نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

کارام سبک تر شده!

 

راست اش نمی دونم چرا٬اما فکر می کردم این ترم خیلی کارام سبک تره و به قول مامان چند تا هندونه رو با یه دست برداشتم... 

اخه سه شنبه هام پر شده بود دیگه از کلاس معرق خبری نبود.(هنوز جرأت نکردم به استاد اطلاع بدم٬خدا به دادم برسه...) مهندس افخمی هم رفته بود استرالیا و کلاس کامپیوتر کنسل شده بود... تا موقع امتحان شاگردام هم کلی مونده بود... 

می موند یه کلاس زبان و دانشگاه...اینم که طبیعی یه دیگه...  

 دیروز٬ شنبه 

 

شب اش ساعت ۱:۳۰ـ۲ بود که خوابیدم.صبح که واسه نماز پا شدم دیگه نخوابیدم.با شوق و ذوق فراوون برنامه ام شروع کردم(پست قبل).یه دفترم گذاشته بودم کنار دستم تا نکات جالبی که بهش برخورد می کنم رو یادداشت کنم.یادداشت هام خیلی طولانی شد! اخه همه اش جالب بود!  

بعدش یه صبحانه مفصل اماده کردم برای مهناز که با انرژی مضاعف شروع کنه به درس خوندن...خودم هم اماده شدم برای رفتن. 

ساعت ۸-۱۰ کلاس معارف٬ ۱۰-۱۲ تربیت بدنی.انقدر مارو دور زمین دووند که مرگ و دو سه بار جلو چشمام دیدم. بعد هم کلی تمرین والیبال...اینارو بذارید بعد از سه ماه بخور بخواب 

کلاس که تموم شد٬رفتیم نماز٬ بعدش هم سلف... 

۱ـ۳ کامپیوتر! بعدش هم پیاده اومدم تا تجریش...به به! کلاس زبان داشتم...۵-۸ شب... 

بعد کلاس مامان بهم زنگ زد...کلی خرید داشت! 

۹ بود که رسیدم خونه (پیاده!).هنوز پامو نذاشته بودم تو که عموم زنگ زد...س .. خانوم٬ من فردا امتحان زبان دارم٬ می شه بیای کمک؟ 

.... 

اره عمو جان٬یه چیزی می خورم میام...راست اش اصلا نفهمیدم شام چی بود.خوردم و رفتم... 

تا ۱۱ پیش اش بودم... 

وقتی کارم تموم شد نرسیده به تختم رفتم اون دنیاااا 

صبح شد٬روز از نو روزی از نو... 

 

پ ن۱: همیشه دوست داشتم مربی مهد بشم. یه پیشنهاد بهم شده.با مدیر مهد هم صحبت کردم...مقدار قابل توجهی مشکل زمانی دارم...نمی دونم چی کار کنم! 

پ ن ۲:مامان دانیال زنگ زد٬میگه درساش امسال سنگین تره٬اگه ممکن ه کلاس هارو از همین حالا شروع کنیم! هم ریاضی هم عربی هم زبان هم ... 

پ ن ۳:امروز اقای میلانیان ( یکی از شاگردهای معرق ام٬تقریبا ۶۰ سال شون هست.) بهم ایمیل زدند.رفتن امریکا٬اما معرق رو رها نکردن...یه تابلو شروع کردن و توش به مشکل بر خوردن ...ازم کلی سوال پرسیده بودن که جواب هر کدوم یه ساعته! 

پ ن ۴: خدا جون شکرت! 

 

۲۱

نظرات 14 + ارسال نظر
301040 یکشنبه 12 مهر 1388 ساعت 18:19 http://301040.blogsky.com

خسته نباشییییین!

ممنون

301040 یکشنبه 12 مهر 1388 ساعت 18:20 http://301040.blogsky.com

راستی این پیاده روی از دانشگاه تا تجریش رو بی خیال شین.
فشار بیش از حد بی خود می آره. فایده ای هم نداره.
کلا پیاده روی خیلی به درد نمی خوره.

کارشناسی ارشدتون رو دارید تربیت بدنی می خونید یا روان شناسی؟

301040 یکشنبه 12 مهر 1388 ساعت 18:21 http://301040.blogsky.com

البته این بالایی نظر شخصی خودم بودا.
و الا صلاح ملک خویش خسروان دانند

:دی
به نظرم بسیار برام مفیده٬چون قراره بعد از یه مدتی یه کارایی بکنم.اینا می تونه پیش درامد خوبی باشه...
کار کارشناسی شده ...

یه غریبه یکشنبه 12 مهر 1388 ساعت 19:26 http://fellow.blogsky.com

سلام
خدا بهتون صبر بده!
اندازه یه کامیون کار کردین! دلم واستون یه ذره سوخت!

سلام
:دی
من که راضی ام٬امیدوارم خدا هم راضی باشه!

امین یکشنبه 12 مهر 1388 ساعت 20:31 http://elahi-gahi-negahi.blogsky.com

سلام،
هر چی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید بگم!

سلام
ایراد نداره٬حضورتون هم تسلی خاطری بود...
:دی

باران یکشنبه 12 مهر 1388 ساعت 23:04 http://tamamieman.blogsky.com

سلام
ممنون از لطفتون . امیدوارم تو کارها و درساتون موفق باشین .

سلام
ممنون ام عزیزم
موفق باشی

زنده وار یکشنبه 12 مهر 1388 ساعت 23:36

سلام دوست من
ممنونتم
فکر خوبیه,فقط مارو فراموش نکن!
توهم برای مادعا کن...

سلام
وقتی کامنت و فرستادم و کامپیوترم رو خاموش کردم٬هی پیش خودم می گفتم کاش می گفتم کامنت ام رو تایید نکنن...
صبح که دیدم کامنت ام نیست کلی خوشحال شدم.
ممنون
جالبه که انقدر خوب شرایط رو درک کردید...
دعا دعا دعا

خوده خوم دوشنبه 13 مهر 1388 ساعت 12:48 http://www.khodamokhodam.blogsky.com

سلام
مرسی
حالم خوب شد!
خوش به حالت
چه قد روزات مفیدن
منم با این که هر روز کلاسم ولی از صب تا شب خوابم
(البته بازم عقده ی خواب دارم!)

سلام
مفید؟
شوخی می کنید؟
به به! خواب!
:دی

مهرگان دوشنبه 13 مهر 1388 ساعت 13:14 http://bandarmehr.blogfa.com/

سلام
وایییییییی تدریس؟!! خدا صبر بده !!
واقعا درست میگن:
هر کسی را بهر کاری ساختند
میل آن را بر دلش انداختند

اینجا جای خاطره گویی نیست وگرنه میگفتم آخرین باری که تدریس خصوصی قبول کردم این دخترک چه بلایی سرم آورد و چه بلایی هم من سرش آوردم!!
نمیدونم چرا همیشه گیر آدمای چموش و حرف گوش نکن و شب امتحانی میفتم!!(صد البته هرفت قبول کردم تو رو در وایسی خجالت و این حرفا بوده)

ولی ظاهرا شما به شغل انبیا ،هم علاقه دارین هم در موفق هستین

معرق؟ هنر قشنگیه . اگر میتونستم میومدم شاگردی تون
البته دنیا کوچیکه!! شاید روزی روزگاری شدیم شاگردتون
انشاالله

سلام
من عاشق بچه هام...
شاگردی چیه خانوم ؟شما استادی...

ونوس دوشنبه 13 مهر 1388 ساعت 14:24 http://trytowrite.blogsky.com

وای من چقدر دوست دارم کارای متنوع انجام بدم که راستش ت حلا فرصتش پیش نیومده..

مامان می گه:
نمی شه با یه دست چند تا هندونه برداشت!

سهیل دوشنبه 13 مهر 1388 ساعت 19:56 http://daypic.blogfa.com

سلام.

ذهنم خیلی مشغول و خسته... با اجازتون در سکوت فقط نگاه می کنم...ببخشید...

التماس دعا.

یاعلی.

سلام
ان شا الله که خیره...
دعاتون می کنم اگه قابل باشم.
یا علی

سهیل دوشنبه 13 مهر 1388 ساعت 21:48 http://daypic.blogfa.com

سلام.
با شیر کشی به روزم ...

سلام
میام سر فرصت

زنده وار چهارشنبه 15 مهر 1388 ساعت 13:55

حس کردم عزیزم
(اگه احیانا بعدا هم خواستی خصوصی بفرستی کنارش درج کن)
پیروز باشی...

ممنون
می شه منو س-ف خطاب کنید؟
این جوری راحت ترم
ممنون

زنده وار چهارشنبه 15 مهر 1388 ساعت 16:00

عذر میخوام ناراحتت کردم
کاش شماهم سوم شخص جمع خطابم نکنی
مرسی

متاسفم! من حتی اقایونی رو که چند ساله هم که می شناسم نمی تونم با دوم شخص مفرد خطا کنم!
:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد