قلبم را به ارامی می فشارم٬
هییس...
ساکت شو...
نگاه ها را باور مکن٬
بگذار باران بیاید٬
از پشت پنجره
شاید٬
تو را آرام کند٬نگاه منتظر برگ پاییزی...
پ ن۱: اینم به یاد تنهای حیران٬
امشب او بود که دلم را لرزاند...
باز می گویم٬من در این دنیای دنی مالک چیزی نیستم جز دعا...
پس دعای خیرم را بدرقه ی راه این غریب اشنا می کنم...