباره استادی دوباره عشقی دوباره پیدا می شه عشقت مرد تو که هستی تاوقتی امید هست تاوقتی نو ر هست روشنایی هست بدون بخشش هست بزرگواری هست
تاوقتی خودت هستی تاوقتی خدا هست چرا نیستی نبودن نا امیدی تاریکی ظلمت من خیلی کم می شناسمت فقط تو همین دنیای مجازی ولی اینجام اینجا میام وبلاگتو میخونم چون هنوز انسانیت هست دوستی هست عشق هست رفاقت هست محبت هست امیدهست
زندگی اسون نیست تو که به خاطر یه مسئله کوچیک قافلرو باختی پس چطوری می خوای تو جامعه با مشکلات بدتردستو پنجه نرم کنی چطوری میخوای زندگی کنی
مهم زمین خوردن نیست مهم شکستن نیست مهم شکسته شدن نیست مهم بلند شدنه مهم ایستادنه مهم محکم بودنه خواستی بروولی اگر رفتی بدون بلند شدنی در کار نیست یه عمر میگذره می بینی یه چیزایی هنوز روی دلت سنگینی میکنه
یه جمله ای که میگه چیزی که منو نمی کشه مسلما محکمترم میکنه محکم شو

مهم بلند شدنه...
یا علی
ممنون

مهرگان پنج‌شنبه 5 شهریور 1388 ساعت 16:24 http://bandarmehr.blogfa.com/

سلام س - ف عزیز
گاهی آدمی نیاز داره دوباره خودشو پیدا کنه . دوباره خودشو بشناسه و دوباره خودشو بسازه

به امید روزی که عنوان وبلاگتون " خدا بود و دیگر هیچ نبود.." در زندگی همه ما به واقع ،تداعی بشه

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را

به امید بازگشت شما
یا حق

سلام عزیز
کامنت ات باعث شد اسم وبلاگ ام رو عوض کنم...
این جمله وقتی قشنگه که از زبون دکتر چمران شنیده می شه...
او که در زندگی اش بی شک ـخدا بود و دیگر هیچ نبود ...ـ
خجالت کشیدم.من که با اشره ای اسمان دلم تیره و تار می شه٬اجازه ندارم از این حرفا بزنم...
این حرفا واسه من زیادی بزرگه...
اما یادم نمیره که هدفم تو زندگی اینه...
خدا بود و دیگر هیچ نبود ...

سهیل جمعه 6 شهریور 1388 ساعت 00:05 http://daypic.blogfa.com

سلام.

در نهان به آنانی دل می بندیم که دوستمان ندارند و در آشکار از آنانی که دوستمان دارند غافلیم، شاید این است دلیل تنهایی مان.. (زنده یاد دکتر علی شریعتی)

التماس دعا.

یاعلی.

سلام
می ایم.چون شما هستید.شما که بی هیچ چشم داشتی دوستم دارید.نگرانم می شوید.کمک ام می کنید.تنهایم نمی ذارید...
نمی خواهم غفلت کنم.

مانی جمعه 6 شهریور 1388 ساعت 10:25

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت...

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت :

می اید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که

دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا

نشست .
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود

" با من بگو از انچه سنگینی سینه توست ." گنجشک گفت " لانه کوچکی داشتم،

ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی .

این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم ؟ کجای دنیا را گرفته بود ؟

و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان

همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت " ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.

انگاه تو از کمین مار پر گشودی . گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

خدا گفت " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به

دشمنی ام بر خاستی.

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های

گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد..
پنج شیش دختروپسر هر روز میان نظرشونو برات گذاشتن معلومه خیلی دوست دارن حتما براشون مهم بودی حالا توی یه نفر که دوست نداشته موندی به خاطرش میخوای بری فرار کنی هوییتتو عوض کنی گریم دراومد نظراشونوخوندم به خاطرت دار ن خودشونوخفه میکنن اونوقت تو یه زحمت به خودت نمیدی ببینی هنوز خیلیا دوست دارن یه کمی شجاعت داشته باش بچه بازیتم بزار کنار
با با تو دیگه کی هستی دست شیطونو بستی

ممنون
کاش به این یقین برسم که اگر خدا لانه ام را ویران می کند٬یقیینا ماری در ان بوده...
ان زمان است که بزرگ می شوم.
ممنون که داشته هام رو یاداوری کردید

شبنم جمعه 6 شهریور 1388 ساعت 18:40

سعیده؟!...

سعیده جان من خیلی کارهام عجله ای شد...شمارت رو گرفتم که باهات تماس بگیرم ولی باز قاتی کرد موبایلم و شماره ها پاک شد.
می خواستم بهت زنگ بزنم حتما...ببخش...

بخشیدم...
که اگر نمی بخشیدم سنگینی بعضی چیزها برایم مرگ تدریجی بود...
(خیلی به خودت نگیر!)
:)

سهیل یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 00:01 http://daypic.blogfa.com

سلام.

ظاهرا اینجا هم متروک شده....
چه زود آدما از هم سیر میشن.....

التماس دعا.

یاعلی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد