نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

دارا و ندار

 

دیشب تا دیر وقت مهمون داشتیم. 

سنت نیک صله رحم تو خونه ی ما زیادی احیا می شه...اونم بیشتر از اون طرف.(یعنی بیشتر مهمون داریم تا مهمون بشیم. 

از ائنجایی که پدر شریف بنده هم علاقه ی شدیدی به پدیده ی مهمان دارند.مهمون ها با میل خودشون میان تو و بیرون رفتن شون با خداست.... 

تا سه وعده پذیرای مهمونا نباشه ول کن معامله نیست!! (شوخی کردم.حالا نه به این شدت!!) 

و وظیفه ی خطیر پذیرایی از مهمون ها دربست بر عهده ی اینجانب می باشد. (گناه دارم یه ریزه... پهن کن٬جمع کن٬بشور٬بساب و تا بار مسولیت کمی سبک می شه مهمونا دارن خداحافظی می کنن!!

از غر غر کردن که بگذریم٬می خواستم بگم دیشب با خستگی تموم دیر وقت خوابیدم. 

۸ صبح جمعه هم کلاس زبان داشتم تا ۱ بعد از ظهر!!  

یا حسیـــــــــــــــــن!! انگاری فاینالم داشتیم... 

کلاس که تموم شد خودم و با مشقت فراوان رسوندم خونه... 

بعد از صرف نهار در معیت خانواده محترم ( که این روزا سعادت می خواد این جوری دور هم جمع شیم) رفتم که خودم رو تسلیم خواب کنم که صدای جیلینگ جیلینگ موبایلم در اومد. 

یکی از دوستای قدیمی م بود. بعد از تعارفات معمول گفت: 

س-ف جان.یه زحمتی برات داشتم. زاستش دارم واسه ارشد می خونم و اصلا وقت ندارم.می شه بری به یکی از شاگردام ریاضی درس بدی؟ 

کمی مٍن من کردم و... 

گفت: لطفا٬امتحان داره فردا..اگه نری... 

گفتم: باشه الهه جان. 

فقط ادرس شو برام اس ام اس کن. 

( ۵ دقیقه بعد) 

فرمانیه٬ برج ...  

س- ف جان٬دختر با هوشیه.اول دبیرستان ه.اسم اش هم هست ن... 

 

یا خدااا 

حتما از این دخترای نازک نارنجی ه مرفه بی درد ه....فکرش و بکن...تازه فکر می کنه باهوشم هست... 

خدااا.چی کارش کنم؟ اصلا حوصله اش و ندارم.... 

 

دست و صورتم و یه ابی زدم و لباس پوشیدم... 

خودم و تو اینه نگاه کردم... خوبه... تا خانووم معلم شدن فقط یه عینک طبی فاصله داشتم... 

کمی زودتر راه افتادم . (هنوزم خیلی on time بودن واسم مهمه) 

رسیدم... 

اگه با سر می خواستم اخرین طبقه برج و نگاه کنم انصافا کلام می یوفتاد!!  

با بسم الله بسم الله رفتم جلوی در... 

اااااا 

یادم رفت زنگ و بپرسم.یه زنگ زدم بهش... خانوم ...؟ 

ـ بله.اومدم دم در. 

دم در؟؟ 

یه خانوووم خیلی ساده و دوس داشتنی اومد دم در... 

همراهش داخل شدم. رفت سمت پارکینگ...بعد هم یه در اون گوشه بود...دعوتم کرد رفتم تو ... 

یه خونه ی نقلی کوچولو مو چولو ... 

اولین برای بود که تو این شرایط قرار می گرفتم... 

تمام داده های ذهن ام قاطی پاطی شده بود... 

خیلی زود خودم و جم و جور کردم و کلاس شروع شد... 

 

دختر فوق العاده ای بود...کلی باهاش دوس شدم...ارووم...ساکت و کمی خجالتی... 

سخت ترین قسمت موضوع رسید... 

وااای 

خدااا 

من در حالت عادی هم موقع حساب کتاب کلی معذبم چه برسه به... 

تعارفا کمی طولانی شده بود.حس کردم شاید اذیت شن.گفتم هر چه قدر به خانوم .. می دادید ... 

 

تمام طول راه و داشتم به تفاوت داده های ذهنم فکر می کردم... 

 

تاثیرات قشنگی رو روحم داشت  که

دوسشون دا شتم. 

خدا جوون شکرت. 

 

نظرات 10 + ارسال نظر
امین جمعه 7 خرداد 1389 ساعت 23:35 http://elahi-gahi-negahi.blogsky.com/

سلام
احوال شما؟ما هم خوبیم!
جاتون مشهد خیلی خالی بود...خلوت خلوت...

راستش می خواستم پست بعدیم رو راجع به همین "قضاوت عجولانه" بنویسم(زمانش رو خدا میدونه!)، عجیب گیر این موضوع به ظاهر کوچک در این دنیا اما حق الناسی بزرگ در اون دنیا هستیم ...

برقرار باشید

سلام

شکر٬دوستان به جای ما...

منتظر پست جدید می مونم.
یا علی

س.ح شنبه 8 خرداد 1389 ساعت 00:11

سلام..
چطوری خانومی؟
اخی..من هم فکر نمیکردم این نوشته اینجوری تموم شه..
جالب بود
ممنون عزیز
التماس دعا
یا علی

سلام عزیز
خوبم شکر
شما چه طوری؟
منم فکرشو نمی کردم.
یا علی

داود شنبه 8 خرداد 1389 ساعت 12:05 http://yaran1388.blogsky.com/

سلام

مهمان حبیب خداست...وچه سعادتی دارید شما که پذیرای حبیبان خدائید...گرچه تو جامعه ما این حرفا داره کمرنگ میشه ولی من خیلی بهش اعتقاد دارم.

پست جالبی بود...اون سخت تری قسمت موضوع واقعا که خیلی سخته...مخصوصا تو یه همچین خونواده هایی...من خودمو جای شما گذاشتم دیدم که ...

تبریک میگم به شما با این قلب رئوفتون...از برکات همون مهمون نوازیه...قدرشو بدونید...نصیب همه نمیشه.

شاد و سربلند باشید

یاعلی

سلام...

بله از توفیقات اجباری زیاد نصیب ما می شه!!(شوخی کردم.حق کاملا با شماست)

اخ اخ! این ماجرای ... هم به شما سریت کردهااا ؛)

ممنون
یا علی

دوست جدید یکشنبه 9 خرداد 1389 ساعت 15:48

نه خسته خانوم :)
خدا بده برکت.

ممنون
؛)

دوست جدید یکشنبه 9 خرداد 1389 ساعت 15:59

فقط متوجه نشدم چرا دارا و ندار شد عنوانش ؟

به نظرم خیلی از دارا هستن که ندارن و خیلی از ندارها هستن که دارا هستن...
یه لحظه این به نظرم اومد واسه عنوان...

رستگار یکشنبه 9 خرداد 1389 ساعت 21:37 http://saghiye-simin-sagh.blogsky.com

سلام
من هم برام پیش اومده که این پیش داوری ها باعث بشه که یه دفعه یه پارچ آب یخ خالی بشه رو سرم و پشت دستم رو داغ کنم که دیگه...
دارم رو خودم کار می کنم که دیگه تکرار نشه! یه جورایی خودسازی در این زمینه! :)

البته این جور تصویرسازی ها همیشه هم بد نیستا! البته اگه تبدیل به پیش داوری نشه! گاهی خیلی جالبه! مثلا آدم انتظار یه چیزی داره بعد یه چیز دیگه پیش میاد!


حالب بود!
با توصیفاتی که کردید من هم فکر نمی کردم داستان این طوری تموم بشه!

التماس دعا
یا حق

سلام...

جالب...اره زندگی کلا پدیده جالبی ه!!
:)
دوست دارم
یا علی

ع.ر.وطن دوست دوشنبه 10 خرداد 1389 ساعت 19:52 http://123tamam.blogsky.com

سلاام!

من بارها و بارها چوب قضاوت عجولانه رو خوردم تا بالاخره ادم شدم!!


ممنونم

یا علی

سلام

خوبه٬شما ادم شدید ...من که...
:(
یا علی

امین سه‌شنبه 11 خرداد 1389 ساعت 01:08 http://elahi-gahi-negahi.blogsky.com/

سلام
ما انتظارمون زیاده که در سری جدید وبلاگ‌تون مثل قبل هر روز پست جدید ببینیم یا اینکه شما خسته شدید؟

سلااام.
کارا کمی زیاد شده امین خان
شرمندم.

سیدامیرحسام سه‌شنبه 11 خرداد 1389 ساعت 13:04 http://www.shia-book.blogsky.com

سلااام...
لطفا ابتدا تشریف ببرید یه لیوان آب تگری بیارید بذارید دم دستتون!!!!(حالا آخرش می فهمید دلیلش رو!)

میگم عجب! خونه شما هم دقیقا عین خونه ماست!!
موقع مهمونی ها هم که دیگه....
شما کارای داخل رو انجام میدید اما خریدای بیشتر بر دیوار کوتاه ما نهاده میشود!!(خنده)
جالب بود یکی از نو عروسان که شوهر نسبتا تنبلی داشت! با اشاره به من میگفت که خونه ما یه دونه مثل فلانی رو میخواد!(خنده)

دیگه بچه آخری شدن این چیزا رو هم داره!
نمیدونم کی گفته که بچه آخری لوس میشه؟!
الهی که .... بشه!
(می بخشید عفت کلا م رو رعایت نکردم!(خنده))
حالا کاش فقط به یه مهمونی ختم میشد!!
از رفع اختلاف و دعوا سر باغ و زمین گرفته تا حل اختلاف بین خواهر و برادرا و جلسات حل اختلاف بین زوجهای جوان به همراه خانواده هاشون!(جالب ها همزمان پونزده شونزده نفر تو خونمون!!)
یه دفعه صدای داد و بیداد بلند میشد! چی شده مادرای این زوج دعواشون شده!!! گیس و گیس کشی و ...
(خنده) حالا چند نفر می خواد اینا رو جدا کنه!!!
خلاصه موارد نادری که اگه بگم (که نمیگم!(خنده)) به حالت محیر العقول در می آیید!(خنده)
یه چیز جالب بگم! اینا 99 درصد هیچ کدوم فامیل نیستن و از آشنایان دور بودن!!

گاها میگم عجب صبری دارن والدین بزرگوارمون مخصوصا مادر عزیز.

من تا روزی 150 دفعه دم در نرم روزم شب نمیشه!(خنده)
تا روزی 150 دفعه جواب تلفن ندم اصلا خوابم نمیبره!(البته باور نکنید ها!(خنده))
یه دفعه در آن واحد سه چهار نفر ازم میخوام سه چهار تا کار مختلف انجام بدم!!
البته نه فکر کنید زیر بار میرم هان(خنده)
به قول معروف اللهم بیر بیر!!!!!!(خنده)

فقط همین رو بگم که موقع کنکور قسمت اعظمی از درسام رو خونه یکی از رفقا خوندم!!!(باورتون میشه!)

یه خاطره!
با یه رفیق قرار داشتم چند باری عقب افتاد!
دفعه اول. چی شد نیامدی!
من: شرمنده مهمون آمد برامون.
دفعه دوم: نیامدی؟!
من: شرمنده مهمون آمد برامون.
دغعه سوم و ....
یه دفعه گفت: ای بابا چه خبره! مهمون مهمون!!!(خنده)

تازه کجاش رو دیدید! گاها مهمون بین المللی میاد اونم باخانواده اونم برای چند روز! اونم تمام وقت!!(خنده)

البته این وضع رو خیلی دوست دارم!!!!
فقط یه مدت میخوام فرار کنم(خنده)
بهترین گزینه سربازی!
جالبه هم ازش فرار میکنن اما من ...
یکی از رفقا میگفت تو دیوونه ای!!!(شایدم راست می گفت!)
(خنده)


خوب مسدوم آمدست!
می بینم که حسابی کم آوردید!!!!!(خنده)
بله! دیگه بخاطر عوارضی چون آنفاکتوس از ادامه دادن معذوریم!(خنده)

اون لیوان آب سرد رو که گفتم برای الان گفتم که حالتون سرجاش بیاد!!!

فکر کنم که ازین به بعد دیگه با اشتیاق بیشتری به مهموناتون پذیرایی کنید!!!

راستی تو جواب نظر خانم س.ح یه خورده غیبتتون رو انجام دادیم! حلال کنید.

صبح نزدیک است و ...

سلااام
به به!
خنده ها برفت
استفاده ها کردیم.
:)
حلال اقا٬حلاله!

سیدامیرحسام سه‌شنبه 11 خرداد 1389 ساعت 13:05

واااااااااااااااااای!!!!!
چه کامنتی شد؟!!
تا حالا اینجوری و این همه ننوشته بودم!!!

به بزرگواری خودتون ببخشید....

صبح نزدیک است و ....

عااااالی بود.
لذت بردیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد