نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

ترمز یا تقوی

 

نمی دانم٬عزیز تر و مهربان تر از خدا را میشناسید؟ 

بگذار اول اتمام حجتم را بکنم...این مطلب را برای کسانی می نویسم که داعیه ی دین داری دارند...خدا را می پرستند و گاه گاهی دم از او می زنند... 

انان که خالق خلقت را هو می دانند... 

با همان هایم... 

انها که روزانه با خود تکرار می کنند٬الله اکبر و نه حتی کبیر...همان ها که لا اله الا الله می گویند...همان ها که اگر گاها بحثی در این ابواب پیش بیاید از همه داناتر می شوند...همان ها که بدی دیگران را می بینند و نمی دانم٬گویا در مقام نهی از منکر٬ساعت ها نقدش می کنند وصغری و کبری می چینند که بدین دلایل٬کارت اشتباه بود و از مرز خدا تجاوز کردی... 

نمی دانم چه می شود٬که بشری با این بدین خدایی...گاه گاهی٬وقتی پای منفعت اش پیش می اید٬گویی دیگر نه خدا را می شناسد نه کلام خدا را نه فرستاده گان او را... 

شاید کلمه منفعت هم خیلی کلمه مناسبی نباشد.منفعت چیزی است که برای ادمی نفع داشته باشد.مگر می شود خالق ما و خالق هستی ما٬ما را از چیزی نهی کند و خیر ومنفعت ما در ان باشد؟ 

بگذریم... 

نمی دانم چرا...اصلا بیایید از گناهان کوچک و بزرگی که همه روزه مرتکب می شویم و برای ارتکاب هر یک٬هزاران دلیل بی دلیل کوچک و بزرک هم داریم٬بگذریم... 

خنده دار تر وقتی می شود که با عقل و منطقی که خدا داده٬می نشینیم٬فکر می کنیم٬تصمیم می گیریم و حتی عمل می کنیم...و به نظرمان هم خیلی صحیح و فصیح می اید. 

اما تصمیم و عمل و فعلمان پر است از نقاطی که مستقیما رو در روی خدا ایستاده ایم... 

نمی دانم٬تا به حال برایت پیش امده؟ 

چند وقت پیش با ادبیات خودم٬به کلمه ی تقوی فکر می کردم...به نظرم تقوی یعنی ترمز٬یعنی سرعت گیر... 

به نظرم هر کسی به اندازه ی خودش و داشته هایش در زندگی تقوا دارد.چه مسلمان باشد٬چه نباشد...گاهی تقوایمان به صفر میل می کند...یعنی دیگر هیچ چیز جلو دارمان نیست... 

غایت متقی بودن را٬حضرت علی در خطبه ی متقین اش به بهترین وجه ممکن به تصویر کشیده است...من از ان نمی گویم... 

جایی خواندم مردی بود در ساواک( به گمانم حسینی نام)که به وحشی گری و جلاد بودن شهره بود...کسی که او شکنجه گرش بود٬امیدی به زنده ماندنش نمی رفت... 

نمی دانم اسرا از کجا فهمیدند٬ولی او به نام علی و قسم به نام او حساسیت خاصی داشت...اگر در بدترین شرایط شکنجه٬کسی او را به نام علی قسم می داد٬شلاق را رها می کرد وبعد ار نثار چند فحش و نا سزا٬از اتاق خارج می شد... 

به نظرتان او تقوی نداشت؟! 

داشت٬ترمزی به نام علی...که در چنان شرایطی او را نگه می داشت... 

ترمز بعضی ها خوده خوده خداست... 

ترمز بعضی دیگر ائمه٬ 

و ترمز عده ای نام و جان عزیزانشان... 

نمی دانم تا به حال با کسانی برخورد داشته اید که احساس کنید در مواقع بحرانی( خشم٬ترس٬عصبانیت و شهوت) هیچ ترمزی ندارند و با هیچ چیز نمی توان مهارشان کرد؟! 

مثال هایی که گفتم٬سخت شرایطی است...اما انسان ها در این شرایط اند که شناخته می شوند...و زندگی پر است از این شرایط سخت... 

کسی که در اوج خشم و ترس و عصبانیت و شهوت٬ترمزهایش کار کند متقی است. 

 و گر نه در حالات عادی روی قسم الله و امام رضا و مادر حضرت عباس ماندن٬که هنر نیست... 

 

تو بودی به ادمی که ترمز ندارد٬اعتماد می کردی؟ 

او را برمی گزیدی؟ 

ترمز داشتن٬ملاک خوبی است ٬بدان بیشتر فکر کن... 

 

۷۹

روز موعود

 

برای روز تولدش کلی برنامه داشتم... 

از خیلی وقت پیشا پولامو جمع کرده بودم...ذره ذره...کوچولو کوچولو... 

خیلی وقتا دلم بستنی خواسته بود٬اما نخریده بودم...خیلی وقتا یه کفش خوشگل دیده بودم...یه پیزهن خوشگل...اما...نه! تولد اون از همه ی همه ی اینا خوشمزه تر بود... 

پولام هر روز و هر روز بیشتر می شد...شبا وقتی همه خواب بودن...در صندوق چوبی کوچولومو باز می کردم و پولامو با شوق و ذوق می شمردم... 

واااااای! امان از روزایی که شاگرد داشتم...وقتی حقوقم رو می گرفتم تا خونه رو ابرا پرواز می کردم....اخ جوووون! 

هر چی به روز موعود نزدیک تر می شدم٬فکر و خیالام بیشتر می شد... 

لیست تمام چیزایی رو که می خواستم بگیرم و تهیه کرده بودم. 

هنوز ۲-۳ ماه مونده بود٬اما من تقریبا به اکثر مرکز خریدای شهر سر زده بودم... 

یه روز تندیس بودم٬یه روز میلاد نور... 

یه روز مغازه های پاساژ قائم و زیر و رو می کردم٬یه روز مغازه های ولی عصر رو تماشا می کردم... 

از فکر خریدن کادوها براش هم دلم غنج می رفت... 

باور کنید٬اگر یکی بهم یه دسته چک سفید امضا بهم می داد و می گفت٬هر چی دلت می خواد برای خودت بخر٬ انقدر خوشحال نمی شدم... 

تمام چیزایی رو که می خواستم با وسواس تمام پیدا کرده بودم و از فروشنده ها قول گرفته بودم که تا ۲-۳ هفته ی اینده اونا رو برام نگه دارن... 

هر تیکه اش از یه جا بود... 

کلی برای بسته بندی کادوم نقشه کشیده بودم...همه چیز با همه چیز ست بود....از روبان ها گرفته تا سنگ های تزیینی و گل و جعبه و کارت تبریک... 

از تصور این کادوی خوشگل٬خودم کیف می کردم... 

گذشت٬ 

به روز موعود نزدیک تر شده بودیم...یه روزمو خالی کرده بودم که برم خرید... 

شب اش یکی از اشنایان رو دیدم٬ 

چند ماهی از عروسی شون می گذشت...یه غم پنهونی تو چشمای عروس خانوم بود...بعد از کلی از این در و اون در صحبت کردن٬صحبت رسید به غم چشمای عروس خانوم... 

شروع زندگی مستقل... 

شروع مشکلات مستقل... 

شروع مشکلات مالی...قسط های رنگ و وارنگ.... 

کلی سرخ و سفید شد تا بگه٬نذاشتم بیشتر از این اذیت بشه... 

 ـ ببین عزیزم٬می شه فردا شب راجب اش صحبت کنیم؟ 

رفت٬ 

من موندم و یه دنیا فکر و خیال... کادو؟ کمک؟ تولد؟ 

خدا جوون چی کار کنم؟! 

یه دو دو تا چهار تای کوچولو می خواست...از خودم و خود خواهی خودم خجالت کشیدم... 

یاد تمام سفارشات دین و پیغمبرم به قرض الحسنه افتادم... 

پامو گذاشتم رو دلم و زنگ زدم به عروس خانوم... 

سلام ... جوون. شما چه قدر ...؟ چــــــــــــی؟! 

باورم نمی شد! مبلغ دقیقا همون چیزی بود که من تا اون لحظه پس انداز کرده بودم... 

فردا صبح اش براش بردم... 

وقتی داشتم پولو بهش می دادم٬تو دلم با خدا یه وعده گذاشتم... 

خدا جون٬اگر این کار اجر و قربی پیش تو داره٬همه اش و بی کم و کاست واریز کن به حساب ... 

تا حالا به کسی هدیه ای از جنس نور نداده بودم... 

به من که خیلی چسبید٬امیدوارم به صاحب روز موعود هم بچسبه... 

راست اش رو بخواید٬مطمئن ام که اون هم به این هدیه راضی تره... 

کادوهای رنگ و وارنگ و گرون قیمت فقط دل من و خوش می کرد٬اونم زود فراموش اش می شد... 

اما این هدیه... 

شاید اون دنیا لبخند رو رو لباش بیاره... 

 

                                                          نامهربانم تولدت مبارک. 

 

پ ن۱: این مطلب و چند وقت پیش نوشتم٬اصلا تصمیم نداشتم اینجا بذارم اش... 

اما... 

پ ن ۲: امروز دو شنبه   ساعت ۸:۳۰صبح      کلاس پاتوبیولوژی 

( استاد داره درس می ده٬صدای در) 

ـ سلام س ...٬ چیزی شده؟ چرا انقدر رنگ و روت پریده؟ چشمات چرا انقدر پف داره؟ خدایی نکرده کسی ...؟ 

ـ نه٬چیزی نیست.من خوبم.یعنی من باید خوب باشم. 

 

۷۷

جالب است٬حتی خواب هم نمی بینم...

 

دوست داشتم٬دیشب٬خوابت را ببینم... 

خواب ببینم که امده ای... 

عید است و بابا نوئل و حاجی فیروز هر دو با هم امده اند تا بهار و زمستان را در هم بیامیزند... 

دوست داشتم در خوابم٬ 

همه چیز از جنس ما بود... 

دوست داشتم من و تو را مثل برگ های پاییزی زیر پا له می کردیم... 

دوست داشتم٬با هم٬همه چیز را پاک کنیم... 

ما بمانیم و خدا... 

 

خورشید طلوع کرد٬ساعتم زنگ زد... 

هر چه فکر می کنم٬چیزی از خواب دیشب به یاد ندارم... 

شاید اصلا خواب ندیدم... 

شایدم دیدم و ... 

 

پ ن۱:دوست دارم هر شب خوابت را ببینم... 

حس می کنم جفا کارم اگر شب هایم را بی حضورت سر کنم... 

 

پ ن۲:اکثر ادم ها خوب اند٬ 

اما بعضی ها خیـــــــــــلی خوب اند. 

 

پ ن۳:همه جا نشان تو دارد... 

همه جا را فتح کرده ای... 

نیازی نیست٬به هر جا بنگرم...کوه و در و دشت... 

چشمهایم را که می بندم هم... 

 

ـ به دل نگیرید٬به قول MB: 

این نیز بگذرد...

اموزش زبان اصفهانی

 

من متولد تهرانم.مامان و بابا هم هر دو تهران متولد شدن.اما پدر بزرگ پدری ام متولد یکی از شهرستان های شهر تاریخی و زیبای اصفهان ه... 

و پدر بزرگ مادری ام متولد شهر کویری یزد هست. 

حالا نمی دونم به خاطر این پیشینه است که من ارادت خاصی به این دو لهجه دارم یا ... 

جدی جدی خیلی لهجه های شیرینی هستن. نا خوداگاه هر کس و ببینم که با این دو لهجه صحبت می کنن یه لبخند روی لبم می یاد... 

اخــــــــــــی! خیلی نازن! 

امروز وقتی داشتم میل ام رو چک می کردم این ایمیل و از عمو جان دیدم.من که کلی لذت بردم. 

امیدوارم شما هم خوش تون بیاد.  

 

آموزش  زبان اصفهانی در سه ثانیه":  
 

1- مضاف و موصوف همیشه "ی" میگیردد.

مثال: درِ باغ ===» دری باغ        گل قشنگ ===» گلی قشنگ         آدم خوب ===» آدمی خُب  

2- "د" ما قبل ساکن قلب به "ت" میشود.

مثال: پراید ===» پرایت       آرد ===» آرت  

3- واو ساکن آخر کلمه به "ب" قلب می شود

مثال: گاو ===» گاب  

4- اصولاً در هر کجا که فتحه قشنگ باشد کسره بکار میرود و هر کجا که کسره کلمه را زیبا میکند فتحه بکار میرود

مثال برای فتحه: اَز===» اِز       قفَس ===» قفِس        اَزَش ===» اِزِش         بِِزَن ===» بِِزِن

مثال برای کسره: اِمروز===» اَمروز    جمعِه===» جمعَه       سِفید===» سَفید      حِیفِ===» حَیفس    فِشار===» فَشار 

 

5- صدای " اُ " هیچ جایگاهی نداشته و به "او" تبدیل میشود.

مثال: شما===» شوما      کجا===» کوجا        چادر===» چادور  

6- حرف "و" در قالب حرف ربطی به به "آ" تبدیل میشود.

مثال: من و تو و حسن ===» منا تو آ حسن  

7- اصولا خود " آ " به عنوان یک حرف ربط به کار میرود

مثال: من هسم، آ بابامم هسن

در ضمن حرف "آ" به معنای "به علاوه" هم به کار میرود..

مثال: 5+4+3 ===» 5 آ 4 آ 3  

8- حرف " ه " در لهجه اصفهانی به نوعی نابود شده.

مثال: بچهها ===» بِچا       گربهها ===» گربا         میجهد===» می جِد

ه در آخر افعال به "د" ساکن بدل میشود.

بره===» برد     بشه===» بشد

"ه" به ی تبدیل میشود.

بهتر===» بیتِرِس      سر راهی===» سری رایِس       گربه===» گربیِه

"ه" به "ش" تبدیل میشود.

بهش میگم ===» بشش میگم

"ه" به "و" بدل میشود.          

ما هم می آییم ===» ما وَم میَیم

نکته:به غیر اول شخص مفرد حروف "خوا" به "خ" تبدیل میشود

میخوای ===» می خَی  

9- در برخی افعال حرف "ی" به " اوی" تبدیل میشود.

میشنوی===» میشنُوی        میگی ===» میگوی 

 

10- اگر حرف اول کلمه "ب" یا "ن" باشد و حرف سوم "ی" یک "ی" بعد از "ب" یا "ن" اضافه میشود.

بگیر===» بیگیر     بشین ===»بیشین       بریز ===» بیریز        ببین ===» بیبین

 

ارایشگاه زنانه!

 

این که خانوما موجودات فوق العاده ای هستن که بر همگان واضح و مبرهن ه... 

این که زن موجودی ناشناخته است رو هم که تقریبا همه قبول دارن فکر کنم... 

اما امروز من نه می خوام اندر تجلیل مقام شاخص زن بنویسم و نه روحیه فمنیستی دارم برای احقاق حقوق زنان... 

صرفا یک مشاهده...یک خاطره ی شخصی... 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 

دیروز همراه ابجی خانوم رفتم ارایشگاه...(البته با کلی اصرار٬اخه من هیچ کاری اونجا نداشتم و رفتن به ارایشگاه همراه سپیده معادل با دور ریختن ۳-۴ ساعت وقت بی زبون تو جوب اب!

بابا جون زحمت کشیدن و ما رو تا جلوی در ارایشگاه رسوندن. 

زنگ و زدیم و رفتیم بالا...(به خاطر حفظ مسائل امنیتی از توصیف سر و وضع اعضا و محیط ارایشگاه صرف نظر می کنم)   

 

ساعت ۱۲ بود٬ابجی خانوم کارشو شروع کرد. 

من هم رو یکی از صندلی ها نشستم و از تو کیفم جزوه ی اپیدمیولوژی ام رو دراوردم و خودم و مشغول کردم... 

مشتری ها یکی پس از دیگری وارد می شد... 

مدتی که گذشت٬صحبت ها گل انداخت. 

که من دوست دارم  سر فصل مباحث مطرح شده تو این تایم رو براتون بیارم: 

 

ـ موضوع:چهلم شوهر خانوم ... 

 

تیتر مباحث مطرح شده:  

 با ۲ تا بچه حالا می خواد چی کار کنه؟ بابا اخه مرد بیچاره انقدر از دست زنش حرص خورد که عاقبت مرد! زن بر و رو داری هستا٬حتما همین روزا باز شوهر می کنه..(.و خیلی چیزهای دیگه که من حتی روم نمیشه بنویسم شون!)

ـ موضوع:نامزدی فرحناز جوون

تیتر مباحث مطرح شده: 

اااا؟ جدی؟ حالا پسره کی هست؟ مهریه اش چه قدره؟ نمی دونی چند ملیون جهاز دادن؟ 

ارایشگاه کجا می ره؟ اه! چرا اونجا؟ دختر سیمین جوونم رفته بود اونجا٬طفلکی حسابی صورت اش رو خراب کرده بودن! حلقه اش و چند خرید؟ ۵/۲؟ مگه پسره کارخونه دار نیست؟ باید بیشتر از اینا خرج می کرد! عروسی نمی گیرن؟ مگه دختره عیب و ایرادی داره؟ زن بیوه رو هم انقدر بی سر و صدا نمی برن خونه اش و ... 

ـ موضوع:صفحه گذاشتن پشت سر شوهراشون.(تو این زمینه کاملا نوبت رو رعایت کردن... )

تیتر مباحث مطرح شده: 

از ظاهر اقایون بگیرید تا اینکه مشکوک ان به منشی دفترشوهراشون...  و صد البته بحث داغ مادر شوهر و خواهر شوهر

(نتیجه گیری:به مرد جماعت نباید رو داد!) 

-موضوع: فال  

مباحث مطرح شده: معرفی کلی فالگیر و تعریف کردن جلساتی که رفته بودن... 

و ... 

انقدر اراجیف شنیدم اون روز که حالم از خودم و یدک کشیدن جنسیت ام بهم خورد.جالب اینجاست که این خانوما اکثرا تحصیل کرده بودن و فقط با جواهراتی که به خودشون اویزوون کرده بودن می شد یه تهران و سیر کرد... 

 

به کجا داریم میریم؟  

نکته جالب بعدی... 

خانوما با موهای فر میومدن و کلی پول می دادن و موهاشون و صاف می کردن... 

خانوما با موهای صاف میومدن و کلی پول می دادن و موهاشون و فر می کردن...  

خانومه ابروهاش صاف بود٬به ارایشگر کلی سفارش می کرد که اونو ۸ کنه.. 

خانومه ابروهاش ۸ بود و اصرار داشت که صاف صاف براش درست اش کنه...  

خدا جون این چه دنیایی ه؟! 

 

بهشت زیر پای کیاس؟ 

یاد جلسات زن در جهان معاصر افتادم...یاد حرفایی که اقیون اساتید در راستای تجلیل از مقام و منزلت زن از دید فرهنگی٬اجتماعی٬فلسفی٬عرفانی و ... زده شده بود... 

یاد حضرت فاطمه... 

یاد خودم... 

یاد افراط یاد تفریط... 

 ـــــــــــــــــــــــ 

ساعت ۴ (!!!!!) رسیدیم خونه.هدف سپیده عزیزم فقط و فقط خوشحال کردن همسر محترم اش بود...اما... 

عکس العمل اقایون تو این زمینه ها هم بسیار بسیار قابل توجه ه!  

 

پ ن۱: از تمام خانوم های محترم و عفیفه ای که این وبلاگ و می خونن عذر می خوام.ان شا الله که از این بلاها و افات دور باشن...  

پ ن۲: عید قربان و به همه ی دوستان تبریک می گم.شرمنده ام که پست به این بی ربطی گذاشتم... 

ولی جدا تو گلوم گیر کرده بود... 

خدا هدایت مون کنه...

عرفه

تقریبا دو هفته پیش بود.با سمیرا از کتابخونه دانشکده اومدیم بیرون.از پله ها که میومدیم پایین یکی از اقایون داشت یه اطلاعیه به برد نسب می کرد.اسم مشهد مقدس و که دیدم پاهام سست شد...حتی نتونستم صبر کنم که کار اقاهه تموم شه...اقاهه که اشتیاق منو دید٬یه کپی از اطلاعیه رو داد بهم...دانشکده می برد مشهد٬۳ روزه...۸٬۹٬۱۰ ذی الحجه...دعای عرفات رو تو بارگاه ملکوتی اقا می خوندن... 

دلم لرزید...بدو بدو رفتم پیش بچه ها تا خبرو بهشون بدم... 

قرار شد که بچه ها با خونواده هاشون هماهنگ کنن و فرداش نتیجه رو بگن. 

رفتیم برای ثبت نام....ظرفیت ۱۰ نفر بود...۹ نفر ثبت نام کرده بودن... 

اشک تو چشمام جم شده بود...دلم گرفت... 

چند روز گذشت... 

از دانشکده اومدم بیرون...داشتم قدم می زدم که... 

دیدم بسیج دانشجویی اعلامیه سفر به مناطق جنگی رو زده به دیوار... 

تاریخ : ۸-۹-۱۰ ذی الحجه... برای ثبت نام به کانتر شماره ی ۱ مراجعه فرمایید. 

وااااااااااااااااای! یعنی می شه؟ فوق العاده اس...خدا جون یه دنیـــــــــــــــــــا ممنون اتم.... 

کلی پیاده روی کردم تا بلاخره محل ثبت نام و پیدا کردم...وقتی رفتم تو کاملا نفس نفس می زدم... 

یه خانوم مهربون با یه لبخند مهربون تر٬پشت میز نشسته بود...بهش گفتم که برای ثبت نام اومدم... 

کارت دانشجویی مو خواست.نشون اش دادم... 

با تاسف سری تکون دادو گفت: عزیزم بانی این اردم بسیج دانشجویی شهید بهشتی یه٬ما اجازه ثبت نام از بچه های علوم پزشکی رو نداریم... 

خنده رو لبام خشک شد... 

از کانتر اومدم بیرون. 

گذشت و گذشت... 

بچه های بسیج ازم دعوت کرده بودن که این ۳ روز باهاشون برم قم و جمکران... 

قرار بود امروز قبل از نماز ظهر و عصر خبرشو بهشون بدم... 

ــــــــــــــــــــ 

دیشب جلسه اول ترم جدید کلاس زبانم بود.ساعت ۱۶:۴۵ تا ۲۰ 

با ترافیک ولی عصر٬ساعت ۵ رسیدم...نفس نفس زنون پله های موسسه رو چند تا یکی کردم و رفتم بالا... 

هر چی رو برد دنبال شماره کلاسم گشتم پیداش نکردم...ناچار رفتم پیش مسئول کلاسا. 

هر چی گشت کلاس 304 برای این ساعت رو پیدا نکرد. 

مگه می شه؟ 

رفتم پیش مسئول ثبت نام.اسم ام رو وارد کامپیوتر کرد.خانوم ف٬این کلاس کنسل شده... 

چی؟! کنسل؟ 

بله٬ما چند بار با شما تماس گرفتیم که اطلاع بدیم اما... 

تمام کلاس های دیگه هم پر بود.باید می رفتم شعبه قلهک...اونم همین امشب... 

تو این ترافیک؟ چاره ای نبود...رفتم...اونا هم هیچ کلاس خالی نداشتن.برگشتم تجریش...کلی با مدیر اموزشگاه صحبت کردم.گفت هیچ کاری نمی تونه بکنه... 

مستاصل از در اموزشگاه اومدم بیرون...نمی دونستم چی کار باید بکنم...نه می تونستم مرخصی بگیرم٬نه پولم رو استرداد کنم و نه... 

زنگ زدم مژده... 

مژده٬می بینی تو رو خدا؟ این ترم تیچر جونم که نشدی هیچ٬سفیرم این جوری شد... 

مژده گفت:الان زنگ می زنم و با خانوم پدرام صحبت می کنم... 

زنگ زد٬گفت هیچ کاری از دستش بر نمی یاد... 

حالم یه جورایی بود..پیاده رفتم سمت گلستان کبیر...نمی دونم چه قدر گذشت که مژده بهم زنگ زد... 

گلی خانوم کجایی؟ 

ـ تجریش٬چه طور مگه؟ 

بچه هل بهم زنگ زدن و گفتن کلاس 304 روز جمعه یه استردادی داشته٬سریع خودتو برسون سفیر... 

رفتم. 

گفتن٬امشب تایم اداری تموم شده...فردا راس ساعت ۸ صبح موسسه باش... 

ــــــــــ 

پنجشنبه ۸ صبح سفیر 

تمام منشی ها عوض شده بودن...روز از نو روزی از نو...تقریبا سه رب طول کشید تا تمام پروسه دیشب رو طی کنم... 

بلاخره ثبت نام ام کردن. جمعه ها ساعت ۱۳:۳۰ تا ۱۸:۳۰ 

ـــــــــــ 

فردا جمعه است... 

فردا روز عرفه است... 

فردا اولین جلسه ترم جدیده... 

.... 

مشهد... 

اردوی جنوب... 

قم و جمکران... 

و حتی امام زاده صالح... 

 

فردا عرفه است...همون روزی که برای رسیدن اش روزهای تقویم ام رو یک به یک شمرده بودم...فردا یه فرصت طلایی ه...که نیومده از دست رفت... 

دلم گرفته... 

خدا جوووووووووووووووووووووون... 

یا امام حســـــــــــــــــــــــین! 

 

خوب من دلم عرفه می خواد... 

من که می دونم بدم...یاداوری لازم نیست... 

افراط و تفریط

 

از سلف اومدم بیرون... 

از جلوی دانشکده علوم گذشتم.طبق معمول همیشه صدای خنده ی بچه ها گوش اسمون و کر کرده بود.اکیپ های چند نفری از دخترا و پسرا نشسته بودن دور هم و داشتن بلند بلند می خندیدن...بعضی تر ها هم کمی اون طرف تر داشتن سیگار می کشیدن.چشم ام به گلاره افتاد.با تقریبا ۱۰-۱۲ نفر دیگه داشتن پانتومیم بازی می کردن و گلاره ریسه رفته بود از خنده...اقایون رو نمی شناختم.فکر کنم بچه های ریاضی بودن.گلاره برام دست تکون داد٬من هم با سر بهش سلام کردم. 

رسیدم جلوی دانشکده خودمون. م و اقای ... کنار هم نشسته بودن و داشتن چای می خوردن. 

مونا هم که جدیدا موهاشو بلوند کرده بود تاش از پله ها میومد بالا. 

یاد روزای اول ترم یک افتادم...بچه ها چه قدر بزرگ شده بودند(شاید هم فقط خیلی تغییر کرده بودند) 

 

امروز اولین جلسه رسمی بسیج دانشکده بود. 

تو این چند سالی که از خدا عمر گرفتم تا حالا با هیچ گروهی این مدلیی٬همکاری نداشتم.اما بلاخره تصمیم گرفتم که این یکی و تجربه کنم.دوست دارم بدونم اینا دارن چی کار می کنن؟ 

وارد دفتر بسیج خواهران شدم.(قبلا ثبت نام کرده بودم) یه اتاق کوچولو ته راهرو. اولین چیزی که به چشم میادسادگی و کتابخونه کوچیک تو اتاقه...وارد اتاق که که شدم خانوما با روی باز ازم استقبال کردن.تقریبا ۷-۸ نفری بودیم.تقریبا همه چادری با ظاهری کاملـــــــــــــــــــــــا ساده. 

خانوم ع که یکی از دانشجویان سال بالایی بود٬درباره کارایی که ما می تونیم تو بسیج انجام بدیم صحبت کرد.بعد هم بنا به استعدادی که هر کسی داشت بهش مسئولیتی داده شد. 

من هم گویا شدم مسئول نشریه دانشکده!! 

کلی ایده هم به بچه ها دادم( به قول حبیبه عزیز(الان مشهده امیدوارم یاد منم باشه) کلی بالا منبر رفتم و اونم نبود که منو از برق بکشه!) 

بگذریم... 

یک ربع بعد٬یه جلسه هماهنگ با اقایون داشتیم.تو نماز خونه تشکیل می شد. 

رفتیم.خانوم ها به ردیف نشستن و اقایون (وجه اشتراک همه شون تقریبا ریش بود و انگشتر عقیق و لباس های روی شلوار) با فاصله حداقل ۳ متر (؟!) رو به روی ما نشستن. ( من که نفهمیدم چرا انقدر دور نشستن؟ مگه نمی خواستن با ما حرف بزنن؟) 

سرا همه پایین بود و کسی نفس هم نمی کشیئ.یکی از اقایون بعد از بسم الله و خوندن کلی از این دعاهایی که اقایون روحانی قبل از شروع صحبتاشون می خونن٬شروع کرد به صحبت کردن. 

اقایون ایده ها و نظراتشون رو مطرح کردن و بعد شد نوبت خانوما... 

(راستی یادم رفت بگم.اقایون در تمام طول جلسه داشتن گلای قالی رو نگاه می کردن!) 

خانوما هم صداشون از ۲ دسی بل بالا تر نمی رفت. 

هنوز مطمئن نیستم اقایون حاضر در جلسه چیزی از حرفای خانوما رو شنیدن یا نه... 

من هم با یه سری از مسائل مطرح شده موافق نبودم. 

اجازه خواستم و شروع کردم به صحبت...(صدای من بلندتر از خانومای دیگه بود!) 

نظرات تصویب شده نوشته شد و  ختم جلسه اعلام شد... 

جلسه به من که خیلی سخت گذشت.من یه ادم کاملا بصری هستم.من سر کلاسم اگر جایی نشسته باشم که استاد و نبینم هیچی از درس نمی فهمم.اگه با کسی صحبت کنم و باهاش فیس تو فیس نباشم...اعصابم خط خطی می شه... 

بگذریم... 

گویا نشریه٬کار دانشکده نیست و به کل دانشگاه بر می گرده و جلسات جدا هم داره. 

امروز ساعت ۲ یه جلسه داشتیم.رفتم.شرایط اب و هوایی مشابه جلسه قبل بود. 

کلی پیشنهاد برای اضافه کردن ستون های متنوع به نشریه دادم.مسئولیت ستون فرهنگی ادبی نشریه هم به عهده من گذاشته شد. 

 

افراط و تفریط... 

همین. 

مشکل جامعه ما همین جاست. 

 

پ ن۱: من خدایی نکرده قصد تمسخر یا حتی نقد هیچ  کس و هیچ روشی رو ندارم.فقط دیده هامو نوشتم.همین. 

فکر کنیم ـ ۱

 

الوعده وفا... 

 

قبل از هر چیز از دوستانی که با نظرات شون منو کمک کردن تشکر می کنم.در ثانی٬خواستم متذکر شم که من به هیچ عنوان هیچ گونه توانایی و احیانا ادعایی در زمینه نوشتن به این سبک و سیاق ( که مستلزم قدری فکر کردن هست) ندارم. 

وقتی مطالب پربار و ارزشمند دیگر دوستان رو تو وبلاگ هاشون می خونم از گذاشتن همچین پست هایی ... 

بگذریم. 

می نویسم٬چون دوست دارم  بعدها بدونم دراین برحه از زمان به مسایل چگو نه نگاه می کردم... 

 

بسم الله... 

 

به پست *فکر کنیم* دوباره نگاه کنید. 

الناس علی دین ملوکهم... 

اگر دقت کرده باشید٬گفتم چند وقتی است ذهنم درگیر این جمله شده... 

بگذارید به حساب نادانی ام٬اما من نتوانستم این سخن را منتسب به رسول الله بدانم.مخصوصا اینکه دوستان در نظراتشان به این مسئله اشاره کرده بودند که این حدیث (جدای درست یا غلط بودن) یک قانون است. 

مشکل من دقیقا همین جاست.به نظر من یا این جمله از پیامبر نیست و جز احادیث جعلی به شمار می رود یا بنا به شرایط مکانی و زمانی حدیث٬پیامبر نقدی تلخ بر شرایط جامعه ان دوران گفته است. 

مگر می شود مردم به دین پادشاهان شان باشند؟ 

قانون٬احکامی است که برای اداره بهتر یک جامعه انسانی در نظر می گیرند.که اطاعت از ان واجب است.برای مثال٬من فرهیخته باشم یا نباشم٬موافق باشم یا مخالف٬ملزم به اجرای ان هستم. 

به عبارت دیگر ما در قانون مداری تسلیم محض هستیم و جز تبعیت کاری نباید بکنیم. 

حال انکه٬دین امری است فطری و به طبیعت ما بر می گردد.ما در طبیعت خود نمی توانیم تابع باشیم.(در اصول دین نیز تابعیت و تقلید جایز نیست) 

هر انسانی منحصر به فرد است و سلایق و عقاید منحصر به فرد خود را دارد.وقتی می گوییم مردم به دین پادشاهانشان هستند٬دو حالت پیش می اید.یا این حالت حاکی از جور و غلبه حاکمان است که به نظرم بعد از مدتی بنا به نظریه دیالکتیکی٬این دین محکوم به شکست و نابودی است و یا بر اساس تربیت صورت گرفته.تربیت یعنی شکوفایی استعدادها.تربیت یعنی اموزش یک چیز به  عده ای و مشاهده چیزهای مختلف در افراد. 

به نظر من تربیت یکسان هم لزوما نقش یکسان به وجود نمی اورد.اگر در جامعه ای همه یک نوع رفتار را می پسندیدند و انجام می دادند باید به مربی شک کرد.چون ادمی داده هاییرا که می گیرد با طبیعت و فطرت اش درمی امیزد و حاصل ان را بروز می دهد. 

و استبداد دقیقا عکس این است.یعنی حکم به یک چیز٬برای همه... 

نقش های یکسانی که این نوع تربیت به وجود می اورد تا زمانی که چوب معلم بالای سر ماست وجود دارد و مادامی که این اهرم قدرت برداشته شود٬شما به سمت سلیقه و عقیده خودتان(که ریشه در فطرت و طبیعت تان دارد)بر می گردید. 

 

به نظر من حدیث فوق نوعی ترویج استبداد است.پس یا جعلی است و یا در جایی خاص به منظوری خاص و غیر عام مطرح شده. 

از طرفی فرق عمده ان با احادیثی مثل: 

 حاکمان هر زمان لیاقت مردم همون زمان هستند...  

اینه که در حدیث فوق این مردم هستن که که به شرایط جهت می دن٬نه لزوما قدرتی که در دست گروهی خاص هست. 

 

امیدوارم تونستم باشم مطالبی و که می خواستم بگم رو خوب مطرح کنم. 

 

پ ن۱:امروز سریر عزیز اومده بود دانشکده دیدنم... 

نبودم. 

حیف!  

دیدن بعضی از ادما جدا سعادت می خواد.ان شا الله خدا برای خونواده محترم اش حفظ اش کنه.

من و اتوبوس و خدا

 

همیشه از بد قولی متنفر بودم. 

به دوستان وعده داده بودم که در این پست٬نظرم  رو درباره ی حدیثی که در پست قبل اورده بودم بگم٬اما... 

اولا خواستم دوستانی که فرصت نکردن به این خونه سر بزنن هم بیان و نظراتشون رو بشنوم. 

ثانیا٬ماجرای امروز رو براتون تعریف کنم. 

(شاید بهتر بود ثانیا رو جای اولا می اوردم!)  

امیوارم این بد قولی رو به بزرگواری خودتون ببخشید.

 

امروز هم یکی دیگه از روزهای قشنگ خدا بود... 

صبح رفتم دانشگاه و ... 

ساعت ۳ کلاس مون تموم شد.ساعت ۴ با یکی از دوستان( البته بهتره بگم اساتید) قرار ملاقاتی داشتم که بنا به دلایلی کنسل شد... 

به پیشنهاد دوستان٬همراه بچه ها رفتیم نمایشگاه زوج ایرانی... 

جاتون همگی خالی...خالی از لطف نبود.نمی گم عالی بودهااا.نه٬اما تو این هاگیر و واگیر مشکلات کوچیک و بزرگ٬بوی جریان زندگی توش حس می شد... 

نمایشگاه پر بود از جوونا٬که اغلب به صورت زوج اومده بودن... 

بگذریم... 

ساعت ۴-۴:۳۰ بود که از بچه ها جدا شدم... 

تا سر پارک وی پیاده اومدم.اما از اونجایی که هوا خیلی سرد بود.دیگه توان پیاده اومدن تا خونه رو تو خودم ندیدم... 

۱۰ دقیقه ای کنار خیابون منتظر ماشین بودم...اما دریغ از یک ماشین... 

کم کم دیگه داشتم از گیر اوردن ماشین نا امید می شدم که دیدم ۵۰ متر پایین تر یه اتوبوس ایستاده... 

با سرعت تمام خودمو به اتوبوس رسوندم... 

اما گویا اقای راننده منو ندید و... 

دست من تا ارنج توی اتوبوس بود و درب اتوبوس بسته... 

از توصیف اون لحظات بگذریم٬چون انقدر تو شوک بودم که حتی مغزم به زبونم دستور فریاد رو مخابره نمی کرد... 

باورتون نمی شه...اما ۱۰۰ متری رو کنار اتوبوس دوییدم تا اینکه با داد و فریادهای مسافرین اتوبوس٬اتوبوس ایستاد... 

به زحمت حودم و کشیدم بالا و سوار شدم... 

همه ترسیده بودن... 

و مدام حال ام رو می پرسیدن... 

اقای راننده اومد عقب و ازم پرسید٬ خوبم یا بریم بیمارستان... 

با سر اشاره کردم که خوبم... 

خانوم مسنی که کنارم نشسته بود داشت صحنه رو از زاویه دید خودش برام تعریف می کرد... 

گویا اون بیشتر از من ترسیده بود... 

تصور کنید. 

اونا فقط یه دست می دیدند و یکی که داره با حالت استیصال دنبال ماشین می دووه... 

خدا رو شکر... 

خوبم... 

گویا فقط دستم مقداری ضرب دیده...   

وقتی خانوم مسن داشت پیاده می شد بهم گفت: صدقه رو فراموش نکن دختر... 

گفتم: چشم.

 

از اون موقع تا حالا دارم لحظه لحظه ی کارایی که تو روز انجام دادم رو تو ذهنم مرور می کنم... 

هیچ کار خدا بی حکمت نیست... 

خدا جون شرمنده هستم٬زیـــــــــــــــــــــاد! 

 

الو؟ الو؟ 

.... 

الو؟ 

... 

الو؟ 

 همین هم کافی بود.ارووم شدم. 

 

خدا جوووون شکرت. پس هنوزم دوسم داری... 

ممنون که حواست بهم هست و انقدر هوامو داری... 

 

پ ن۱: امشب یه شاگرد جدید دارم...دارم میرم. 

ریاضی!

فکر کنیم.

 

امروز به مقدار قابل توجهی خسته ام٬پس نمی تونم خیلی بنویسم... 

۷:۳۰ صبح که از خونه رفتم بیرون٬نیم ساعت پیش رسیدم خونه...فردا هم کوییز داریم( پاتوبیولوژی)... 

الودگی هوای تهران و ترافیک بی حد و مرزش بیش از کارهای روزانه ام ازم انرژی می گیره... 

شکر 

 

این روزها این جمله خیلی ذهنم رو به خودش مشغول کرده: 

 

*الناس علی دین ملوکهم* 

 

مردم به دین پادشاهانشان هستند... 

 

دوست داشتم قبل از اینکه فکرامو ( که مثل همیشه نا منظم و نا پخته و مبتدی هست) روی کاغذ بیارم٬نظر شما رو هم بدونم... 

قدری درباره اش فکر کنید.من رو هم در جریان تفکرات تون بذارید. 

ممنون 

 

پ ن۱: گویا کردان هم رفت... 

روح اش شاد 

پ ن۲: امروز هم روز جالبی بود٬حیف که توانی برای نوشتن ندارم...