نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

به دست یار

 

مکن ای صبح طلوع... 

مکن ای صبح طلوع... 

مکن ای صبح طلوع... 

مکن ای صبح طلوع... 

مکن ای صبح طلوع... 

مکن ای صبح طلوع... 

 

گالیور

 

دو سه سال پیش بود...

با عزیزی در بهشت زهرای تهران بودم...

می گفتم : دل بسته ی هیچ چیز و هیچ کس نیستم...

سبک ِ سبک...

فکر می کنم از همان روزها شروع شد...

داستان گالیور را یادتان هست؟

به یک خواب خرگوشی شیرین فرو رفتم...

وقتی بیدار شدم، با طناب دلبستگی،به زمین بسته شده بودم...

درست یادم نیست،گویا گالیور تلاش کرد که بندها را پاره کند،

من اما جای خوابم به غایت نرم بود و گویا نغمه ای برایم لالایی وار می سرود...

خواب نبودم،

اما هشیار هم ،نه..

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

امروز در بیداری ام خواب اسمان را دیدم...

شوق پرواز...

دلم برای بالهایم تنگ شد...

عزم پاره کردن بندها را دارم...

می خواهم بدوم،

بی انکه از مفهوم خستگی چیزی بدانم...

بپرم،

بی انکه بدانم می شود دلبسته ی زمین و زمینی ها بود...

باید با زمینی ها بود،زندگی کرد،دوستشان داشت...

اما وابستگی،نه!

ما ز بالاییم...

باید به بالا برویم... 

 

پ ن۱: شده انقدر طبیعی لبخند مصنوعی بزنی که خودت هم باورت بشود به غایت شادی؟ 

پ ن۲:امروز متوجه شدم حس هایی تو زندگی وجود داره که حتی از بستنی پیچ پیچی هم به مراتب خوشمزه تره... 

اونقدر خوشمزه که لذت خوردن بستی به چشم ات نیاد... 

سیندرلا

میتوان...

میتوان تنها شد

میتوان زار گریست

میتوان دوست نداشت

و دل عاشق آدمها را زیر پاها له کرد

میتوان چشمی را به هیاهوی جهان خیره  گذاشت

میتوان صدها بار علت غصه دل را فهمید

میتوان...

میتوان بد شد و بد دید و بد اندیشه نمود!

آخرش هم تنها میتوان تنها رفت...

با جهانی همه اندوه و غم و بدبختی...

یادگاری؟ همه جا تلخی و سردی و غرور

فاتحه؟ خوب شد که رفت! عجب آدم بد خلقی بود!

ولی ای کودک زیبای دلم، آن ور سکه تماشا دارد...

                                                                                   دکتر شریعتی 

پ ن۱:اینجا را به روز می کنم تا یادم نرود٬زنده ام ...پس باید زندگی کنم...نه مثل یک ادم معمولی حتی...باید فوق العاده باشم...

درست مثل سیندرلا...

ـ جالب است وقتی حتی با سیندرلا شدن هم فرسنگ ها فاصله داری...


می روم

 

کارهای نا تمام ام را که تمام کنم٬ 

کوله بارم را می بندم... 

دست دلم را می گیرم و می روم از این ولایت. 

نه به این خاطر که قدرم را به دانی٬نه! 

می خواهم جای خالی دلم را اندازه بگیرم... 

امیدوارم که تا ان روز قدر دریا شده باشد٬ 

شاید نبودش را بهتر حس کنیم... 

 

ـ عادت هم قصه ـ شاید هم غصه ـ (املای صحیح اش کدام بود؟) غریبی ـ شاید هم قریبی ـ دارد...   

ـ امروز که با ریحانه حرف زدم٬دلم حسابی برای خدا تنگ شد...  

ـ باور نمی کنی؟ 

من امشب حسابی از تاریکی شب و خلوت بی دلیل خیابان ترسیدم٬ 

از چشمهای سیاه گربه ها که خیره خیره نگاه ام می کردند... 

تو باز خواستی بخندی... 

خواستی بگویی خروس جنگی... 

خواستی گل بزنی و نبازی... 

خواستی تنیبه ام کنی... 

من اما دلواپس ات بودم.

ساختن و نسوختن

 

می گویند معلمی باید در خون ادم باشد... 

من هم ان را تایید می کنم. 

اما دیشب٬ 

وقتی داشتم از عمیق ترین نیازها و توقعات نداشته ام برایش می گفتم٬ 

وقتی تمام استدلال هایم را پشت هم چیدم تا خواسته ام را به معقول ترین شکل ممکن٬برای بار هزارم تکرار کنم... 

وقتی احساس کردم تمام  وجودش گوش شده و نه مثل همیشه تمام حواس اش با من است... 

وقتی اخر همه ی حرفهایم نقطه گذاشتم... 

وقتی جویای بازخورد حرفهایم در صورت و حرفهایش بودم... 

 

لبخند شیرینی زد٬ 

از همان هایی که معلم ها بعد از ارائه کامل و جامع  ـ یک مبحث تدریس شده ـ توسط دانش اموز خود می زنند... 

کلی تعریف و تمجید از هوش و تیز بینی ام... 

 

معلم همیشه معلم است٬اگر معلمی در خون اش باشد... 

 

و من تلخ خندیدم٬ 

چون جواب حرفها و استدلال ها و خواسته هایم٬ نبود انچه او داد... 

 

ـ او که ذره ای نمی خواهد تغییر کند٬ 

گویا باید تمرین کنم چگونه با معلم ها بسازم و نسوزم...

ناسپاسی

 

تا به حال شده وقتی از کنار یکی از میادین شهر می گذری٬مردی را ببینی که فارق از هیاهوی دنیا کفشهایش را(که شاید همه ی دارایی اش از زندگی باشد) زیر سرش گذاشته و ارام خوابیده... 

شده به ارامش و خواب اسوده اش غبطه بخوری؟! 

 گاهی داشته های ادم اسودگی اش را دستخوش تشویش می کند... 

 

خیلی وقت است که از داشته هایم خسته شده ام و دلم هوس خواب ارام او را دارد... 

این یعنی: 

خدا نعمت داد و من ندانستم چگونه از ان استفاده کنم... 

 

پ ن۱: کاش امشب سحر نشود...

معلم عیسی بن مریم

این روزها نگاه ها برایم عجیب سنگین شده٬ 

حتی نگاه انان که حیا می کنند و چشم برمی بندند... 

این روزها تصدیق ها برایم حکم تبعید است و تکذیب ها حکم تنفیذ... 

این روزها نشانه های خدا برایم به عدد گناهان کرده و ثواب های نکرده ام شده... 

اما دلم جلوی چشم هایم را می پوشاند تا ذره ای از نور حق را نبیند... 

این روزها وجود شیطان(تو بگو نفس اماره) را به طور ملموس در وجودم حس می کنم٬ 

نوازش هایش را...کف زدن ها و دست و هورا کشیدن هایش را... 

این روزها چشم های خدا را نگران تر از هر وقت می بینم که به من و افعال ام زل زده... 

این روزها تاب قران را هم نمی اورم٬ 

ایه های عذاب عذابم می دهد... 

این روزها حسادت نمی گذارد جرعه ای اب بنوشم٬ 

با حسرت تمام کمیل خواندن حمیده را نگاه می کنم و  

قنوت های طولانی مهناز را... 

این روزها فلج شده ام٬ 

روحأ و جسمآ٬ 

روح ام اسیر تخت شده و ذره ای حرکت نمی کند... 

هی می گوید: از تو حرکت٬از خدا برکت... 

چه توقعی داری؟! می گویم٬سست و کرخت شده جوارحم... 

حاج محمود که می گوید: ارباب اش معلم عیسی بن مریم است و گویا به نام اش مرده هم زنده می شود... 

پس کاری بکن٬ 

تا نمرده ام زنده ام کن...

بیدارم کنید...

 

فون بوک موبایلم را چند بار بالا و پایین کردم... 

اشناها برایم غریبه بودند و از غریبه ها جز نامشان چیز دیگری در ذهنم نبود... 

سراغ البوم عکس هایم رفتم مگر ردی از اشنایی اشنا پیدا کنم... 

تاریخ ورق می خورد٬اما دریغ از اشنای اشنا... 

دفتر خاطراتم را باز کردم٬ 

این روزها صفحات اش پر شده از یک سری خطوط درهم و برهم که خودم هم خیلی سر در نمی اورم٬چه شد که اینها را ثبت کردم...اما نگه شان می دارم...شاید روزی بشود که مثل خط خطی های کودکی ام برایم عزیز شوند... 

این روزها هر چه از امام حسین می شنوم٬می خوانم و می دانم٬بیشتر گیج می شوم... 

این روزها گیج گیج ام...شاید هم مست مست... 

دلم ارزوی یک کشیده ی نکشیده دارد که خوب گوش دلم را نوازش کند... 

کجایید عاشقان حسین؟!مگر حسین تان با هدف امر به معروف و نهی از منکر قیام نکرد؟ 

مگر شما شیعه و پیرو او نیستید؟! پس چرا منکر مرا می بینید و با لبخند از کنارش رد می شوید؟! 

چرا به معروف امرم نمی کنید؟! نکند به این باور رسیده باشید که خداوند به دلم مهر زده؟! 

به مظلومیت حسین که این روزها زیاد برایش اشک می ریزم قسم٬هنوز وقتی نام ارباب را می شنوم دست دلم می لرزد...این گواه نیست که هنوز دلم نمرده؟! 

بیدارم کنید... 

عاقبت اب تنی در گرداب را همه می دانید٬هشیارم کنید... 

اشنایی بیابید... 

دست یاری به سویم دراز کند...  

  

 

پ ن1: این ادرس ایمیل منه...اگه عزیزی خواست برام کشیده ی نکشیده بفرسته...  

 

s.fadavi@ hotmail.com

ممنون از لطف تون   

پ ن۲:کسی که با دل ادم غریبه نیست 

بُر می خورد میان تمام غریبه ها...

علت خود کشی معلمان ریاضی


یکی از کاربران جهان که احتمالاً معلم ریاضی بوده و قصد خودکشی دارد، با ارسال چند تصویر دلیل خودکشی برخی معلمان ریاضی را بیان نموده است!

در توضیح این معلم ریاضی آمده است: با تامل در جوابهای بعضی از دانش آموزان(شاید هم دانشجویان) متوجه علت خودکشی دبیران و اساتید ریاضی خواهید شد.






 
 
پ ن۱:با خوندن این مطلب یاد سال کنکورم افتادم٬ 
یکی از اسطوره های ارامش تصمیم گرفته بود به من و دوست جونم (پریسای عزیز) مقاطع مخروطی(ریاضی!) درس بده... 
جای همه تون خالی بود که قیافه ی این اسطوره ی ارامش رو تو وسط جلسات ریاضی ببینید!