نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

حسرت

دوباره جنجال دیرینه ام با ثانیه ها شروع شده بود ... 

این بار التماس می کردم قدری اهسته تر بروند٬اما مثل همیشه عقربه ها نیشخندی تلخ به رویم می زدند و به سرعت باد می دویدند ( درست بر عکس ثانیه های انتظار)... 

کاری از دستم ساخته نبود... 

تمام توانم را جمع کردم که عنان زمان را به دست بگیرم قبل از اینکه در این بازی تلخ ببازم... 

توان مبارزه با سرعت عقربه ها رو نداشتم...ناچار باید با شرایط حاکم کنار می یومدم. 

پس خودم رو رها کردم از بند زمان٬تا زندگی کنم بدون دغدغه حضور عقربه ها... 

 

نمی خواستم لحظه های اخر ماه رمضان رو هم مفت ببازم... 

اما گویا اخرین تیرم هم به سنگ خورد...چند روزی بود که به تکاپو ثبت نام افتاده بودم. 

هر جا می رفتم یا امسال اعتکاف نداشتن یا ظرفیت ها تکمیل بود و یا ... 

اخرین گزینه مسجد دانشگاه شریف بود...از چندین نفر پرس و جو کردم و سراغ گرفتم.یا اطلاع نداشتن یا ... 

 

 

دیشب اخرای شب بود...روی تخت ام دراز کشیده بودم٬باورم نمی شد...اما باید قبول می کردم... 

س.. خانوم٬امسال نطلبیده...قسمت نیست...زورکی که نیست خودتو قاطی ادم خوبا کنی...نمیشه! اجازه نمی ده...اونا یه سال خوب بودن خدا بهشون مزدشون رو داده...تو چی؟!تو چی کار کردی؟!حالا اومدی دنبال چی می دویی؟ 

نه خانوم٬حسرت اش مال ه تو ه ... 

مهمونی مخصوص مخصوص وخصوص اش مال خوباشه ... 

تو همین فکرا بودم که یهو یه فکر اومد تو ذهنم...فطرس! 

اخرین تیرم بود!سریع رفتم پشت کامپیوترم و بهشون ایمیل زدم... 

دیشب رو هم با هزار امید خوابیدم...صبح شد...جواب ایمیل... 

 

خانوم س-ف دیر گفتین... بچه ها امروز صبح معتکف شدن...ثبت نام شبای قدر بودش ... 

 

 

 تک تک سلول هام می خواستن...نشد...قسمت نبود... 

 

 

پ ن۱:جلسه قبل کلاس زبان رو به خاطر افطاری و کمک به مامان نرفتم...امروز رسیدم کلاس و دیدم٬به به! همه درس خون شدن!... واااای!  نه! 

گویا امروز فاینال داشتیم...من یه یونیت کامل و غایب بودم... 

با هر مصیبتی بود امتحان رو دادم... 

امیدوارم پاس شم وگر نه دلم واسه همه اون صبح های زودی که از خواب بیدار شدم می سوزه...   

   

پ ن۲: مامان خانوم با دست دردشون باز هم یه دیگ بزرگ آش درست کردن برای خیرات مامان بزرگ٬همین الا کار پخش کردن شون بین همسایه ها تموم شد...کلی لقمه نون و پنیر و سبزی هم بود که مهناز برد امام زاده پخش کنه... 

ان شا الله که برامون حفظ اش کنه...خیلی نازنینه...خیلی                                                                                                                                                       ۳

نظرات 10 + ارسال نظر
بهار چهارشنبه 25 شهریور 1388 ساعت 14:40

سلام خانومی دوستاتون امروز دیر کردند ما به جای اوناامیدوارم امتحانتونو قبول بشیدچند خط اول نوشتتونو متوجه نشدم که براش نظر بدم نمیدونم چه اعتکافی این موقع سال برگزار میشه
که شما میخواستید شرکت کنیدبا این حال امیدوارم سالای بعد قسمتتون بشه
التماس دعا مارو ازدعای خیرتون فراموش نکنید

سلام عزیز
خوش اومدی...
اعتکاف رمضانیه...
پیامبر اکرم ۱۰ روز اخر ماه مبارک٬به مسجد می رفتن و...
محتاجم...

