نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

شعر

اگر دروغ رنگ داشت‏؛
شاید هر روز ده ها رنگین کمان
از دهان ما نطفه می بست
و بی رنگی
کمیاب ترین چیزها بود ؛
اگر عشق ارتفاع داشت‏؛
من زمین را زیر پای خود داشتم
و تو هیچ گاه عزم صعود
نمی کردی
آن گاه شاید پرچم کهربایی مرا
در قله ها به تمسخر می گرفتی؛
اگر گناه وزن ذاشت؛
هیچ کس را توان آن نبود
که گامی بردارد؛
اگر دیوار نبود؛
نزدیک تر بودیم
همه ی وسعث دنیا
یک خانه میشد
وتمام محتوای سفره
سهم همه بود
وهیچ کس
پشت هیچ ناکجایی
پنهان نمی شد؛
اگر خواب حقیقت داشت؛
همیشه باتو
در آن ساحل سبز
لبریز ناباوری بودم؛
اگر همه سکه داشتند؛
دل ها سکه ها را
بیش تر از خدا
نمی پرستیدند
و یک نفر کنار خیابان
خواب گندم نمی دید
تا دیگری از سر جوانمردی
بی ارزش ترین سکه اش را
نثار او کند؛
اگر مرگ نبود؛
زندگی بی ارزش ترین کالا بود
زیبایی نبود
خوبی هم شاید؛
اگر عشق نبود؛
به کدامین بهانه می خندیدیم؟
کدام لحظه ی ناب را
اندیشه می کردیم؟
چگونه عبور لحظه های تلخ را
تاب می آوردیم؟
آری؛
بی گمان پیش ترازاین مرده بودیم
اگر عشق نبود؛
اگر کینه نبود؛
قلب ها تمام حجم خود را
دراختیار عشق می گذاشتند
ومن با دستانی
که زخم خورده ی توست
گیسوان بلند تورا
نوازش می کردم
وتو سنگی را که
من به شیشه ات زده بودم
به یادگار نگه می داشتی
وما پیمانه هایمان را
شب های مهتابی
به سلامتی دشمنانمان
پر می کردیم...
(دکتر شریعتی)


 

 

 

 پ ن۱:نمی دانم چرا٬اما این روزها بیش از هر چیز دیگری شعر می خوانم... 

بیش از هر وقت دیگری از شعر خواندن لذت می برم... 

و بیش از پیش ارام ام می کنند... 

این روزها منظره ی تختم با کتاب های شعری که با بی نظمی سراسر نظم اش دور و برش چیده شده بیشر از غبار تنهایی اتاقم جلب توجه می کند... 

این شب ها منم و حافظ و حمید مصدق و گاه گاهی شریعتی... 

قران ام را فقط سر سجاده عاشقی باز می کنم و ورق می زنم...

نظرات 1 + ارسال نظر
بنت الهدی پنج‌شنبه 28 آبان 1388 ساعت 22:41

سلام س-ف جان
به قول خودتون پست "نازی" بود...
:)

سلام هدی جان!
ممنون!
:-*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد