نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

بستنی

 

دیشب نزدیکای صبح بود که خوابیدم...امممم...راست اش رو بخواید فکر کنم نماز صبح رو خوندم و بعد خوابیدم... 

صبح ساعت ۷:۳۰ از خواب پریدم...ساعت ۸ کلاس داشتم! گویا ساعت زنگ زده بود اما من متوجه نشدم... 

تقریبا پریدم سمت دست شویی...تو راه وقتی می خواستم از بابا سبقت بگیرم یه تصادف کوچولو هم رخ داد...اما بابا مردونگی کرد و گذشت... 

ساعت ۷:۳۷ دقیقه توی حیاط بودم و داشتم بندای کفشم و  در حالی که یه لنگه پا راه می رفتم می بستم...بابا پشت سرم اومد توی حیاط و گفت : وایسا می رسونمت... 

خدا رو شکر این بار رو از خیر دستمال کشیدن ماشین گذشت و ترافیک اون موقع صبح رو به جوون خرید و منو رسوند... 

با دکتر پرتوی با هم رسیدیم سر کلاس... 

خدا جون شکرت 

 کلاس بعدی ساعت ۱۲ تموم شد تا وضو گرفتم و نماز خوندم  شد ۱۲:۳۰ ! داشتم می رفتم سلف که دکتر موحدی رو دیدم...کلی سوال ازش داشتم...رفتم جلو...سوال و سوال و سوال...بحث و بحث و بحث...ساعت و نگاه کردم...۲ دقیقه به یک بود...کلاس ساعت ۱ شروع می شد...پس نهار چی؟! 

رفتم سر کلاس...تا ساعت ۳:۳۰ ...باز پیاده تا تجریش.کلاس زبان تا ۸ شب! 

ــــــــــــــــــــــــــــ 

از کلاس اومدم بیرون...انرژی ام داشت به صفر میل می کرد... هوا یه ریزه سرد بود.

با خستگی تمام راه افتادم سمت خونه...که یهووووو ... 

با رقه ای از امید از چشمام گذشت... 

بستنی پیچ پیچی! با یه امید مضاعف رفتم تو مغازه و از اقاهه یه بستنی پیچ پیچی گنده خریدم...(یکی از بزرگترین تفریحاتم تو زندگی بستنی خوردن ه٬ تقریبا هر نوع بستنی و دوست دارم و برای اینکه بقیه رو هم سر ذوق بیارم معمولا تو مهمونی ها به بهترین نوع ممکن سرو اش می کنم...اما خودم همیشه ساده اش رو می خورم.چون معتقدم بستنی انقدر برای من جذابیت داره که نیازی به تزیین نیست.) سرم و انداختم پایین تا مجبور نباشم جوابگو نگاه های گاها متعجب افراد باشم. خوب مگه چیه؟ بستنی پیچ پیچی ه دیگه؟ هوا سرد هست که باشه... شب ه که باشه.. 

بعد با خیال راحت سرگرم بستنی ام شدم...وقتی تموم شد تقریبا نیمی از مسیر رو اومده بودم...خیلی با خودم کلنجار رفتم که مسیر رفته رو بر نگشتم به عشق یه بستنی دیگه! 

 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

همیشه فکر می کردم توانایی تصمیم گیری در شرایط خاص رو دارم... 

در شرف گرفتن یکی از مهم ترین تصمیمات زندگی هستم... 

اما واقعا احساس می کنم توان تصمیم گیری ازم سلب شده... 

همه می گن بر سر دو راهی هستیم...اما من واقعا حس می کنم وسط یه چهار راه ایستادم! 

 این تصمیم ها مثل تصمیم برای خوردن و نخوردن بستنی می مونه...اگه زود نجنبم اب می شه... 

اون وقت من می مونم و حسرت بستنی اب شده... 

 

 

 پ ن: دیشب قبل از خوابم تو رویام ساعت ها با عمو محسن صحبت کردم...چه قدر خوب منو حرفام و موقعیت ام رو می فهمید... بدون لیبل زدن حرفام و شنید...من و زیر ذربین نبرد...فقط شنید. 

اما باز هم بالشم خیس بود.

 

۲۹

نظرات 13 + ارسال نظر
سید دوشنبه 20 مهر 1388 ساعت 22:08 http://dolateyar.blogsky.com/

بستنی پیچ پیچی خیلی خوشمزه هست...

یه چیزایی نوشتیم شما هم بیایید

بر منکرش صلوات!

301040 دوشنبه 20 مهر 1388 ساعت 22:43 http://301040.blogsky.com

سلام. انقدر به خودتون فشار نیارین. یه کم هم به فکر این بدن بیچاره باشین که از خستگی له نشه.
در ضمن، ایمیل عمو محسن:
mohsenbazargan@cdrewu.edu
خودش گفت بدم بهتون.
خوش بگذره ؛)

سلام
فشار؟!
ممنون. بهشون سلام برسونید.من ادرس ایمیل شون رو داشتم.
اما به مکالمه دیشب بسنده می کنم.

سهیل سه‌شنبه 21 مهر 1388 ساعت 00:04 http://daypic.blogfa.com

سلام.

نوش جان :-)

امیدوارم بهترین راه و انتخاب کنید...

داشت اینجارو کم کم خاک می گرفت....گفتم شاید دوباره مثل چند وقت پیش شدین که می خواستید پشت پا به همه چیز بزنید ...خب...خداروشکر اشتباه بود...

التماس دعا.

یاعلی.

سلام
خاک؟
ادم عاقل از یه سوراخ دو بار گزیده نمی شه.
یا علی

سهیل سه‌شنبه 21 مهر 1388 ساعت 00:06 http://daypic.blogfa.com

راستی....
بستنی پیچ پیچی کدومه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

فکر کنم شما بهش می گید *بستنی قیفی*

سهیل سه‌شنبه 21 مهر 1388 ساعت 00:16 http://daypic.blogfa.com

سلام.
به روزم...
آرزوهاتون چقدر بزرگه ؟

سلام
اومدم...

س.ح سه‌شنبه 21 مهر 1388 ساعت 11:08 http://badbadakeabyy.persianblog.ir

سلام..
دمت گرم ..کار بسیار خوبی کردی..یاد خودم افتادم. هفته پیش از سر امیراباد تا در خوابگاه با اون همه وسیله تو دستم چنان سرگرم یه بستنی پیچ پیچی شده بودم که انگار دارم مهمترین کار دنیا رو انجام میدم....دی

راستی یه چیزی بگم...امروز کلی غافلگیر شدم....قرار یه چند روزی بریم زیارت حضرت معصومه...

سلام عزیز دلم....
چه قدر خوب.التماس دعا داریم خانوم هااا
دل خانوماا زودتر به رحم می یاد.حضرت معصومه دیدن چه جوری بی تاب زیارت برادرشون هستی٬خودشون دعوت تون کردن که ازتون دل نوازی کنن.
ان شا الله بهترین لحظات عمرت رو اونجا تجربه کنی
در ضمن نمی دونی چه قدر خوشحال می شم وقتی می بینم تو احساسات نابم نسبت به بستنی تنها نیستم!
؛)
یا علی

یه غریبه سه‌شنبه 21 مهر 1388 ساعت 18:28 http://fellow.blogsky.com

دعا می کنم همیشه موفق باشین! مخصوصا در شرایط خاص!
ایشالا که هیچ وقت بستنیتون آب نشه!
آخه بستنی که نهار و شام نمیشه! چیز دیگه ای واسه سیر شدن نبود؟!

ممنون از لطف تون...
اخه بستنی خیلی خوبه!

امین سه‌شنبه 21 مهر 1388 ساعت 21:21 http://elahi-gahi-negahi.blogsky.com/

سلام،
اهل بستنی پیچ پیچی ساختمونی (از اونا که جلوی پارک ملت می فروشند) نیستید؟!
یه بار خریدم ولی تا به وسطش رسیدم تمام آب شده بود و از دستم چیکه می کرد!
عاشق تجربیات متفاوتم!

سلام
امممم ٬راست اش یه دوست یه مقدار بد قول دارم که مدت هاست بهم قول داده منو ببره پارک ملت و بهم یه بستنی پیچ پیچی گنده بده٬بستنی پیچ پیچی گنده که پیشکش...بستنی پیش پیچی کوچولو هم بهم نداد!
؛)
ان شا الله خدا قسمت من هم بکنه!
:دی
راستی یه نگاه به ساعت کامنت تون و تاریخ بندازید٬جالبه.نه؟

نیما سه‌شنبه 21 مهر 1388 ساعت 22:42 http://www.nima1394.blogfa.com

سلام دوست جون
بستنی که فصلش تموم شد نخور گلود میچاد
مثه من که فلفل تند وای که میمیرم براش بیچارم میکنه ولی بال بال می زنم و می خورم ارباب میگه مجبوری خوب نخور ولی مگه میشه فلفل تند تو خونه باشه و منم باشم
ببینم امر خیری درمیونه اگه هست مارو بی خبر نذاری

سلام اقای امیر کبیر!
امممم٬راست اش بهترین تجربه خوردن بستنی پیچ پیچی ام بر می گرده به ۳ سال پیش...
رو مقدار قابل توجهی برف دراز کشیده بودم و بستنی پیچ پیچی می خوردم!
فوق العاده بود!
ولی توصیه های ارباب رو جدی بگیرید.مضرات فلفل اصلا قابل مقایسه با بستنی نیست هااا
اگه به فکر خودتون نیستید لااقل به فکر ارباب باشید!
امر خیر که چه عرض کنم...
اگه خبرها قطعی شد حتما خبرتون می کنم.
؛)
یا علی

امین چهارشنبه 22 مهر 1388 ساعت 00:08 http://elahi-gahi-negahi.blogsky.com/

چه جالب؟

:)

رستگار چهارشنبه 22 مهر 1388 ساعت 01:35 http://saghiye-simin-sagh.blogsky.com

سلام س-ف عزیز
وای چقدر هوس بستنی کردم!!!:)

این تصمیم ها مثل تصمیم برای خوردن و نخوردن بستنی می مونه...اگه زود نجنبم اب می شه...
اون وقت من می مونم و حسرت بستنی اب شده...
این جمله به نظرم خیلی قشنگ بود
ممنون




سلام عزیزم
رسیدن به خیر
ان شا الله به زودی زود قسمت شما هم بشه!
؛)
ممنون

ع.ر.وطن دوست چهارشنبه 22 مهر 1388 ساعت 06:04

سلام

"این تصمیم ها مثل تصمیم برای خوردن و نخوردن بستنی می مونه...اگه زود نجنبم اب می شه...
اون وقت من می مونم و حسرت بستنی اب شده..."
قشنگ بود!
بعضی وقتا اگه خوردن اون بستنی حیاتی باشه که باید از روی دست و لباس خودمون لیس بزنیم که عذابش و نگاه و چپ چپ نگاه کردن مردم کمتر از حسرت نخوردنش نیست!
ممنون
یا علی

سلام
احساس می کنم همه تصمیمات اینجوری هستن.
یکی از پارامترهای بهترین تصمیم اینه که در بهترین زمان ممکن گرفته بشه...
یا علی

ریم ریم؟ چهارشنبه 22 مهر 1388 ساعت 09:42

تو خیابان بستنی خوردی حالیدم. ادم بایدهر جور دلش میخاد حالشو ببره.مردم به درک.سر تصمیمت از خنده رودبر شدم. شماها فقط الکی برا ماپسرا ناز می کنید عیارتونو ببرید بالا.الکی برا ما قپی سر دو راهی جهاراهی نیا دیگه بابا.تصمیم بله ازنوشتت پیداس .شرط یه بستنی پیچ پیچی.
تبریک میگم وبه شریکتم تسلیت عرص مینمایم.(شوخی بود).
من ناراحتم مسخره بازیاموباید جم کنم. نمیشه بازن مردم کل کل کرد.جای بستنیم بنویس تصمیم کبری.کبری تصمیم میگیرد.

حالتون خوبه؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد