نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

دکتر باهر

 

امروز سه شنبه بود و باز هم کلاس های شیرین دکتر باهر عزیز.البته ناگفته نمونه که دوازدهمین همایش بین المللی بهداشت محیط هم امروز تو دانشگاه ما برگذار شد.چون دبیر این همایش استاد ما بود و ما هم با ایشون کلاس داشتیم این توفیق اجباری شامل حال ما هم شد.همایش از ساعت ۸صبح تا ۵ بعد از ظهر بود.من هم ساعت ۸-۱۰ اش رو موندم بعد هم برگشتم دانشکده تا به کلاس های دکتر باهر برسم. 

صحبت امروز شون درباره ی رنگها بود...باز هم کلی حرف از ایشون و یه دنیا سوال از من...اما این بار جواب سوالامو ندادن و به منشی شون گفتن که برای امروز برای من یه قرار ملاقات تو دفتر شون بذاره... 

چی؟ دکتر باهر؟ من؟ دفترشون؟ 

یه گل رز قرمز بزرگ خریدم و به اقاهه گفتم دور ساقه اش و برام کنف بپیچه با یه پاپیون خوشگل... 

رفتم دفترشون( اتی ساز)...باورتون نمی شه...چند دقیقه اول و کاملا تو شوک بودم...دیزاین اتاق فوق العاده بود! انگار زمان تو ۲۰-۳۰ سال پیش وایساده بود..همه چیز سنتی٬قدیمی و فوق العاده زیبا... 

اتاق انتظار شامل یه کتابخونه بزرگ با یه عالمه کتاب بود و دیوارایی که پر بود از عکس و تابلو و شعر نوشته... 

فضا واقعا منو گرفته بود...بی اختیار به منشی گفتم: اینجا خیلــــــــــــــــــــــی قشنگه! 

خندید...گفت: چشماتون قشنگ می بینه عزیزم... 

کفشامو دراوردم پامو گذاشتم رو قالی های لاکی بسیار زیبا...رو اولین صندلی نشستم و محو دیوارها و قشنگی های اتاق شدم... 

نمی دونم چه قدر گذشت که خانوم منشی گفت: دکتر تو اتاق شون منتظرتون هستن... 

بلند شدم.در اتاق و زدم و رفتم تو...یه اتاق ساده اما قشنگ که تمام دیوارش پر از مدارک استاد و عکس های یادگاری بود...استاد با لباس های راحتی رو کاناپه نشسته بود...با روی باز ازم استقبال کرد... 

بعد از سلام و احوال پرسی شروع کرد... 

گفت و گفت و گفت...از خوابی که امروز صبح دیده بود...از شعری که گفته بود...از فَر... 

حرفای عجیب و جدیدی که تا به حال نشنیده بودم...انگار من و درون ام رو می دید...تمام حالاتم و احساساتی که اغلب کلماتی واسه توصیف شون نداشتم و برام شرح داد...کامل و جامع با دلایل علمی و فرا علمی... 

فکر می کنم ۲-۳ ساعتی صحبت کردیم...اتفاقات جالب تری هم افتاد که از ذکرش می گذرم... 

 

روز جالبی بود...خیلــــــــــــی جالب!  

دکتر گفت: در اتاق من همیشه به روی شما بازه...خوشحال می شم اگه دوباره ببینم تون... 

هنوز حرفای استاد داره تو ذهن ام زنگ می زنه... 

فرّ... 

 

پ ن۱: خیلی وقته که دیگه سپیده دانایی برام نمی یاد... 

پ ن۲: هنوز داشتم مسئله ی سارا رو بررسی می کردم که...باز سلف...باز یکی دیگه از دوستام...باز حرفای تکراری... 

خدا جون داری چی کار می کنی؟ شوخی ات گرفته؟ 

 

۵۰

نظرات 7 + ارسال نظر
بازرگان سه‌شنبه 12 آبان 1388 ساعت 21:43 http://onlypicture.blogsky.com

سلام.وبلاگ جالبی دارین.خوشحال میشم به ماهم سر بزنین.اگه دوست دارین تبادل لینک کنیم.منو با نام جدیدترین عکس ها و مدهای روز لینک کنید و به منم خبر بدین که به چه نامی لینکتون کنم .لطف کنین پس از ورود از تبلیغاتشم دیدین کنید.ممنون





راستی شما میتونید با استفاده تبلیغات تو وبلاگتون کسبه درامد هم کنید من خودم با کلی تحقیق تو این ۲ تا سایت ثبت نام کردم که خیلی بهتر از سایت های دیگه هستن

سایت کلیک ایران : http://www.clickiran.ir/?sup=12719

سایت فروتل : http://www.frotel.com/ads-reg.php?moarref=2434

پیشنهاد میکنم شماهم امتحان کنید.

بازرگان یا بازارگان؟

سهیل سه‌شنبه 12 آبان 1388 ساعت 22:09 http://daypic.blogfa.com

سلام.

با اجازتون سه جمله ی کوتاه می گم و میرم...ولی روش خوب فکر کنید...جدی میگم...

اینقدر زندگیو سخت نگیرید...
همیشه سربه زیر بودن خوب نیست ...
یکمی هم سر به هوایی را تجربه کنید...

التماس دعا.

یاعلی.

سلام...

بهشون فکر می کنم.چشم.اما یه سوال...
واقعا فکر می کنید من اینجوری ام؟

یا حق

بنت الهدی سه‌شنبه 12 آبان 1388 ساعت 22:46

سلام س-ف جان
خوندم...
پست جالبی هم شد ..خیـــــــــــــــلی جالب :)
اما... یه کم عجیب و مرموز!
نمیدونم چرا این حسو نسبت به این پست داشتم(؟)

در پناه حق سلامت .

سلام عزیزم...
کاش مکالمه امروز رو ضبط کرده بودم...
خیلی عجیب تر و مرموز تر از این چیزی بود که این پست به شما داد...

من کی ام؟
:(

سهیل چهارشنبه 13 آبان 1388 ساعت 00:42 http://daypic.blogfa.com

سلام.

راستش چی بگم.... خودتون چی فکر می کنید... بهتر نیست خودتون بگید... منطقی تره ...

راستی...
دعا که یادتون نرفته... امشب دقیقا این احساسو دارم که بهشت و جهنم با نیرویی یکسان دارن منو به طرف خودشون می کشن... من وسطم و یک طرف بهشت و یک طرف جهنم...مثل بازی طناب بازی...نمی دونم کدومشون برنده می شن...دلم بدجوری گرفته...خیلی وقت بود که اینطوری بهم نریخته بودم...دلم برای خدا تنگ شده...ولی... ای کاش میشد که... بگذریم... جدی می گم...التماس دعا دارم...باشه...

التماس دعا.

یاعلی.

سلام...
باشه...خودم فکر می کنم.

مدت هاست درگیر جنگی که گفتید هستم...با این تفاوت که جهنم برای من با قدرت بیشتری بازی می کنه...
دعام کنید٬دعاتون می کنم.

یا معاشق

الهه چهارشنبه 13 آبان 1388 ساعت 08:44 http://hazrateeshgh.blogsky.com/

سلام دوست عزیز
خوشحالم که روز خوبی داشتی انشالله که همیشه روزهای شاد و پر خاطره در پیش رو داشته باشی
فقط کاش یه کم و خلاصه از صحبتت با دکتر باهر برامون مینوشتی..در پناه حضرت حق

سلام عزیزم...
نوشتنم نیومد...باور کن.

یا معاشق

بنت الهدی چهارشنبه 13 آبان 1388 ساعت 19:50

سلام س-ف جان
منظورتون از جمله ی من کی ام؟
رو متاسفانه متوجه نشدم :(
به نظرم شما یه دختر خوش قلب مهربونین:)

سلام نازنین...
حدیث نفس بود.
:)
بلند بلند گفتم اش.ببخشید.

یه آشنا شنبه 16 آبان 1388 ساعت 16:13 http://fellow.blogsky.com

سلام
بازم دکتر باهر؟
علاقه منو هم دارین به این استاد تشدید می کنین...
اینجورکه پیداست ایشون متفاوت از بقیه اند...
نکنه شما رو هپنوتیزم کرده باشه. .:دی

سلام
:دی
متفاوت رو نمی دونم...اما شاید تو تدوین کتاباشون بهشون کمک کنم...

هیپنوتیزم؟ شایدم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد