نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما

 

 

آن ره که بیامدم کدام است؟ 

تا باز روم که کار خام است 

یک لحظه ز کوی یار دوری 

در مذهب عاشقان حرام است  

 

 

سلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــااام بر دوستان!! 

خوبید؟؟ سلامتید؟ 

من که حســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــابی حالم خوبه.شما هم خوب باشید که من بهتر تر شم!! 

ماه رمضون امسال خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی خوشگله!!! 

خدا رو شکر!! 

دعاتون می کنم. 

دعام کنید. 

 

 

پ ن) قبول٬حق با شماست!! من کمی از دنیای مجازی فاصله گرفتم.اما خیلی به یادتونم..نشون به اون نشون که اون سحر یاد همه تون بودم!! حتی شما که قدری از من دلخوری. 

پ ن) به تصحیح دوس جونمون

 

 

تن آدمی شریف است!!

بلاخره دل کوچولوی سپیده خانوم هم طاقت دوری از خونواده رو نیاورد و  خونه خودشون و دادن رهن و به اجاره نشینی ی نزدیک خونه ی مامان جان راضی شدن.

پریروز اسباب کشی بود.

از روز قبل اش مهناز رفته بود کمک اش و من چون فاینال داشتم سعادت کمک به ابجی خانوم رو از دست دادم.

تقریبا عصر بود که رسیدیم.وقتی می خواستم 3 طبقه رو بیام بالا یه نگاه فنی به پله ها انداختم...

اخه واسه منی که روزانه کلی پیاده روی می کنم و هفته ای چند ساعت فعالیت سخــــــــــــــــت  بدنی (!!!!) دارم کمی عجیب بود.پله های خونه همیشه نفسم و می گرفت و کاملا حس می کردم به زانو هام فشار میاد.

اهاااان.با 2-3 واحد نقشه کشی پاس شده به این نتیجه رسیدم که ارتفاع پله ها بیش از حد استاندارد (استاندارد ارتفاع پله 18-20 سانت هست گویا) وفاصله ی پاگرد ها هم قدری طولانی تره.تو همین افکار مهندسی بودم که رسیدم جلوی در واحدشون.

داماد جان زنگ زد بود به یه شرکتی و در خواست ماشین گنده با چند تا کارگر رو داده بود.ما که رسیدیم نیم ساعت بعدش ماشین اومد با 3 تا کارگر(خیلی فکر کردم تا یه کلمه ی قشنگ تر براش پیدا کنم اما ...).

وسایل همه تو کارتن بودن و اقایون باید زحمت حمل شون تا پایین.گذاشتن شون تو ماشین.اوردن شون تا طبقه دوم خونه ی جدید رو می کشیدن.

دو تا از اقایون تقریبا 45 ساله بودن و یکی دیگه یه جوون 22-3 ساله بود با یه پوست افتاب سوخته (که این روزا انگار خیلی رو بورسه و دوستان کلی هزینه می کنن تا این رنگی شن) و یه جثه متوسط اما بسیـــــــــــــــــــــــار قوی.

من تو اتاق مشغول جمع و جور کردن اسباب بودم که یه مقداری از وسایل و بردن پایین.وقتی اومدم بیرون نوبت یخچال فریزر ریسده بود.باورم نمی شد!!! دور یخچال یه یارچه پیچیدن و گذاشتن اش رو دوش اقا جوونه!!! یه نفـــــــــــــــــــــــری!!!!

باورتون نمی شه.راستی راستی داشتم سکته می کردم!! و بعد از اون اجاق گاز.ماشین لباسشویی و .. هم به همین منوال رفت پایین.

واقعا از شدت ناراحتی حالم بد شده بود...ما کلی واحد پاس کرده بود که توش شرایط استاندارد کار رو توضیح داده بود...چه قد پروژه ارایه...

اما این یعنی چی؟؟

از اقا مهران پرسیدم اینا چقدر پول می گیرن برای این کار؟؟ گفت: روزی 20-25 تومن برای هر کارگر...

مغزم داشت سوت می کشید...یاد بچه هایی افتادم که دارن ماهی 70-80 تومن می دن پول باشگاه تا هیکل شون بشه عین این اقاهه...

یاد جزوه ی ایمنی و کار افتادم ...یاد سطر سطر مضرات بلند کردن بار سنگین.یاد خودم وقتی تو باشگاه مربی وزنه ی دو کیلویی رو دادد دستم.

یاد غیرت مردونگی...

یاد اون جوونکی که با چهار ستون بدن سالم داره تکدی گری می کنه...

یاد اون اشنایی که هر ماه می ره چین و تایلند و کلی لباس میاره و خانوم اش می گفت سود خالص اش رو هر لباس می شه چیزی حدود ..

اون روز بچه ها بهم خندیدن. اخه نشسته بودم تو اتاق و واسه اقاهه و افرادی از این دست که برای به دست اوردن یه لقه نون حلال مجبورن تن بدن به این سختی ها اشک ریختم...

نمی دونم...

چی بگم...

با اشک ریختن من و غصه خوردنم شرایط زندگی اینا درست نمی شه...غمی هم از غم دلشون کم نمی شه...

تو نظرم بود بیام ریشه یابی کنم و بگم مشکل از کجاست...

اما...

نه من توانایی دارم و حتی بر فرض وجود توانایی هم چه فایده؟

کی باید کاری بکنه؟

کدوم دست توانایی هست که بیاد و این طبقات ساخته ی دست انسان رو بشکنه و عدل رو برقرار کنه؟

دلم اون روز خیلی گرفت...

خیلی...

چیزی به تولد منجی عالم بشری نمونده...

بیاین برای ظهورشون...

شما دوستان وظیفه تون رو خوب می دونید.

منم دعا کنید.

پ ن1) شرمنده ی دوستان هستم اگه کم پیدام.دسترسی به اینترنت به صفر رسیده!! الانم از کافی نت مزاحم تون می شم.

پ ن2) خدا خیـــــــــــلی مهربون و باحاله!!!

انقدر تفریحات و سرگرمی های نو دست اول ریخته تو زندگی ام که جدی جدی وقت سر خاروندن هم ندارم.

پ ن3)کربلاای هامون هم به سلامتی اومدن.

پ ن4) دوست تون دارم!!!!

لحظات ملکوتی تابستان

 

 آخ جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون!! 

بلاخره تابستون هم به ما رخ نمایاند!! 

مُردم بس که درس خوندم!! اخه چه قدر درس؟ این جوون بیچاره تفریح هم می خواد خوب!! 

دلمون خوش بود به این ۳ ماه تابستون که اونم ۱ ماه اش رو ازمون غصب کردن! خدا از سر تقصرات شون بگذره!! خدا باعث و بانی اش رو رحمت کنه... 

از غر زدن که بگذریم باید واسه این کمتر از ۲ ماه باقی مونده یه برنامه ی درست و حسابی بریزم ... 

امممم ...خوب چه کنم حالا؟  

یه کار..یه کار جدید...یه کار جدید پر هیجان....یه کار جدید پر هیجان مفید....

بخوابم؟؟  

نه٬تو فصل امتحانات به اندازه ی کافی خوابیدم... 

کتاب بخونم؟؟ 

اونم که همیشه به قوت خودش باقی ه... 

پیاده روی٬ورزش٬شنا؟ 

اونام همه هستن.اما مگه چند ساعت هفته ام رو پر می کنن؟ 

 

شما کار دیگه ای به نظرتون نمی رسه؟ 

منتظر نظرات سازنده تون هستم. 

فقط قربون دست تون٬یه کم سریع تر که تا چشم به هم بزنیم این دو ماه هم تموم شده... 

 

 

پ ن) یه خانواده ای رو می شناسم که تو جمع خودشون٬امروز یعنی روز تولد حضرت عباس رو *روز برادر* نام گذاری کردن و به این بهونه به داداش شون کادو می دن. 

منم به رسم اونا این روز قشنگ و به همه ی دوستان بلاخص برادرایی نازنینی که به این خونه سر می زنن تبریک می گم. 

ان شا الله سقای کربلا یار و یاورتون باشه.  

پ ن)تقویم می گه این روز رو به یمن وجود حضرت عباس٬روز جانباز نام نهادن(!!) 

یه تبریک کاملا خاص و سفارشی هم برای اقا داود عزیز دارم. 

امیدوارم که سایه شون سال های سال روی سر ما جوونا و خانواده ی محترم شون باشه.  

 

پ ن)جمع کثیری از فامیل های درجه یک و دو من الان در کربلا هستن... 

تماس گرفتم می گم نایب و زیاره همتون باشن. 

ان شا الله سال دیگه این موقع همه ی اونایی که این صفحه رو می خونن بین الحرمین باشن.  

 

پایان شب سیه سپید است؟

 

بلاخره این پروسه ی طولانی امتحانات هم تموم شد! 

آخیـــــــــــــــــــــــــــــش!! 

باورتون می شه ۱۷ واحد ناقابل رو سر ترم(یه شبه) دو دستی تقدیم ما کردند و موقع تحویل گرفتن اش ۱ ماه تموم ما رو سر دووندن!! 

بله٬امتحانات اینجانب مورخه ی ۲۵ خرداد ماه شروع شد و تا تا ریخ ۲۲ تیر ادامه یافت!! 

ما هم که وسطای این دوره حوصله مون حسابی سر رفته بود (چون اصولا فقط شب امتحان می شه درس خوند) به همه ی تفریحات نسبتا سالم سرکی زدیم تا بهمون خیلی هم بد نگذره. 

تو فرجه امتحان سخت و نفس گیر معادلات ۴-۵ روزی سفر بودم!!   

کلی از دوستان قدیم سراغ گرفتم و به دیدارشون رفتم. 

تا دلتون بخواد کتابای متفرقه رو نصفه نیمه خوندم.یه عالمه خرید رفتم.(به به!) 

کلاس زبان رو هم به این تفریحات سالم اضافه کنید که در جوار اون دوستان هم بودن خالی از لطف نبود. 

اما چه فایده؟؟ 

نذاشتن این شادی های کوچک به مغز استخوان جان ما (امکان نداره این ترکیب رو جای دیگه ای ببینید!!) نفوذ کنه و شروع کردن به اعلام نتایج!!! 

هر روز با هزار ترس و لرز سایت دانشگاه رو باز می کنم و دلی لرزان رهاوردهای این یک ماه پر تلاطم رو رصد می کنم. 

(از اینجا به بعد رو افراد زیر ۱۸ سال و اونایی که بیماری قلبی دارن بخونن!!

 

همه ی اون امتحانایی رو که بعد از امتحان می گفتم: همه اش دو ساعت خوندم ٬اما ۱۸ می شم رو ...  

بگذریم دوستان٬ 

از همه دوستان و اشنایان می خوام تو این روزهای مبارک من و معدل ام رو از دعای خیرشون محروم نفرمایند. که مومن عزیز است و خوب نیست جلوی در و همسایه و دوستان و اشنایان ابرویش برود. 

لطف عالی مستدام 

 

جنگ وبلاگی؟؟

 

سلام دوستان 

چند وقتی هست که اینجا رو اپ نکردم... 

 

نمی دونم چرا؟ حرفی نبود...حرفی بود٬اما حال نوشتن اش نبود 

یا حال نوشتن اش بود وقت اش نبود...و شایدم همه ی اینا بود اما دسترسی به اینترنت نبود... 

بگذریم. 

در هر صورت نشد دیگه.... 

الانم راستش حرفی ندارم واسه گفتن اما همین چند لحظه پیش یه ایمیل از طرف یکی از دوستان و یا بهتره بگم اساتید برام اومد که کلی به مذاق ما خوش اومد!! 

گفتیم با شما هم در میونش بذاریم که هم نقطه ی شروعی باشه واسه دوباره نوشتن و کنار گذاشتن تنبلی هم شاید باعث انبساط خاطرتون باشه... 

قبل از هر چیز به قول اقا سهیل قصد به راه انداختن جنگ وبلاگی ندارم و صرفا واسه اینکه دور هم شاد باشیم این مطلب و می ذارم. 

(اما یادتون نره٬مادر بزرگ خدا بیامرزم می گفت: تا نباشد چیزکی٬مردم نگویند چیزهاا!!!

 

 

سوال و جواب­های جالب و واقعی درباره "مردان"  

 

1.     چرا مردها دارای وجدان پاکی هستند؟

به این دلیل که هیچگاه از آن استفاده نمی­کنند! 

 

2.    چرا مردها همیشه خوشحالند؟

چون آدم­های بی­خیال همیشه می­خندند! 

 

3.    چرا روانکاوی مردها خیلی سریعتر نسبت به خانم­ها انجام می­پذیرد؟

زیرا هنگامیکه زمان بازگشت به کودکی فرا می­رسد، مردها همانجا قرار دارند!  

4.    اگر یک مرد و یک زن با هم از یک ساختمان 10طبقه به پائین بپرند، کدامیک زودتر به زمین می­رسند؟

خانم­ها، چرا که آقایون راه را گم می­کنند!  

5.    شباهت آقایون با آگهی بازرگانی چیست؟

شما نمی­توانید یک کلمه از حرف­های آن­ها را باور کنید و هیچ چیز برای زمانی بیش از 60 ثانیه دوام نمی­آورد!  

6.    خدا بعد از خلق مردها چه گفت؟

من می­تونم کارم رو بهتر از این انجام بدم و زن­ها را آفرید!  

7.    دو دلیلی که مردها به مسائل کاری خود فکر نمی­کنند چیست؟

1-     فکری ندارند!

2-    کاری ندارند!  

8.    در ایران به یک مرد باهوش و با استعداد چه می­گویند؟

توریست!  

9.    برای درست کردن پاپ کورن به چند مرد احتیاج است؟

سه تا، یک نفر ماهیتابه را روی گاز نگه می­دارد و دو نفر دیگر گاز را تکان می­دهند تا گرما به تمام سطح ماهیتابه برسد!  

10.  آقایون لباس­هایشان را چطور دسته­بندی می­کنند؟

"کثیف" و "کثیف اما قابل پوشیدن" !  

11.    تنها یک "مرد " می­تواند یک ماشین ارزان­قیمت دو میلیون تومانی بخرد و یک سیستم صوتی چهارمیلیون تومانی بر روی آن نصب کند! 

 

12. شما به مردی که همه چیز دارد چه می­دهید؟

زنی که به او نشان دهد چگونه می­تواند از آن­ها استفاده کند!  

13. چرا مردان تنها در نیمی از زندگی خود با بحران مواجه­اند؟

زیرا آن­ها در تمام طول زندگی خود در دوران نوجوانی به­سر می­برند!  

14. چرا آقایون مجرد جذب خانم­های باهوش می­شوند؟

چون دوچیز مخالف نسبت به هم کشش دارند!  

15. شباهت آقایون با ماشین چمن­زنی در چیست؟

هردو خیلی سخت به­کار می­افتند ، هنگام کار سرو صدای زیادی ایجاد می­کنند و حتی نیمی از وقت را هم نمی­توانند به درستی کار کنند!  

16. نازکترین کتاب دنیا چه نام دارد؟

چیزهایی که مردان درباره زنان می­دانند!  

 

 

پ ن) دوستان می تونن برای کامل شدن و جا افتادن مطلب به کامنتی که اینجانب ذیل مطلب لینک شده در بالا گذاشته ام مراجعه بفرمایند.  

همه چی اروومه!

 

خوب دور و برتون رو نگاه کنید... 

تلوزیون...روزنامه ها...خیابونا...حتی خونه های شما عزیزا... 

هر مسلمون و مسلمون زاده ای داره به یه نحوی این روزای مبارک و تبریک و شاد باش بگه... 

نیومدم بگم که من نمی خوام یه کار تکراری یا خدایی نکرده هجو کنم٬نه! 

اگه دنیا و ما فیهاش این دنیا و هفت اسمون اش رو اذین ببندن برای میلاد عزیزترین بانوی دنیا کم کردن... 

من... 

من اومدم امروز یه چیز دیگه رو به خودم تبریک بگم... 

من اومدم یه جور خاصی شاد باش بگم به حضرت زهرا... 

می دونید....فردا روز ولادت حضرت زهراست...درست... 

بزرگداشت مقام زن و مادره...صحیح... 

تولد معمار انقلاب ه.. 

و شاید هزار تا واقعه ی تاریخی دیگه هم تو این روز رخ داده... 

اما برا من این روز یه ریزه خاص تره... 

من... 

سه سال پیش تو همچین روزی...از خانوم فاطمه ی زهرا کمک گرفتم و بهشون چند تا قول طلایی دادم... 

قول و قرارامون با خانوم٬بذارید بمونه تو دلم... 

اما به مدد حضرت فاطمه و توجه ویژه شون من حجاب چادر رو انتخاب کردم.. 

و از اون روز تا به حال با اون هدیه٬ روزامو تو این شهر بزرگ شب می کنم... 

دوس ندارم الکی به چادر تقدس بدم...چون هنوز از نظر کلامی اونقدر قوی نشدم که بتونم براش دلایل عقلی و حتی دینی بیارم... 

اما همین جا می گم... 

من عاشق این چند متر پارچه ی سیاهم... 

دلایل عقلی و دلی اش هم بمونه واسه خودم بهتره... 

اما شاید بتونم بگم جز معدود اشیا مادی این دنیاست که به من ارامش و امنیت و حس غرور و خیلی چیزای قشنگ دیگه رو داده... 

 

 

داشت یادم می رفت: 

عیدتون مبارک! 

 

دارا و ندار

 

دیشب تا دیر وقت مهمون داشتیم. 

سنت نیک صله رحم تو خونه ی ما زیادی احیا می شه...اونم بیشتر از اون طرف.(یعنی بیشتر مهمون داریم تا مهمون بشیم. 

از ائنجایی که پدر شریف بنده هم علاقه ی شدیدی به پدیده ی مهمان دارند.مهمون ها با میل خودشون میان تو و بیرون رفتن شون با خداست.... 

تا سه وعده پذیرای مهمونا نباشه ول کن معامله نیست!! (شوخی کردم.حالا نه به این شدت!!) 

و وظیفه ی خطیر پذیرایی از مهمون ها دربست بر عهده ی اینجانب می باشد. (گناه دارم یه ریزه... پهن کن٬جمع کن٬بشور٬بساب و تا بار مسولیت کمی سبک می شه مهمونا دارن خداحافظی می کنن!!

از غر غر کردن که بگذریم٬می خواستم بگم دیشب با خستگی تموم دیر وقت خوابیدم. 

۸ صبح جمعه هم کلاس زبان داشتم تا ۱ بعد از ظهر!!  

یا حسیـــــــــــــــــن!! انگاری فاینالم داشتیم... 

کلاس که تموم شد خودم و با مشقت فراوان رسوندم خونه... 

بعد از صرف نهار در معیت خانواده محترم ( که این روزا سعادت می خواد این جوری دور هم جمع شیم) رفتم که خودم رو تسلیم خواب کنم که صدای جیلینگ جیلینگ موبایلم در اومد. 

یکی از دوستای قدیمی م بود. بعد از تعارفات معمول گفت: 

س-ف جان.یه زحمتی برات داشتم. زاستش دارم واسه ارشد می خونم و اصلا وقت ندارم.می شه بری به یکی از شاگردام ریاضی درس بدی؟ 

کمی مٍن من کردم و... 

گفت: لطفا٬امتحان داره فردا..اگه نری... 

گفتم: باشه الهه جان. 

فقط ادرس شو برام اس ام اس کن. 

( ۵ دقیقه بعد) 

فرمانیه٬ برج ...  

س- ف جان٬دختر با هوشیه.اول دبیرستان ه.اسم اش هم هست ن... 

 

یا خدااا 

حتما از این دخترای نازک نارنجی ه مرفه بی درد ه....فکرش و بکن...تازه فکر می کنه باهوشم هست... 

خدااا.چی کارش کنم؟ اصلا حوصله اش و ندارم.... 

 

دست و صورتم و یه ابی زدم و لباس پوشیدم... 

خودم و تو اینه نگاه کردم... خوبه... تا خانووم معلم شدن فقط یه عینک طبی فاصله داشتم... 

کمی زودتر راه افتادم . (هنوزم خیلی on time بودن واسم مهمه) 

رسیدم... 

اگه با سر می خواستم اخرین طبقه برج و نگاه کنم انصافا کلام می یوفتاد!!  

با بسم الله بسم الله رفتم جلوی در... 

اااااا 

یادم رفت زنگ و بپرسم.یه زنگ زدم بهش... خانوم ...؟ 

ـ بله.اومدم دم در. 

دم در؟؟ 

یه خانوووم خیلی ساده و دوس داشتنی اومد دم در... 

همراهش داخل شدم. رفت سمت پارکینگ...بعد هم یه در اون گوشه بود...دعوتم کرد رفتم تو ... 

یه خونه ی نقلی کوچولو مو چولو ... 

اولین برای بود که تو این شرایط قرار می گرفتم... 

تمام داده های ذهن ام قاطی پاطی شده بود... 

خیلی زود خودم و جم و جور کردم و کلاس شروع شد... 

 

دختر فوق العاده ای بود...کلی باهاش دوس شدم...ارووم...ساکت و کمی خجالتی... 

سخت ترین قسمت موضوع رسید... 

وااای 

خدااا 

من در حالت عادی هم موقع حساب کتاب کلی معذبم چه برسه به... 

تعارفا کمی طولانی شده بود.حس کردم شاید اذیت شن.گفتم هر چه قدر به خانوم .. می دادید ... 

 

تمام طول راه و داشتم به تفاوت داده های ذهنم فکر می کردم... 

 

تاثیرات قشنگی رو روحم داشت  که

دوسشون دا شتم. 

خدا جوون شکرت. 

 

پر از خالی

 

اره فکر کنم دیشب بود.یه دوستی برام یه ایمیل ناشناس فرسته بود و بعد از کلی ابراز لطف گفته بود سطح نوشته هام از وقتی برگشتم افت محسوسی کرده. 

اول از همه ممنون از توجه تون. 

دوم اینکه بر فرض صحیح بودن نظر (چون لزوما هر نظری صحیح نیست) من حق می دم به ایشون. 

از وقتی دوباره یا علی گفتم و شروع کردم به اینجا نوشتن هیچ هدف خاصی تو ذهن ام نداشتم. 

فقط می نویسم که نوشته باشم.اتفاقات روزم رو یا هر چیزی که برای لحظه ای ذهنم رو به خودش مشغول می کنه و می بینم می تونم با شما در میون ش بذارم... 

مطالبی که اینجا می ذارم نه ارزش ادبی داره نه علمی و نه حتی تفریحی... 

دوستانی که می یان و نظر می ذارن هم لطف شون رو اثبات می کنن. 

 

نه فکر کنید دیگه حرفای دلم رو نمی نویسم هااا.نه! 

اتفاقا می نویسم...زیاد هم می نویسم اما متاسفانه یا خوشبختانه چند وقتی ه قلم ام حسابی تلخ شده... 

واسه همین ام ترجیح می دم تو دفتر خاطرات شخصی ام تلخی شو بگیرم... 

 

ان شا الله سر فرصت٬وقتی کمی حال قلم ام بهتر شد اینجا هم اونجوری می نویسم. 

 

اینجا الان صرفا جایی برای گپ زدن با شما دوستای عزیزم... 

اگه مفید ٬جذاب یا هر چیز دیگه ای نیست به بزرگواری تون ببخشید و اگه دنبال پیدا کردن چیز خاصی بین این کلمات هستید خیالتون رو راحت کنم... 

هیچ چیزی نیست... 

 

در پناه حق 

انتظار

 

 

حسین(ع) را منتظرانش کشتند.. 

یا صاحب الزمان 

 

 

 

 

-وقتی این مطلب و شنیدم جدا تا مدتی توی شوک بودم... 

توبه هم چیزه خوبی هاااا

 

اینو جایی خوندم و بعد... 

 

وقتی که بچه بودم هر شب دعا میکردم که خدا یک دوچرخه به من بدهد؛ بعد فهمیدم که اینطوری فایده ندارد. پس یک دوچرخه دزدیدم و دعا کردم که خدا مرا ببخشد.“ 

 

راستی نظر شما چیه؟؟ 

 

وقتی اطرافم خوب نگاه کردم مصداق اش رو زیاد دیدم... 

 مگه خدا نگفته در توبه همیشه به روی بنده هام بازه؟