نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

۷ تا!

 

لتسکنوا الیها یعنی امروز من 

                                                     

                                               و امشب تو 

 

 

 

 

 

 

پ ن) قسم به نجوای تو که از هر کدوئین ی موثر تر است...

نصفه نیمه

 

دیروز اومده بود دنبالم که بریم بیرون... 

به رسم همیشگی ام زود تر از رسیدنش تو حیاط بودم...(دوست دارم انتظار برای دیدنش رو) 

هوا خیس از نم بارون بود.. 

چشم ام افتاد به درختای خونه...همونایی که بچگی منو دیدن...خنده هامو...گریه هامو... بازی هامو... 

همونایی که بودن تا قایم  موشکی باشه...بودن تا سایه شون سقف خونه ی خاله بازی هامون باشه... بودن تا ... 

جوونه هاشونو که دیدم دلم غنج ( شایدم قنج) رفت... 

آاااخ جووون...بهـــــــــــــــــــااار...شکوفه ها... سبزی درختا...عـــــــــــــید... 

 

فقط چند ثانیه گذشت...لبخندم رو لبام یخ بست.. 

امسال انگار آخرین عید من توی این خونه٬پیش این درختا...پیش مامان ...پیش بابا.. 

وااای...بابا امسالم که نیست... 

پیش سپیده... 

اونم که رفته... 

پیش مهناز... 

جالبه٬عید امسال یه حال و هوای دیگه ای داره.... 

یه نفر ساکن دنج ترین نقطه ی دلم شده٬ 

 

 

 

تو چند وقت اخیر هزار دفعه تو این صفحه مطلب نوشتم و در آخر  مهمون کلید  Backspace شون کردم... 

اینم داشت به همون سرنوشت دچار می شد.چون نمی تونستم تمومش کنم... 

اما دوست دارم این نصفه نیمه هارو هم این صفحه تو دل خودش نگه داره.. 

 

بگذریم... 

کلا که حالم خوب تر از حسی که از این جملات می گیرین. 

اما حال و هوای این روزام بسیار متفاوت و متغیره ... 

کلی چیز جدید ریخته تو زندگی ام... 

ادمای جدید...رفتارای جدید... 

حسای جدید....شادی های جدید..و غصه های جدید تر.. 

 

 

اگه این اخرین پست امسالم بود... 

 

                                                                   بهارتون مبارک 

 

 

دعا کنید... 

اول از همه واسه اومدن گل نرگس... 

                                                        که دلم خیلی روشنه... 

                                                                                              ایشالا که چشمون امسال به دیدنش روشن می شه 

 

دوم اینکه دعا کنید هیچ وقت بزرگ نشم... 

 

                                                                 می ترسم... 

 

موهبت الهی

 

واقعا برام عجیبه... 

باور نمی کنم انقدر شباهت و.. 

میدونی شاید شباهت کلمه ی قشنگی نیست٬ اما قطعا از تفاهم بیشتر دوسش دارم. 

ت  فا هم... 

نـــــــــــــــه!  

خیلی قشنگه٬ 

خیلی از لحظات هستن که فکر می کنم خودم جلوی خودم نشستم... 

من با تمام احساسم... 

من با تمام افکارم.. 

من با تمام دیوونه بازی ام.. 

من با چشمای خیسم.. 

من با زبون الکنم... 

اما چشمامو که خووب باز می کنم می بینم که این تویی.. 

انتخاب من و نه خود من... 

با این تفاوت که تو از من بسیار قوی تری٬ 

بسیر شیرین تری٬ 

و بسیار بسیارتری... 

کلمه ی موهبت رو دوست دارم و دوست دارم اونو به تو اتلاق کنم... 

کاش بدونی چه حس قشنگیه وقتی این موجود٬ نه تنها خیالی نیست٬بلکه ... 

بلکه او ... 

 

همراه و همسفر و همدل و همسر تو ِ ... 

دوست دارم داشتنتو... 

بودنمون با هم و 

و رضایت خدا از این با هم بودن و 

و جشن می گیرم هر لحظه  

این احساس دل انگیزو... 

 

 

شاکر شکرم٬ 

                          شکر 

 

لطف مکرر

 

تاریخ که انگار بر سر قسم نخورده اش مانده ... 

هنوز می خواهد احمقانه به تکرار خود ادامه دهد .. 

 

اما من بلاخره ثابت می کنم که لطف مکرر جواب می دهد روزی ... 

من به دنیای ادم بزرگها ثابت می کنم.. 

 

ثابت می کنم که شود. 

حتی اگر به خون جگر شود.. 

 

 

 

پ ن ) این روز ها با چون منی انگار فقط به غیر محبت روا می شود 

 

 

 

آره٬ 

حتی اگه یه سرما خوردگی سخت بگیرم و چند روز خونه بخوابم٬ 

حتی اگه یه کوه جزوه ی کپی شده ی ورق نخورده داشته باشم٬ 

حتی اگه سپیده ... ٬ 

حتی اگه فردا تو ۲ تا امتحان گنده داشته باشی و من کلی دل نگرانی٬ 

حتی اگه صدای آب شدن برفا رو بشنوم بی اینکه برف بازی کرده باشم... 

 

بازم... 

بازم... 

بی خیال... 

اصلا به کسی چه که حال من چه جوریه... 

مهم دل کوچیکمه که اونم جاش امن ِ  ... 

 

پ ن) فکر بد به دلت راه نده ... 

حالمم خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی قشنگه!! 

 

بعد از این ..

 

 

وقتی خدا هم به عاشقانه هایت مهر تایید می زند ... 

 

 

 

پ ن) ... 

حالم خوب است... 

خوب ِ خوب .. 

عین تو 

 

دعا کن مرا در این شب های بی ستاره 

 

 

روزی که در آن گناه نشود عید است

 

کمی ارام بگیر... 

گوش دلت را باز کن٬ 

صدای عید را می شنوی... 

نه که فکر کنی خرامان می اید٬نه... 

دوان دوان می اید و لطافت قلبت را نشانه گرفته... 

اغوش بگشای... 

سرت را روی شانه هایش بگذار... 

دلت ارام می گیرد... 

بگذار برایت نغمه ی عاشقی سر دهد. 

بگذار گرمت کند...حرم نفس هایش را بگیر و در قفس بی در دلت زندانی کن. 

حریم امن عید بی شک قطعه ایست از بهشت خدا.. 

این اغوش را رها مکن حتی لمحه ای.. 

 

همه ارام می گیرند... 

 

با اجازه ی اقا امام زمان ... 

با اجازه ی بزرگترها ... 

 

 

 

                                           بله ٬عید نزدیک است... 

 

پ ن) اگر خدا بخواهد به کمک هم پشت شیطان را به خاک می مالیم٬دلتنگ غرش های شیطانم...

a friend is, as it were, a second self

 

چند وقت پیشا تو اون وبلاگم نوشتم: 

 

( خیرالامور بیشتر ترها

 

اما نه٬ 

منو چه به تحریف حدیث... 

 

اما اینو می گم٬ 

کم اند کسایی که جنبه ی بیشتر ترها رو داشته باشند.پس گویا باید به اوسطها بسنده کرد. 

 

 

 

پ ن) یه معذرت خواهی کوچولو هم بابت اینکه بی خبر ایمیل و یا هوم رو بستم. ان شا الله که کما بیش اینجا خدمت تون می رسم.  

 

۸۹.۷.۷ تهران ـ پستو

 

آمدم اینجا که بنویسم٬ 

بنویسم که مبادا یادم برود٬ 

مبادا یادم برود امشب ماهتاب مهتابی تر از هر وقت بود و 

دلم... 

وااای دلم... 

 

چه طعم زیبایی است با کبوتر پر گشودن و رها شدن... 

تا طعم گس پرواز با باز را نچشیده باشی جنس حرف امشب مرا در نمی یابی... 

 

همین چند جمله برای این صفحه بس است... 

دوست ندارم غیر از محارم کسی بداند در این دل کوچکم چه می گذرد... 

 

 

پ ن) دست تون درد نکنه٬ایشالا تو شادی هاتون جبران کنیم!!

پ ن) یادت نره من اینجا بودما...

 

چرا؟

 

خیلی کم می نویسم اینجا براتون... 

اینو ارشیو وبلاگ٬گله های شما تو کامنتا و بعضا ایمیل دوستان می گه... 

 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ- 

 

کمی به عقب برگشتم٬روزایی که ۵-۶ تا پست می کردم و همــــــــش بودم... 

میدونی٬ 

این دنیای مجازی فضای جالبی ه.... 

همیشه تو رو می بینه وقتی هیچ کس حوصله تو نداره.. همیشه تو رو می شنوه وقتی خسته ای از شنیده نشدن های دنیای حقیقی... 

واقعا یه دوسته٬تو غما و شادی هات کنارت هست. 

 

اصلا این دلیل و به خودتون یا موارد غیر مشابه تعمیم ندین چون به نظرم قدری شخصی ه... 

چون شاید من واسه پر شدن این نیازم اینجا می یومدم.(اینو من نمی گم٬ضمیر نا خوداگاه ام همین الان گفت) 

 

اما من بودم چون ... 

اره٬اون روزا فریاد می زدم چون اون که باید می شنید حواس اش پرت خیلی چیزا بود... 

اما این روزا بیش تر از هر روزی شنیده می شم...تک تک کلماتم قبل از رسیدن به گوش٬بلعیده می شه قبل از نشستن به گوش ٬به دل می شینه... 

نکه فکر کنی کمتر می نوسم هااا...نه! 

یه دفتر کوچولو همیشه تو کیفم هست٬وقتی فقط لمحه ای گوشی نیست(که دل همیشه هست) برایش می نویسم... 

یادداشت های کوتاه... 

مختصر و مفید... 

نه اشتباه نکن٬ 

با قلم عقل نمی نویسم که به چشم انها مفید باشد... 

با قلم دل می نویسم که بسیار مفید است... 

به چشم دل می بینم که هر جمله اش روح را جلا می دهد و ان بکر مانده های احساس را هم بیدار می کند... 

 

اره٬شاید این دلیل بدی نباشه واسه کم کاری ام... 

 

اما بازم اینجا می یام. نه واسه این صفحه٬نه واسه ی کلمات اش٬نه واسه ارشیوش٬نه واسه ی خواننده نماهای خاموش اش... 

می یام٬واسه خاطر اون دوستای عزیزی که از ب بسم الله اش بودن...تو بهارش بودن٬تو خزونش بودن. 

باورت می شه؟ 

یه تار موی خیلی از دوستای این خونه ی مجازی رو به صد تا دوست نمای دنیای حقیقی نمی دم. 

خیلی قدر دلاتون و بدونین... 

خیلی دلاتون و دوس دارم. 

 

ممنون که هستین. 

برام دعا کنید که هنوزم محتاج نفساتون هستم.