نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

باران گونه ها

 

پدر بزرگ می گفت: خدا دو گوش داد و یک زبان. یعنی دو بشنو و فقط یکی بگو... 

دو صد شنیدم و هیچ نگفتم... 

گذشت٬ 

خیلی گذشت... 

خواستم بگویم٬ 

نه یکی...خیلی کم...شاید به اندازه ی دل کوچکم... 

گوشی نبود... 

نبود٬ 

خیلی نبود... 

دل کوچکم حسابی سنگین شد... 

حرفهایم در پنجره ی چشمانم ذوب می شد و فرو می ریخت... 

خدا برایم دو گوش شنوا فرستاد... 

شنید٬ 

خیلی شنید... 

خالی شدم٬ 

از خودم... 

امروز سبک قدم می زدم... 

خیلی سبک٬ 

شاید به سبکی قاصدک رویاهایم... 

 

 

- دیشب باران امد٬خیلی 

من باران و خالق باران و باران گونه ها را بسیار دوست می دارم...

 

وقت کردی بدان٬ 

آدم جالبی بود... 

 

معتاد بود٬اما محتاج نه!

حکایت این روزهاست...

 

به ایستگاه اتوبوس که می رسی٬ 

فقط وقت می کنی اتوبوس را با نفس نفس هایت بدرقه کنی... 

به ساعت ات گریزی می زنی...مثل همیشه دیرت شده... 

روی تابلوی ایستگاه اتوبوس نوشته: 

                                                             اتوبوس بعدی ۱۵ دقیقه ی دیگر 

کمی دل دل می کنی٬که بمانی یا بروی... 

می مانی... 

۳۰ دقیقه گذشته و از اتوبوس خبری نیست... 

نه پای رفتن داری و نه دل ماندن... 

چیزی که تو را به صندلی ایستگاه چسبانده همین ۳۰ دقیقه است. 

چه می کنی؟! 

می روی یا می مانی؟ 

 

خدا سلام رساند و گفت ...

 

مادرم خواب دید که من درخت تاکم. تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشه های سرخ انگور آویزان.
مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت.

فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم باغچه ای است و عمری ست که من ریشه در خاک دارم. و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت.


و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد.


و او بود که به من گفت: همه عالم می روند و همه عالم می دوند، پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.


من خندیدم و گفتم: اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند!


او گفت: هر کس اما به نوعی می دود. آسمان به گونه ای می دود و کوه به گونه ای و درخت به نوعی.


تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.


و ما از صبح تا غروب دویدیم. از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر. زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم. همه بهار را دویدیم و همه تابستان را.


وقتی دیگران خسته بودند، ما می دویدیم. وقتی دیگران نشسته بودند، ما می دویدیم و وقتی همه در خواب بودند، ما می دویدیم. تب می کردیم و گُر می گرفتیم و می سوختیم و می دویدیم. هیچ کس اما دویدن ما را نمی دید. هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمی بیند.


و سرانجام رسیدیم. و سرانجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید. و سرانجام هر غوره، انگوری شد.
من از این رسیدن شاد بودم، تاکِ همسایه اما شاد نبود و به من گفت: تو نمی رسی مگر اینکه از این میوه های رسیده ات، بگذری. و به دست نمی آوری مگر آنچه را به دست آورده ای، از دست بدهی. و نصیبی به تو نمی رسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی.
و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛ همه داروندار تابستان مان را.

***
مادرم خواب دید که من تاکم. تنم زرد است و بی برگ و بار؛ با شاخه هایی لخت و عور.
مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچ کس نگفت. فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم که درختی ام بی برگ و بی میوه. و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد و آن را بر دوشم انداخت و به نرمی گفت: خدا سلام رساند و گفت: مبارکت باد این شولای عریانی؛ که تو اکنون داراترین درختی. و چه زیباست که هیچ کس نمی داند تو آن پادشاهی که برای رسیدن به این همه بی چیزی تا کجاها دویدی! 

 

عرفان نظراهاری 

  

پازل دین

 

وقتی قدرت بعضی لذت ها به قدری است که حکم خالق به سهولت شهید می شود٬ 

ایا می توان امیدی به تاثیر مخلوق داشت؟! 

 

- به یقیین خالق اش را بیش از مخلوق دوست می دارد.

یاسٍ شقایق

 

 

حرف های جالبی می زند: 

 

- روابط ادم ها بیش از اینکه بر تفاهم بنا شده باشه٬بر سوِء تفاهم بنا شده... 

 

- " هر آشنایی، عاقبت دردی است تازه بر پیکره ی احساس ... ". 

 

- باید از دل استفاده ی بهینه کرد...  

 

- یه روز می فهمید که هیچ چیز ارزش نداره که ادم به خاطرش اینجوری بشه٬هیچ چیز! 

 

- همه ی روابط انسانی که توش خدا گمه٬محکوم به زوال ه... 

 

- مواظب بیست و یک سالگی ات باش. 

 

- فداکاری فقط برای خدا معنی می ده. 

 

- حیف عمر ادم که اینجوری ...

 

 

۰۷

به نام اخر ...

 

قلبم را به ارامی می فشارم٬ 

هییس... 

ساکت شو... 

نگاه ها را باور مکن٬ 

بگذار باران بیاید٬ 

از پشت پنجره  

شاید٬ 

تو را آرام کند٬نگاه منتظر برگ پاییزی... 

 

پ ن۱: اینم به یاد تنهای حیران٬ 

امشب او بود که دلم را لرزاند... 

باز می گویم٬من در این دنیای دنی مالک چیزی نیستم جز دعا... 

پس دعای خیرم را بدرقه ی راه این غریب اشنا می کنم... 

کافی نیست؟

 

و کاش این تنها صدا بود که می ماند... 

 

 

ـ مسخره است وقتی به زمین و زمان فخر می فروشی چون فقط یک سر و گردن از تمام کوتوله های جهان بلند تری... 

 

۰۶

طرحی از بهشت

 

 

بهشت را نقاشی کردم... 

مداد ارامش را برداشتم و همه ی صفحه را رنگ بی رنگی زدم٬ 

همه چیز ارام شد... 

به ارامی دل ات ... 

 

مداد عشق را برداشتم٬قلم روی بوم نمی چرخید... 

ندایی می گفت: اینجا ثانیه ها از عشق جان می گیرند... 

چه می کنی؟ 

همه چیز رنگ چشمانم شد... 

 

دریا کشیدم٬جنگل و کوه و دشت و شقایق... 

پرستو و قاصدک و بهار را٬ 

باران که نرم نرمان می بارید٬ 

کلبه کوچک رویاهایم که پر بود از عطر تو ... 

 

کمی از بوم فاصله گرفتم... 

بوم ام پر شده بود٬پر از حضورت... 

دیگر جایی برای من نبود... 

دلم نیامد هیچ چیز را پاک کنم٬ 

حتی عشق نقاشی نکرده ام را... 

 

بهشت هم ارزانی تو و ارامش بی مثال ات... 

من به تماشای این تابلوی بی نظیر هم بسیــــــــار راضی ام...  

 

۰۱

 

بودن تو انگیزه ایست برای دویدن ثانیه ها... 

وقتی می روی٬ 

زمان می خوابد... 

 

 

ـ توان روزشمار گذاشتن را در خودم نمی بینم٬ وقتی ثانیه ها خواب اند.