301040 چهارشنبه 25 شهریور 1388 ساعت 15:34 http://301040.blogsky.com

1. ممنون از بابت این که زود به زود آپدیت می کنین
2. چه حیف که اعتکاف نشد. ولی واضحه که باید از خیلی وقت قبلش اقدام می کردین.
3. امتحان زبان رو قبول می شین، نگران نباشین

...

نیما چهارشنبه 25 شهریور 1388 ساعت 17:28 http://www.nima1394.blogfa.com

خانم س .ف سلام
میگن خدا اونقد مهربونه که اگه فکر ونیت کار خوب بکنی ثوابش پات نوشته می شه در مقابل اگه فکر گناه بکنی و گناه رو انجام ندی هیچ گناهی پات نوشته نمی شه پس نیتت باعث ثواب شده
چند تا پست اخیرت رو خوندم دل صافی داری منو هم دعا کن
به من هم سر بزن

سلام...
ممنون که یاداور لطف بی انتهای خدا شدید...

نه دل من صاف نیست.گویا فقط شکسته.
حتما بهتون سر می زنم.
یا حق

سهیل چهارشنبه 25 شهریور 1388 ساعت 21:04 http://daypic.blogfa.com

سلام.

اینکه نتونستین برین اعتکاف ربطی به این نداره که خوب بودین یا بد....
شاید خودتونو دارین برای خدا لوس می کنید...احتمالا همینطوره ...

انشاءالله که قبولین...

التماس دعا.

یاعلی.

سلام!
لوس؟ واژه جالبی بود...
اره٬شایدم این جوریه...او یگانه عاشقی یه که همیشه ناز معشوقه هاش رو می کشه...

نگفتید چی مبارکه؟
در ضمن من نمی تونم برای وبلاگ شما کامنت بذارم.چرا؟

سهیل چهارشنبه 25 شهریور 1388 ساعت 23:46 http://daypic.blogfa.com

سلام.

چرا نمی تونید؟؟؟ نمی دونم.... ولی امروز هم از دیگران من پیغام داشتم...
نمی دونم...شاید بلاگفا بازی درآورده...

علت تبریک :
((( فردا بیست پنجم شهریور ماه٬ تولد مهربون خواهرم٬عزیز دلم٬دوست ... )))

سلام
ممنون.

رستگار پنج‌شنبه 26 شهریور 1388 ساعت 02:32

سلام
عزیزم دلت هرجا باشه تو بی شک همون جایی! پس اعتکافت قبول باشه :) ما رو هم دعا کن

ایشالا زبانم قبولی...

سلام عزیز...
ان شا الله
ممنون

بهار پنج‌شنبه 26 شهریور 1388 ساعت 07:15

سلام۱۰روز آخراما حالا که ۲.۳روز بیشتر نمونده تا ماه رمضون تموم بشه پستتونو کمی دیر گذاشتید

بهار پنج‌شنبه 26 شهریور 1388 ساعت 07:36

سلام دوباره ببخشید من کامنت دونیتونو ...متوجه شدم چه اشتباهی کردم جوابمو نمی خواد بدید

ع.ر.وطن دوست پنج‌شنبه 26 شهریور 1388 ساعت 14:58 http://www.hekayathamchenanbaghist.blogsky.com

سلام!
اگه قرار باشه که بری ،خدا خودش ادم رو تا جایی که میخواد میکِشه! شاید جای دیگه به وجودت نیاز بوده!ولی در حسرتش بودن کم از خودش نیست!

از نگارش قسمتهای اول پست خیلی خوشم اومد! یعنی به دلم نشست!
شرمنده که این مدت نبودم! برای صله ارحام با یاد اوری پست شما رفته بودم جنوب! خدا خیرتون بده! که کلی خیر و برکت داشت برام
بزودی اپ میکنم
راستی ! دعاتون کردم ! یادم بود :دی
میدونم که شما هم ما رو فراموش نکردید
یا علی

به به٬سلام اقای وطن دوست.رسیدن به خیر
ممنون که به فکرم بودید
در پناه علی

بنت الهدی پنج‌شنبه 26 شهریور 1388 ساعت 18:09

سلام
با نظر دوستان هم موافقم اگه انسان واقعا دوست داشته باشه که کار خیری انجام بده خدا براش ثوابشو هم در نظر می گیره...
چقد خوبه که آدم همیشه دلش و خواستش با کارای خیر باشه :)
در پناه حق.

سلام
بله خوب٬اگه همیشه باشه که خیلی خوبه...
اما این خواستن ها هم به برکت ماه مبارک گویا...
یا حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد