نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

هدیه ی اقا

 

تو زندگی هر کس یه چیزایی وجود داره که بیشتر از اونی که جنبه مادی داشته باشه.جنبه معنوی داره... 

این اجسام چون برای ما خاطراتی رو زنده می کنن یا یاد عزیزانی رو یاد اور می شن گاها بسیار عزیز هستن... 

گاهی یه نوشته ی کوتاه... 

گاهی یه کتاب... 

گاهی یه هدیه... 

و گاهی حتی یه شاخه ی گل سرخ که لای دیوان حافظ خشک اش کردی... 

 

(من یه کشو دارم پر از خاطره...پر از همه چیز...اون کشو  بوی عمرمو می ده...بوی زندگی...بوی گذر زمان...) 

 

یکی از عزیز ترین این اشیا می تونه حلقه ای باشه که زندگی ات رو به زندگی عشق ات پیوند داده...  

 

یادتون  میاد چند وقت پیش با مامان اینا رفته بودیم زیارت حضرت معصومه؟ یادتونه دو سه روزی نبودم؟ 

تو اون مسافرت سپیده عزیز هم همسفر ما بود... 

نگفته بودم...اما سپیده تو این سفر حلقه ی ازدواج اش رو گم کرد...باورتون می شه؟ 

وقتی نیمه شب رسیدیم خونه و متوجه شد...مثل ابر بهاری اشک می ریخت...ما همگی دل داریش می دادیم...اما راست اش رو بخواید منم شب قبل از خواب چشمام بارونی شد...حلقه ی ازدواج یه سمبل خیلی قشنگه...که وجودش رو انگشت ادما خیلی چیزا رو یاد اور می شه... 

 

بابا اون شب تمام ماشین و زیر و رو کرد... 

نبود...  

صبح به خونه عمه زنگ زدیم...تمام خونه رو گشت...اونجا هم نبود... 

زنگ زدیم به اون مغازه ای که ازش سوهان خریده بودیم...نبود... 

 

گذشت... 

بابا امروز صبح تنها رفت قم... 

موقع شام بود که برگشت... 

حلقه سپیده رو بهش داد... 

 

هر چی گفتیم کجا بود؟ چیزی نگفت...می گه: مهم اینه که الان اینجاست... 

گفتم: چه جوری پیداش کردی؟ 

گفت: تمام راه و صلوات فرستادم...  

پیدا شد...

 

اقا عیدی شو به سپیده جونم داد... 

چشمای سپیده می خندید... 

۸ ارزو برای 8 دوست

 

به پیشنهاد مهرگان عزیز 

 

۸ دوست٬۸ ارزو... 

 

برای مهرگان مهربونم... 

 

مدیریت امپراطوری عظیم تجاری و  صنعتی HOT CHOCOLATE  

 

برای س-ح عزیز... 

 

به حداقل رسیدن مشاجرات دل و عقل اش که بهش بغل بغل ارامش هدیه می ده... 

 

برای بنت الهدی نازنین...  

 

همیشه خودش باشه و از اینکه خودش ه لذت ببره.

 

 

برای zdk  گلم... 

 

خوشبختی و عاقبت به خیری  

 

برای اقا سهیل...  

 

 از خدا می خواهم که به لطف خودش اون کسی را که خودش براشون می پسنده نصیبشون کنه...و به این نصیب راضی شون  کنه... 

 

برای اقای وطن دوست 

 

هیچ وقت حسرت هیچ چیزی و نخوردن... 

 

برای امین خان... 

 

رسیدن به یه مدینه فاضله که توش جایی واسه انتقاد باقی نمونه... 

 

برای او... 

 

قشنگ ترین بنفشه دنیا

 

۸۸/۸/۸

 

برای این روز قشنگ٬بسیار نوشتم...همه را خط زدم...پاره کردم...هیچ کدام به دلم نمی نشست... 

تا ... 

تا اینکه نامه ای نوشتم برای صاحب اش...برای خود خود  او... 

سلام و مقدمه چینی ها را من نوشتم٬بقیه را قلم ام دوید و من نظاره گرش بودم... 

نوشت و نوشت و نوشت... 

گریه امانم را بریده بود... 

وقتی نامه را امضا کردم٬ 

دلم سبک شده بود...ان حس قشنگ برایم لبخندی حاکی از ارامش به ارمغان اورده بود... 

 

 

من هیچ وقت خواب نمی بینم... 

دیشب خواب دیدم... 

خوابم رنگ نور داشت...رنگ اشتی... 

یعنی اقا نامه ام را خوانده؟! 

 

 

پ ن ۱: اقا جان٬قسم به اشک چشم عاشقانت...بیش از انچه قلم ام گفت٬ دوستت می دارم... 

 

پ ن ۲: میلاد نور٬بر تمام عاشقان گیتی مبارک...  

 

پ ن۳: نماز ظهر و عصر امروز رو تو امام زاده صالح خوندم...عالی بود...جای همه دوستان خالی بود... 

برای بعضی دوستان میس کال گذاشتم...خواستم تو حس قشنگم شریک شون کرده باشم. 

 

پ ن۴: برای خوشبختی تمام کبوترای عاشقی که امروز و برای شروع زندگی شون انتخاب کردن ارزوی بهترین ها رو می کنم... 

بالاخص مینا خانوم عزیزم... 

سمای نازنین٬که امروز با اقاشون تو حرم  امام رضا (ع) به عقد هم در می یان.. 

نازنین مهربون... 

و همه ی لیلی و مجنون های این مرز و بوم... 

 

پ ن۴: امروز٬یعنی ۸/۸/۸۸ ٬ ساعت ۸:۸ شب جلوی کوه نور با بچه های دوران راهنمایی قرار گذاشتیم...من و مهتاب که یادمونه...نمی دونم برم یا نه... 

اخــــــــــــــــی! همه دیگه بزرگ شدن! 

خدا همه شون و حفظ کنه...

  

۴۶

ساقیا امشب صدایت با صدایم ساز نیست 

                                                         یا که من بسیار مستم یا که سازت ساز نیست 

ساقیا امشب مخالف می نوازد تار تو 

                                                      یا که من مست و خرابم یا که تارت تار نیست... 

 

 

پ ن: ساقیا بده جامی زان شراب روحانی        تا دمی بیاسایم زین حجاب ظلمانی 

 دین ودل به یک دیدن باختیم و خرسندیم         در غمار عشق ای دل کی بود پشیمانی؟ 

   

کی بود پشیمانی؟  

کی بود پشیمانی؟ 

کی بود پشیمانی؟ 

کی بود پشیمانی؟ 

کی بود پشیمانی؟

ازدواج کامل

 

از وقتی یادم می یاد همیشه به مباحث روانشناسی علاقه مند بودم و کما بیش اونا رو دنبال می کردم... 

از خوندن کتابای مختلف گرفته تا ستون ها و صفحاتی که تو مجلات یا روزنامه ها به اون اختصاص می دادن... 

جالب تر از مباحث روانشناسی برام٬بحث های متافیزیکی و فرا علمی بوده...  

به نظرم روانشناسی یکی از علومی که می تونه مکمل خیلی از رشته ها باشه..

این ترم هم دانشکده لطف کرده و برامون ساعت فرهنگ در نظر گرفته. که قرار شده این سلسله مباحث با عنوان کلی *فرهیختگی جوانان ایران در عصر فرا دو هزار* دنبال بشه...به همین منظور هم از دکتر باهر دعوت کردن که این مباحث رو دنبال کنن. 

من دکتر باهر رو از قبل از طریق کتاب هاشون و مقالاتی که بعضا تو نشریه ها چاپ می شد می شناختم. 

ایشون همیشه تو بحث هاشون با سه پارامتر مورد علاقه من جلو میان.یعنی: اصول روانشناسی٬متا فیزیک و مباحث فرا علمی... 

برای همین هم کلاس های ایشون برای من از جذابیت خاصی برخورداره... 

 

این جلسه به علت نزدیک شدن به میلاد امام رضا (ع) و داغ شدن بازار همیشه گرم ازدواج موضوع بحث ازدواج کامل بود. 

دکتر یه سری مباحث رو مطرح کردن که احساس کردم با توجه به گروه سنی مخاطبان عزیز این وبلاگ می تونه براشون مفید باشه... 

در زیر یه خلاصه از اون مباحث رو براتون به صورت تیتر وار اوردم: 

 

ازدواج کامل  

 

ازدواج کامل٬به معنی همزیستی مسالمت امیز دو جنس مذکر و مونث برای یک عمر  بالندگی خود و سازندگی جامعه و تاریخ در جهت هم سویی با روند متعالی هستی است. 

 

بنابراین شرایط زوجیت بایستی طوری تعیین شود که این چهار نکته به شرح زیر در حد مطلوبی پدید اید:  

الف)از نظر جسمی و جنسی٬یعنی فیزیکی و فیزیولوژیکی و یا مالی و حالی٬ارضا کامل و متقابلی فراهم باشد. 

ب) از نظر روحی و روانی٬یعنی٬متافیزیکی و ماورایی و یا علمی و ادبی بتوانند با هم هم ـ سری کنند. 

ج)از نظر نفسانی و عقلانی٬یعنی٬ سوپر فیزیکی و یا اخلاقی و احکامی٬رفتار تعاملی داشته باشند و نه تقابلی. 

د)از نظر دلی و بینشی٬یعنی٬اولترا فیزیکی و عرفانی و یا منشی و پنداری هم اندیشی وحدانی داشته باشند. 

 

بدیهی است که انچه گفته شد درباره مدیریت ازدواج کامل است.ولی از نقطه نظر سازمانی هم باید علل اربعه تامین گردد. 

 

الف)علت غایی: یعنی هدف ازدواج٬ کمال(جسمانی ٬ روحانی ٬نفسانی و عرفانی)باشد.انهم برای هر دو طرف و فرزندان 

ب)علت مادی: یعنی اقتصاد خانواده باید در حد کفاف باشد.انهم با مشارکت هر دو طرف و احتمالا با کمک پدر و مادرها 

ج)علت فاعلی: یعنی ازدواج امری است مشارکت جویانه که هر یک از طرفین باید بر اساس توانمندی های خود ایفا نقش مفید و موثر نماید. 

د)علت صوری: رعایت نزاکت قانونی٬شرعی٬عرفی و حتی قراردادی از ظروریات ادامه ازدواج موفق است 

 

یادتون نره٬شرایط بالا برای یه ازدواج کامل ه...به هر کدوم از گزینه ها نمره ای از ۱-۴ بدید.اگر بالاتر از ۱۸ شد ان شا الله که خوبه! 

 

وقتی جلسه تموم شد.دکتر گفتن اونایی که دوست دارن بمونن تا بحث رو به صورت گروهی ادامه بدبم.۱۰-۱۵ نفری موندن. 

هر کسی سوالی می کرد٬نظری می داد...از سوال هایی که مطرح کردم می گذرم...اما نمی دونم چرا وقتی من نظرمو راجع به بعضی مسایل می گفتم اقایون جلسه یرام دست می زدن؟! 

خوب چی کار کنم؟ اینا نظرمه دیگه؟! 

 

راستی جلسه قبل هم یه تست تیپ شناسی دادیم.این هفته نتیجه اش رو بهمون دادن.تیپ شخصیتی من هنری در اومد!!!! 

من که نفهمیدم چرا؟! هنر؟! اخه من که نمی دونم هنر و با چه ه ای می نویسن! 

 

پ ن۱: یادت باشه خدا همیشه داره نگاهت می کنه که به تو بباله٬نه اینکه فرشته ها باز ازش بپرسند : که چرا برای تو سجده کردن؟ 

 

۴۴

باران

 

امروز یکی از قشنگ ترین بارون های دنیا چهره ی همیشه دود گرفته شهر تهران و عوض کرد... 

فوق العاده بود... 

خیلی قشنگ بود... 

با یه نم نم بارون خیلی لطیف شروع شد...جوری که وقتی از دانشگاه اومدم بیرون٬با تعجب از حبیبه پرسیدم: بارون میاد؟ 

اون گفت: فکر کنم می خواد بیاد... 

درختا...زمین...اسمون...همه و همه وقتی بارون می یاد خیلی خوشگل تر می شه... 

واقعا خنده دار بود...توی خیابون ولی عصر که رسیدم بارون یه کم تند تر شده بود...هر کسی دنبال یه پناه گاه می گشت...یا با سرعت برق سعی می کرد خودشو به مقصد برسونه...سرعت راه رفتن مردم نسبت به روزای دیگه خیلی بیشتر شده بود و من نمی فهمیدم چرا؟ 

چرا مردم از نعمت خدا که انقدر خوشگل بود فرار می کردن؟ 

من اما اهسته تر از همیشه٬قطره بارون و نگاه می کردم و به راهم ادامه می دادم.... 

تو دلم داشتم با خدا حرف می زدم... 

بهش گفتم: خدا جون٬می شه برای چند لحظه چشمای همه این ادما رو  ببندی تا من با خیال راحت زیر بارون بدوم و  بچرخم و بخندم و زندگی کنم؟ 

شاید تو اون لحظه واقعا ارزوم همین بود...پا به پای قطره های بارون چرخیدن و بغل کردن همه ی اون طراوتی که تو اسمون موج می زد... 

نزدیکای خونه رسیدم...اما دلم خونه نمی خواست...سقف نمی خواست...رفتم سمت پارک... 

فوق العاده بود... 

زندگی کردم...زندگی کردم...زندگی کردم... 

خدا جون برای تمام داده ها و نداده هات شکرت... 

 

پ ن۱:گاهی اوقات افسوس اون لحظات قشنگی رو می خورم که گذشتن٬قبل از اون که من ببلعم شون...گاهی ارزو می کردم کاش ماشین زمان یه وقتایی٬یه جا هایی از کار می یوفتاد... 

یه وقتایی من بهشت خدا رو٬رو زمین دارم... 

 

پ ن۲: امروز همایش دکتر باهر بودم...جالبه...گاهی فکر می کنم من هیچ وقت از شنیدن خسته نمی شم... 

نمی دونم چرا٬اکثر چیزایی که برای بقیه کسل کننده و خواب اوره٬برای من واقعا خوشاینده... 

پ ن۳: دوست دارم همیشه مهاجر باشم... 

پ ن ۴: چه قدر مفلوک اند نا شکیبایان! کدام زخم است که التیام نیافته باشد٬به تدریج؟ 

 

۴۳

کهف شهدا

 

امروز با سارا اینا رفتیم کهف شهدا...پیشنهاد اون بود... 

دکتر می گفت: تو این جور مواقع باید ارزیابی کرد نه عیب جویی... 

همیشه از اینکه زیر ذره بین باشم یا کسی رو زیر ذره بین ببرم٬بدم می یومده... 

اما امروز کاملا بردم اش زیر ذره بین...گویا لازم بود برای ارزیابی کردن... 

پس از شجریانی که از ضبط ماشین پخش می شد گرفته تا مدل رانندگی و نشریه هایی که کاملا مرتب تو کاور صندلی گذاشته شده بود بگیرید تا مباحث مطرح شده و نوع بیان رو از نظر گذروندم... 

شما تصورش رو بکن...خانوما همین جوری اش به ریز بین بودن شهره ان...وااای به روزی که این امر دغدغه شون هم بشه... 

  

در کل٬روز مفیدی بود..حرفای مفیدی زده شد و متعاقبا برداشت های مفیدی هم انجام شد... 

اما هنوز زمان می خوام...  

فکر کنم خدا هم شوخی اش گرفته...خیلی جالبه...

 

پ ن ۱: دیروز یکی از دوستای قدیمی مشترکمون رو گویا تصادفا دیدم...بعد از کلی حاشیه رفتن کلی حرف جدی زد...هنوز تو شوک ام! باورم نمی شه! مگه می شه؟! کی فکرشو می کرد؟ هنوز اخرین جمله اش تو گوشم زنگ می زنه... 

خواهش می کنم به پیشنهادم به طور جدی فکر کنید... 

یا حسیـــــــــن! 

پ ن ۲: از کلاس زبان که اومدم بیرون٬یه اقایی با دو تا بستنی پیچ پیچی جلوی در کلاس ایستاده بود...به قدری صحنه ناز بود که بی اختیار چند لحظه ایستادم و نگاه اش کردم.... 

فکر کنم خانومشون مثل من بوده! بستنی پیچ پیچی دوست می داشته.... 

پ ن۳: دعام کنید...داده های ذهنم خیلی درهم برهم شده...  

پ ن۴: یادتون نره...اینجا برام حکم دفتر خاطراتم رو داره...دنبال چیز دیگه نگردید!

 

۴۲

تدریس

 

به نظر من٬تدریس کردن علاوه بر اون که یه مهارت محسوب می شه٬یه هنر ارزنده هم هست... 

راست اش رو بخواید٬حتی فکر می کنم٬ یه جورایی معلم بودن باید تو خون ادم باشه... 

 

به خاطر همین هم معتقدم٬فردی با دانش کافی و حتی بالا٬لزوما نمی تونه استاد موفقی باشه... 

علم٬دانایی و اگاهی شرط لازم و ناکافی برای تدریس ه... 

یه مدرس خوب باید چندین پارامتر رو به طور هم زمان داشته باشه تا بتونه کار امد و مفید عمل کنه... 

به نظر من٬اولین صفتی که باید یه معلم داشته باشه...صبوری ه... 

معلم باید وجودی باشه مالامال از صبر... 

از طرفی باید فن بیان خوبی داشته باشه...چون ممکن فردی دانش قابل توجهی داشته باشه٬اما توانایی ارایه مطلب و تفهیم اون برای دیگران رو نداشته باشه... 

یه معلم خوب٬باید یه روانشناس خوب هم باشه... 

یه معلم خوب برای تدریس سنگ اندازه یه کوه بدونه... 

یه معلم خوب باید به روز باشه... 

 

می دونم هر کدوم از شما می تونید چندین پارامتر دیگه رو به این لیست اضافه کنید. 

هدف من اصلا تصویر کردن یه معلم یا یه استاد نمونه نیست. 

می خوام بدونم چرا هر کسی (من جمله خودم) به خودش اجازه می ده وارد این حرفه مقدس٬که از قدیم گفتن شغل انبیاست بشه؟ 

اصلا بیاید از بعد مذهبی قضیه هم بگذریم... مگه تعلیم و تعلم ادما کاره ساده ایه؟ 

بیاید از تمام تاثیرات فرهنگی٬اجتماعی٬سیاسی٬مذهبی که یه استاد می تونه رو شاگردش بگذاره هم بگذریم... 

چند درصد اساتید ما از عهده وظیفه ای که دولت به دوش شون گذاشته و بابت اون مستمری می گیرن  بر میان؟ چند درصد اونا حق مطلب رو ادا می کنن؟ 

اخه چرا هر دانشجوی دکترایی به صرف گرفتن مدرک(و بعضا قبل از اون) شروع به تدریس می کنه؟ 

اخه بابا جون ٬چرا کسی که توانایی تفهیم مطلب رو نداره٬ذره ای صبر تو وجودش نیست و اگه جزوه ی تو دست اش رو ازش بگیریم ادامه کلاس براش غیر ممکن می شه باید عنوان استادی رو یدک بکشه؟ 

کی جوابگوی اون همه وقت و انرژی و هزینه و پتانسیل تلف شده است؟ 

عزیزه دلم برو محقق شو...برو مرتبط با رشته ات یه کار دیگه ای بکن...اصلا نمی دونم...برو مسافر کشی... 

حداقل اه و نفرین بنده های خدا رو برای خودت نخر...  

 

متن بالا در فشار روحی بعد از اتمام کلاس ریاضی ۲ امروز نوشته شده...می گن وقتی عصبانی هستید٬کاری انجام ندید...تصمیمی نگیرید... 

اما خوب٬من نوشتم.... 

پس با در نظر گرفتن حال نویسنده در هنگام نگارش٬مطلب بالا رو بخونید. 

همین جا از تمام اساتید عزیزی که دلسوزانه برای رشد سطح علمی فرهنگی این مملکت تلاش می کنن و به گردن همه ما حق دارن تشکر می کنم و ازشون می خوام متن بالا رو خیلی به دل نگیرن... 

این متن شامل حال اون اقلیتی می شه که متاسفانه به علت مشکلات بازار کار و عدم تناسب استعدادها و  ... دارن روز به روز زیاد می شن. 

 

پ ن۱: جمعه شب٬با دانیال کلاس داشتم...ترم پیش تقریبا ۳۰ ساعت باهاش عربی کار کرده بودم و  به لطف خدا تونسته بودم نمره عربی ۸.۵ اش رو به ۱۹ برسونم. 

از اخرین کلاس ما فقط ۴ ماه می گذشت...حتی معنی فعل رفتن رو هم فراموش کرده بود! 

۲.۵ تمام وقت گذاشتم تا تونستم بهش  وزن اسم فاعل و اسم مفعول رو یاد بدم!!! 

تدریس صبر می خواد٬نه؟ 

 

پ ن ۲: امروز دانشکده داروسازی همایش نانو تکنولوژی گذاشته بود. رفتم.چون احساس می کنم امروزه بعد از زبان و کامپیوتر٬دونستن پایه ای از این علم می تونه برای اکثر رشته ها مفید باشه. 

یه سری کلاس مقدماتی و بعد پیشرفته برگزار می کنن که به احتمال زیاد ثبت نام می کنم.  

 

پ ن۳: این ترم کلاس زبان هم شکر خدا به خوبی و خوشی تموم شد از فردا می رم 303 

 

پ ن4: چند وقتی هست که یه بوت چرم قهوه ای ساده چشم ام رو گرفته...خیلی نازه...دوسش می دارم...امروز رفتم که بخرم اش...یاد پست اقا سهیل افتادم...دلم نیومد... 

 

پ ن 5:فردا با سارا اینا می ریم بیرون...

  

۴۱

...

 

مهربانا... 

نیک می دانم دیگر توان اداره دلم را ندارم... 

کاری بکن٬ 

لطفی... 

عنایتی... 

چیزی.... 

سنگ ریزه هایی که زیر پایم سر می خورند٬خبر از سقوط می دهند... 

مرا دریاب... 

چه کنم٬عنان گسیخته می تازد و گرد و غبارش٬اسمان دلم را تیره و تار کرده... 

معبودا... 

صاحبا... 

چه کنم؟ 

چاره ای...  

نظری... 

چیزی... 

مگر نگفتی دلم دست من امانت است؟ 

من رسم امانت داری نمی دانم...سر افکنده امده ام امانت را تسلیم صاحب اش کنم... 

دیگر بیش از این توان ندارم... 

تلنگری لازم است تا این چینی بند زده از هم بگسلد... 

به جمال ات قسم٬تمام توان ام را به اسارت گرفتم... 

سر سجاده عشق٬دو رکعت نماز باران خواندم...مگر غیر تو را از دلم بشوید... 

نشد... 

روزه سکوت گرفتم تا نام غیر تو را به زبان نرانم... 

نشد... 

نیمه شب٬طواف تو کردم...دلم حول کعبه ای دیگر چرخید... 

خواستم راه جهاد پیش بگیرم٬توان جهاد اکبرم نبود... 

خواستم امر به معروف کنم٬تعریف ام از معروف عوض شده بود... 

خواستم از منکرت نهی کنم٬دیدم رطب خورده ام... 

خواستم از دشمن ات روی گردانم....دیدم دلم عجیب در گرو نفس است... 

خواستم دوستان ات را دوست بدارم...دیدم دوستانت مرید نمی خواهند٬پیرو طلب می کنند... 

خواستم زکات مال ام را دهم...دستم خالی بود و دلم پر از گناه....نمی دانستم زکات ان همه گناه چه می شود... 

خمس داشته هایم را می بایست سر سال کنار می گذاشتم...گذشتن از یک تار مویش هم برایم حکم مرگ داشت... 

 

من ماندم و کوله بار ناتوانی... 

امده ام... 

با سبد سبد شرم...دریا دریا رو سیاهی... 

برای بنده ی بندگی نکرده ات٬چه می کنی؟ 

دلم را بگیر رو رنگ خدایی بزن... 

نازنینا... 

دلم از دلم گرفته... 

دلم منزلگه توست...غیر تو در ان سکنی گزیده... 

روی بیرون کردن اش را ندارم.... 

مگر نگفتی٬میهمان حبیب توست؟ 

می دانم حبیب نیست و رقیب است... 

اما من... 

اری من٬سالها پذیرایش بودم... 

کاری بکن... 

نظری... 

لطفی... 

مرحمتی...