نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

اخرین فرصت

ساعت دو و نیم بود که از خونه زدیم بیرون.ما همسفر عمو اینا شدیم تا جای خالی ما رو تو ماشین سپیده و اقا مهران پر کنند.  

اولین وقصد بهشت زهرا بود...خیلی وقت بود که اون طرفا نرفته بودم.

رسیدیم... 

خدااای من! اینجا چه قدر بزرگه! راستی راستی عین یه شهر می مونه.پر لز خیابون و میدون و چهار راه... 

زن عمو دفترچه اش رو از تو کیف اش دراورد.تو این دفترچه ادرس خونه ابدی هر کدوم از فامیا که راهی دیار باقی شده بودند نوشته شده بود.جالبه.مامان هم یه دفتر با همین مشخصات داره... 

از یزرگ تر ها شروع کردیم...بزرگای فامیل...تاریخ تولدها رو می خوندم...1280 به بعد...به خونه عموی بابا هم سر زدیم.عمو حسین بزرگ خاندان ما محسوب می شدن...سر مزار هر کس که می رفتیم فاتحه ای می خوندیم و عمو قبرها رو می شست و راهی یه خونه دیگه می شدیم... 

یاد پست صله رحم افتادم...امروز اومده بودیم دیدن اهل قبور...باور کنید خیلی هم با دید و بازدیدهای ما فرق نداشت...فقط میزبان ها دست شون از دنیا کوتاه بود و چشم شون به دست ما که براشون سبد سبد خیرات بیاریم... 

فضای بهشت زهرا همیشه سنگین ه ... 

داشتیم به مزار تازه گذشته ها نزدیک می شدیم...خونه ی دایی های بابا که هر کدوم به فاصله چهل روز فوت کرده بودند...قبر پدر طاهره و نرگس...دایی سید علی که تو راه برگشت از نماز جمعه تصادف کرده بود و ... 

تمام صحنه های روز خاکسپاری از جلوی چشمام می گذشت...ارامش بی نظیر طاهره و نرگس...فقط قران می خوندند... 

رفتیم سر مزار مامان بزرگ...دلم یهو لرزید...چشمام بارونی شد....یاد تموم مهربونی هاش افتادم...یاد گریه های بی صدای دایی... 

وقتیداشتیم از پیش مامان بزرگ می رفتیم نگام رو بعضی سنگ نوشته ها جا می موند...جوان ناکام.... تولد 1369 .....وفات 1386.... جوان ناکام.... طلوع 1366 ....غروب 1385 

به خودم لرزیدم... 

چه قدر مرگ و از خودم دور احساس می کنم...همیشه فکر می کنم فرسنگ ها فاصله دارم تا سوت پایان... 

اما سنگ نوشته ها فریاد می زد: نه..... مرگ همیشه داره سایه به سایه ات حرکت می کنه....هیچ تضمینی برای وجود فردا نیست.... 

سوار ماشین شدیم...صورتم و به سمت جاده کردم تا کسی اشکامو نبینه...با یاد مرگ به یاد کم کاری های خودم اشک می ریختم.... 

انقدر جاده رو نگاه کردم تا خوابم برد...وقتی چشمامو باز کردم  قم بودیم... 

چیزی به اذان نمونده بود... 

وارد صحن شدیم...موج جمعیت و خدامی که داشتن صحن ها رو مفروش می کردن دلم برد مشهد....پیش امام رضا...یاد اون لحظاتی که سرمو تکیه می دادم به ستون های رواق و ساعت ها گنبد طلایی اش رو نگاه می کردم...یاد کبوترا... 

خیلی دوست داشتم نماز و زیر سقف اسمون بخونم اما ... 

قسمت این بود که رفتیم تو ... نماز مغرب و عشا... 

صله رحم امروز حس خوبی رو بهم هدیه کرده بود... 

همه اش پیش خودم تکرار می کردم که اگه این اخرین نمازت باشه؟ اگر این اخرین زیارت ات باشه؟ اگر این ... 

نمازم و با احسن الحال خوندم.. 

کاش همیشه فکر کنیم که ممکنه این عمل مون اخرین فرصت باشه...بی شک اگه هر کسی اینجوری فکر کنه دیگه از بدی و سستی خبری نیست... 

 

جای همه همسفرهای قدیمی تو این سفر خالی بود... جای ف-ق. شبنم عزیز.ریحانه حق گو.ندا افشم و همه اونایی که یه یادشون بودم اما اسم شون اینجا نیست... 

تک تک دوستای مجازی ام رو هم دعا کردم... 

                                                                                                  ان شا الله که خدا قبول کنه 

 

پ ن 1: از نوشتن ادامه سفرنامه گذشتم.چون خیلی توانایی سفر نامه نوشتن ندارم.در ضمن دوست دارم مکالماتم با اسمون پر ستاره کویر مسکوت باقی بمونه... 

 

34

نظرات 11 + ارسال نظر
باران شنبه 25 مهر 1388 ساعت 21:38 http://www.azamgoli.mihanblog.com

ســـــــــــلام
وبلاگ جالب و پر محتوایی دارید
خوشحالمیشم که به وبلاگ من هم سری بزنید

*** قدرت تفکر مثبت ***

به امید موفقیت روز افزون شما در این زمینه
منتظرتون هستم

سلام
سر فرصت بهتون سر می زنم
یا علی

بنت الهدی شنبه 25 مهر 1388 ساعت 21:55

سلام س-ف جان

زیارتتون قبول .
منم دلم براتون تنگ شده بود.
ممنون بابت دعای مخصوص :)

نبودین ...تمام پستای نخونده رو خوندم .
خیلی هم عالی بود ...هم لذت بردم هم استفاده.

ما باید همیشه جوری زندگی کنیم که هم فکر کنیم آخرین فرصتمونه و هم فکر کنیم سالها زندگی خواهیم کرد...

که امید باعث حرکت به جلو و پیشرفتمون بشه و ترس از آخرین فرصت هم باعث جلوگیری از گناه و معصیت مون بشه...

خدا همه ی رفتگان رو رحمت کنه...
...
من وقتی رو قبرا رو میخونم بهم میگن نخون..
باعث کم حافظگی میشه...
نمیدونم راستش فلسفش چیه.


انشاءالله تا وقتی زنده باشیم که برای ما خیر و نیکی داره و
اگه مرگ برامون بهتره خدا ما رو از این دنیا ببره...

عاقبت به خیر شی س-ف جان.
سعادت دنیا و آخرت :)

در پناه حق.

سلام عزیزم
شما همیشه به من لطف داری.
اگه فلسفه اش رو فهمیدید منو هم در جریان بذارید.
در پناه حق

داود شنبه 25 مهر 1388 ساعت 22:07 http://yaran1388.blogsky.com

سلام
زیارت قبول.
کاش میشد همیشه و در همه جا به یاد مرگ باشیم.
انشاالله همیشه در سفرهای خوب باشید سیاحتی و زیارتی. خدانگهدار

سلام
ممنون.بسیار به یادتون بودم.
ان شا الله که خدا قبول کنه.
ای کاش ...
یا حق

نیما۱۳۹۴ شنبه 25 مهر 1388 ساعت 22:16 http://www.nima1394.blogfa.com

مگه اینکه ما بیایم تو وبلاگ شما یه ذره آدم بشیم بانو جان

این چه حرفی ه اقا نیما؟ اینا فقط تلنگره...واسه من...واسه شما...واسه هر کس که بشنوه...

امین شنبه 25 مهر 1388 ساعت 22:44 http://elahi-gahi-negahi.blogsky.com/

سلام
زیارت قبول، ای کاش برام دعا کرده باشید که این جور سفرا زود قسمتم بشه.حال معنویم خوب نیست، خیلی نیاز به "دوپینگ" های اینطوری دارم.
الآن فکر کنم حس و حال پست 16 منو درک کرده باشید...
قبرستان ها عجیب درس معاد دارند... نه، درس توحید.
زمین لرزه امروز تهران نشون داد که چقدر انسان ضعیفه و البته مغرور...

سلام
ان شا الله خدا قسمت تون کنه...
بله زلزله امروز هم حرف ها داشت اگه می شنیدیم.

افشم شنبه 25 مهر 1388 ساعت 23:15

باز دلم در هوس جمکران..
باز دوباره گله ی دیگران ..
بگذر از این طعنه و نیش زبان !
دل گره زن بر دل صاحب زمان ....
.
.
.
سلام سعیده جانم ...
خیلی خوشحال شدم وقتی این جا خواندم که همسفر لحظه هایت بودم ..
راستش این چند بار (بعد از اخرین باری که باهم رفتیم قم ) وقتی می رفتم قم خیلی یاد تو و شبنم بودم .. حالا هم خدا این طور شادم کرد .. که میان دعایت بودم ...
محتاج دعایت همیشه و همه جا هستم ..
.
.
دلمان هم برایت تنگ شده ضمنا !!

سلام ندای عزیز...
خیلی خوشحالم کردی که به خونه ام سر زدی...
به یاد مهربونی هات بودم.زیاد.
دلتنگ همه ی دوستان هستم.اگر دیدی بچه ها رو.سلام منو برسون.
التماس دعا زیاد
یا علی

ع.ر.وطن دوست یکشنبه 26 مهر 1388 ساعت 01:02

سلام!

یه چند وقتیه شدیدا احساس مرگ میکنم!خوشحال باشید چون اگه همین روزا مردم ،اینجا اولین جاییه که خبر دادم!:دی
توی یکی از این کوچه های نمور انگلیس!با یه چاقو توی شکم یا یه گلوله کالیبر 45 توی مخم!:)))

من تنها باری که بهشت زهرا تهران رفتم تابستون تنهایی بود!البته اونجا اشنا نداشتیم!گفتم برم ببینم چه خبره؟!
تا بحال قسمت شهدا رو با مرده های عادی مقایسه کردید؟
اگه الان چشمای منو ببندن و بندازن توی یکی از این دو بخش بهتون میگم گلزار شهداست یا مرده های درهم!

خدا به همه یه مرگ زیبا بده!
یا علی

سلام
این چه حرفی اقای وطن دوست؟!
به قول یکی از دوستان اسبق : دهه!
دیگه لطفا از این حرفا نزنید!

جالبه دقیقا حرف شما رو وقتی داشتیم از جلو قطعه شهدا رد می شدیم به مهناز(خواهرم) گفتم...
اونا زنده اند و دارن پیش پروردگارشون روزی می خورن... مشخص ه که حس متفاوتی رو به ادم می دن...

ان شا الله
یا علی

ونوس یکشنبه 26 مهر 1388 ساعت 01:22 http://trytowrite.blogsky.com


اینکه یه سری دستشون از دنیا کوتاه میشه باد یه یه درس بزرگی برامون باشه که از فرصتامون بهترین استفاه رو بکنم
در ضمن
زیارت قبول ...

کاش این درسا و بگیریم و تو زندگی مون پیاده کنیم...
قبول حق باشه عزیز.

۳۰۱۰۴۰ یکشنبه 26 مهر 1388 ساعت 03:13 http://301040.blogsky.com

۱. من نمی دونستم ندا افشم هم این وبلاگ رو می خونه!!! بابا دمتون گرم.
۲. آخرین فرصت اشاره به مثلا آخرین نماز بود یا یه چیز دیگه؟
۳. خبری از خانوم حق گو ندارین!؟ حتما خبر بگیرین!!! از طرف من هم تبریک بگین!!!‌ :دی
۴. شبنم خانوم کجاس؟ خیلی وقته ازش خبری نیست.
۵. این جمله ی ~شاید آخرین نماز باشه~ رو بعضی ها مثل من طوطی وار می گن. ولی بعضی ها واقعا اجرا می کنن. نمونه ی خوبش خانوم ص.ر. هست که یه بار بهم گفت همیشه این طوری نماز می خونه.
۶. ف.ق کجاس!؟ از ف.ق هم که خبر نداریم. فکر کنم وبلاگمون رو نمی خونه.

۱.من هم خیلی خوشحال شدم وقتی متوجه شدم.
۲.اشاره به همه چیز بود.
۳.شما از کجا فهمیدید؟ من ادرس میل شون رو ندارم با واسطه تبریک گفتم.
۳.بی خبرم...حتما مشغول درس و دانشگاه هستن دیگه...
۴.خدا حفظ شون کنه. ان شا الله اون بعضی هارو هم خدا هدایت کنه.
۵.با اس ام اس جویای احوال شون هستم.شکر خدا خوبن.

حال منم خوبه...
؟

ع.ر.وطن دوست یکشنبه 26 مهر 1388 ساعت 07:51

خونه۱۲۳ تمام رو تکاندم

اومدم...

س.ح یکشنبه 26 مهر 1388 ساعت 17:29 http://badbadakeabyy.persianblog.ir

سلام...
زیارت قبول خانوم گل..
ببینم نکنه اون شب که تو حرم دعای کمیل میخوندن شما هم اونجا بودین..منو ندیدین؟؟همون دختره که یه چادر سفید سرش بووووود..یه بسته شکلات هم تو دستش..بعد از دعا به بچه ها میداد..دی:
از موقعی که اومدیم سرما خوردم اساسی..حال نفس کشیدن هم نداشتم..چه برسه به کارای دیگه..
التماس دعا

سلام عزیزم
زیارت شما هم قبول
نه عزیز ندیدم ات...
اخه دعای کمیل این هفته رو رو کوه خوندم...
جات خالی
ان شا الله که زودی زودی خوب شی...
قربونت برم
یا علی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد