نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

پارک قیطریه

دیشب تو خونه نشسته بودیم که تلفن زنگ زد.اقای الماسی نیا بود.دوست بابا.ازمون خواست که با هم بریم سینما.طبق معمول همیشه رزرو کردن و هماهنگی ادما با من بود. 

ساعت ۹ شب بود...سانس های سینما استارا که تموم شده بود و سانس بعدش تئاتر داشت...زنگ زدم فرهنگ.بی پولی...تردید...پست چی...دل خون...امشب شب مهتابه...خروس جنگی...رزرو به صورت حضوری تا ساعت ۲۱  انجام می گیرد... 

اطلاعات رو به مامان اینا منتقل کردم.بابا گفت من میرم دم سینما ببینم بلیط هست یا نه...نمی خواد شما بیاید...اگه نداشته باشه اون وقت لب و لوچه تون(!) اویزوون می شه... 

رفت.بیلیط نبود...سینما جوان هم جز برای سانس ۱:۳۰ بامداد.بلیط نداشت... 

اقای الماسی نیا گفت: پس بریم پارک.    

 چه پارکی؟ جمشیدیه؟ساعی؟ 

مامان گفت : قیطریه! 

مدت ها بود خانوادگی نرفته بودم پارک.به بابا گفتم ماشین و بذاره تو خیابون سارا... 

از پله ها اومدیم پایین...خدا جون چه قدر خاطره!!!!!!!! 

همه اش مثل فیلم از جلو چشمام رد می شد... 

خنده ها...گریه ها...پریسا٬مریم٬الما٬سپیده... 

ص-ولی زاده٬ا ـ وطن دوست٬ م-افکاری... 

کتاب خونه...چه قدر درس خونده بودیم...چه قدر بحث کرده بودیم... 

از جلو نیمکت هایی رد شدیم که همشون تا ابد اسم داشتن... 

مجسمه امیر کبیر و نیمکت معروف اش... 

دکتر تو پارک دو تا نیمکت داره.... 

حتی یاد سارا گیلی و سریر و zdk هم افتادم... 

چه روزایی بود... 

تو یکی از الاچیق ها نشستیم.مامان های مهربون بازم مامان بازی دراورده بودن...هزار ماشالا حواس شون به همه چی هست... 

 چای و کلوچه تو اون هوای سرد خیلی چسبید... 

اما تازه این شروع ماجرا بود...یه ظرف پر از انگور...یه ظرف پر از خربزه...کلی پسته.... 

واااای چه خبره! 

با بچه ها رفتیم یه کم دور بزنیم...جاده سلامتی....کلی تو این جاده دوییده بودم...چه روزایی بود...بچه ها گفتن کاش از خونه بدمینتون اورده بودیم... 

یاد بدمینتون بازی کردنامون تو سارا افتادم با دست چپ... 

یه جوونی داشت تو یکی از الاچیق ها گیتار می زد و می خوند... 

هر عشقی می میرد...خاموشی می گیرد...عشق تو نمی میرد...باور کن بعد از تو.... 

رد شدیم. 

برگشتیم پیش مامان اینا...تا ساعت یک پارک بودیم...یه مقدار قابل توجهی خوش گذشت( بعد از مدت ها خوش گذشتن با صحیح گذشتن هم راستا شده بود)... 

انگار همه تیکه های پازل دارن بر می گردن سر جاشون... 

 

شکر 

 

پ ن۱:نماز همتون قبول درگاه اش باشه... 

پ ن۲: نماز صبح امروز بدون سحری یه حال و هوای دیگه ای داشت.... 

پ ن۳: عیدی عید فطرم رو باز کردم....ممنون 

پ ن۴:کتاب ایمان یا بی ایمانی که شامل مکاتبات اومبرتو اکو و کاردینال مارتینی هست رو شروع کردم.کتاب خوبی به نظر می رسه... ۳۰ صفحه اش رو خوندم.یه مقدار قلم مترجم سنگین و سخته...

 

7

نظرات 14 + ارسال نظر
نیما یکشنبه 29 شهریور 1388 ساعت 10:33 http://biname.blogsky.com

سلام دوست خوبم
وبلاگت رو اتفاقی باز کردم از روی کنجکاوی...
روزنوشت هات دقیق و ریزه .... خیلی جالبه...
یه پیشنهاد: یه اسم واسه خودت انتخاب کن تا ما تو رو به اون اسم صدا کنیم..... البته این فقط یه پیشنهاده !! هر جور که راحتی...
خوش باشی

سلام دوست خوب
خوش اومدید به خونه ام.
دوستان این خونه من و س-ف صدا می کنن.اما برای اسم جدید...
شاید سر فرصت یه کارایی کردم.
البته به نظرم ـ باران ـ هم بد نیست.
عیدتون مبارک
یا حق

سهیل یکشنبه 29 شهریور 1388 ساعت 11:00 http://daypic.blogfa.com

سلام.

کیه که از پارک قیطریه خاطره نداشته باشه....خدایا شکرت- چی بگم؟؟؟؟
بعضی وقتها آدم بهتره فقط سکوت کنه و توی خودش فرو بره....
بازهم شکرت...شاید سبکی به سراغم بیاد...شاید....

کاش میرفتین یه پارک دیگه و اونجارو توصیف می کردین....

التماس دعا.

یاعلی.

سلام
ان شا الله دفعه دیگه می ریم یه پارک بدون خاطره و سعی می کنیم خاطرات زیبایی رو خلق کنیم.
یا علی

سهیل یکشنبه 29 شهریور 1388 ساعت 12:10 http://daypic.blogfa.com

سلام.
عیدتون مبارک.
یه عیدی براتون دارم...

-----------------------------------------------------------------------

معلم داشت جریان خون در بدن را به بچهها درس مىداد. براى این که موضوع براى بچهها روشنتر شود گفت
بچهها! اگر من روى سرم بایستم، همان طور که مىدانید خون در سرم جمع مىشود و صورتم قرمز مىشود.

بچهها گفتند: بله

معلم ادامه داد: پس چرا الان که ایستادهام خون در پاهایم جمع نمىشود؟

یکى از بچهها گفت: براى این که پاهاتون خالى نیست.

-----------------------------------------------------------------------

التماس دعا.

یاعلی.

سلام
ممنون
عیدی جالبی بود.خوشمان امد.
:)
در پناه علی

بنت الهدی یکشنبه 29 شهریور 1388 ساعت 17:35

سلام س-ف جان
تبریکات شما بدون عیدی هم پذیراییم :دی

کتاب دا رو تموم کردین؟
من صفحه ی ۴۱۲ هستم( فکر کنم)...

امروز علی رغم خواب آلودگی فراوان، تنبلی رو گذاشتم
کنار و در نماز عید حاضر شدم :)
خدا رو شکر... وگرنه حوصله ی پشیمانی نداشتم :دی

انشاءالله این ماه مبارک ماه مبارک آخرین ما نباشه
انشاءالله خدا توفیق تجربه کردن ماه مبارک سال دیگه رو به هممون بده ..
..
التماس دعا

سلام خانومی
قبول باشه نمازتون


چه سرعتی! ما شالااااا!
من صفحه ۵۰۰ ام...احتمالا قبل از من تموم اش می کنید

یا علی

301040 یکشنبه 29 شهریور 1388 ساعت 20:48 http://301040.blogsky.com

خوشحالم که خوشحالین.
راستی، عیدی چه طوره؟ به درد می خوره؟ هیجان انگیزه؟ جالبه!؟ توضیح...!!!!

خوشحال؟!
خوب بود.اما متفاوت با همیشه.ممنون

301040 یکشنبه 29 شهریور 1388 ساعت 22:27 http://301040.blogsky.com

متفاوت با همیشه یعنی چی؟ خوب بود؟ همین؟
توضیییییییییییییییح لطفا...

خوب بود دیگه...
یعنی وقتی بازش کردم حس خوبی داشتم...
یه حس قشنگ.کلمه دیگه ای بلد نیستم! ببخشید

۰۰:۰۰ یکشنبه 29 شهریور 1388 ساعت 22:29 http://talkhandeh.blogsky.com/

وبلاگ شماهم خوشگله
نوشته هاش خوشگلتر
عیدتون هم مبارک

:)
ممنون

خوده خوم یکشنبه 29 شهریور 1388 ساعت 22:38 http://www.khodamokhodam.blogsky.com

چه قشنگ مینویسی...
پیشه منم بیا
وبم خلوته خلوته!

چشم.اومدم!

ناصر یکشنبه 29 شهریور 1388 ساعت 22:50 http://shahireshab.blogsky.com

چه عیدی
بی خیال

خاکستری.................

از من گفتن بود...

خوده خوم یکشنبه 29 شهریور 1388 ساعت 22:52

چه سرعتی ماشالا!
اگه میدونستم ۶۰ ۷۰تا دعوت نامه ی دیگه هم میفرستادم!
آره راس میگی
چه قدم اون جمله ی دکتر شریعتی قشنگه:
در عجبم که سلام در همه یکارها آغاز است ولی در نماز پایان آن است
شاید این بدان معناست که پایان نماز آغازی دوبارست

شرمنده ذهنم یارینمیکرد جمله هرو عین خودش بنویسم!
مهم نیته نه؟!!!

:دی
ما شا لاا فراموش نشه!
؛)
بله دقیقا مصداق همین مطلب هست.

یه غریبه دوشنبه 30 شهریور 1388 ساعت 01:27 http://fellow.blogsky.com

سلام دوست خوب
ما یه سوال پرسیدیم توی نظرات روز قدس! چرا بی پاسخ حذفش کردین؟
البته فضولی نباشه چون اینم می دونم که: صلاح مملکت خویش خسروان دانند...

سلام
من کامنتی از شما دریافت نکردم...می شه دوباره ازم بپرسیدش؟

ع.ر.وطن دوست دوشنبه 30 شهریور 1388 ساعت 04:32

سلام!
میبینم که عید فطرتون و ما قبلش حسابی دلچسب بوده بلطف خدا!:دی
مال ما که همش هزینه تدارک سفر شد!:دی

من که خنوز نوی توهم ماه رمضونم

راستی ! این کتابی که دارید میخونید چطوره؟ من یه مقاله از اومبرتو اکو خونده بودم که یه مقدار نظر منتقدانه نسبت بهش پیدا کردم!و دوست داشتم بیشتر ازش بخونم! میشه جلوتر که رفتید نظرتون رو در موردش بدونم؟
ممنون
یا علی

سلام
ان شا الله به سلامتی
الان که زوده.اما کمی که جلوتر رفتم.حتما نظرم رو می گم.
یا علی

امین دوشنبه 30 شهریور 1388 ساعت 21:08 http://elahi-gahi-negahi.blogsky.com

سلام،
نمی‌دونم چرا هیچ وقت با پارک قیطریه رابطه برقرار نکردم، گیرنده مشکل داره؟

سلام
نه٬خدا رو شکر کنید
خدا یکی از عذاب های الهی رو ازتون دور کرده!
:دی

A,VATANDOUST JUNIOR دوشنبه 11 مرداد 1389 ساعت 09:43

سلام
نمی دونم دیزه واسه خوندن این پست یا نه.
اما ما همیشه تن به اتفاق می دیم.
من اگه بخوام به زندگیم درصد بدم
۷۰ ٪ش میشه مال پارک قیطونیه.
احنمالا گورمم وسط آلاچیقه.
هممون اینجوری هستیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد