نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

کلاس زبان

کلاس زبان رفتن تو ماه رمضون واسه خودش معضلی شده هاااااا

چند وقت پیش یکی از دوستان زنگ زده بود خونمون که منو واسه افطار دعوت کنه ...وقتی تلفن رو برداشتم  شروع کرد به یه ریز غر زدن.گفت و گفت و گفت و گفت تا کاملا خالی شد! 

 بعدش بهش گفتم : خوب پ..جون حالا بگو ببینم چی شده که انقدر غل غل می کنی؟....گفت : کی به شماها که نمی تونید روزه بگیرید گفته روزه بگیرید؟!...گفتم: کی؟!من؟!...گفت: نه! تو نه! همه تون!!!!!!!....گفتم : چرا؟...گفت: یه هفته اس تقریبا ۱۰ بار به خونه هر کدوم تون زنگ زدم که دعوتتون کنم.هر بار که زنگ زدم خواب بودید...صبح.ظهر.عصر.شب! راست اش یه ریزه خجالت کشیدم...طفلی حق داشت!

حالا شما تصور کن با این شریط (خواب های گاه و بی گاه تو روز و بی خوابی های شبانه تا نزدیکی های سحر)متوجه بشی که ساعت ۸-۱۱:۳۰ صبح کلاس زبان داری!

خدااااااااا.نمی دونید صبح ها با چه مصیبتی از خواب بیدار می شم! 

 

 

 

دوستان شما به این معتقدید که هر زبان جدید یه دنیای جدیده؟قبول دارید وقتی یه زبان جدید رو یاد می گیرید خواه نا خواه با یه فرهنگ جدید هم اشنا می شید؟این جمله امام خمینی رو هم به یاد دارید که گفتن:

پیش تر به زبان خارجی احتیاجی نبود.امروز احتیاج است.زبان های زنده دنیا جزو برنامه تبلیغات مدارس باشد.امروز مثل دیروز نیست که صدای ما از ایران بیرون نمی رفت.امروز ما می توانیم در ایران باشیم و در همه جای دنیا با زبان دیگری تبلیغ کنیم.

علاوه بر این.فکر نمی کنم بر هیچ کدوم از شما لزوم یاد گیری زبان انگیلیسی پوشیده باشه.درسته؟بلاخره ما می خوایم درس بخونیم و اغلب کتب مرجع ما متاسفانه یا خوشبختانه نوشته شده غربه...ما روزانه قسمتی از وقت مون رو صرف کار با کامپیوترو اینترنت می کنیم.پس ناچاریم که انگلیسی بدونیم...(و کلی دلیل دونسته و ندونسته دیگه)

همه مون هم می دونیم که بهترین سن یادگیری کودکی٬نوجوونی و جوونی ه...

حالا به نظر شما یه کم خطرناک نیست که کودک و نوجوون و جوون مون رو دستی دستی هل بدیم تو فرهنگ پر زرق و برق و شیک غرب؟(که گاها با فرهنگ دینی سنتی ما هم در تضاده.)

چه جوری می شه به جوون نشون بدیم...یا نه٬جوون ببینه ٬بعد نخواد!.یا نه٬بگیم نخواه؟!

به نظر شما با این اوصاف دین داری تو دوره و زمونه ما یه ریزه سخت تر نمیشه؟

ببینید.من به عنوان یکی از افراد این قشر بزرگ(جوون ها) که سعی خودم رو کردم نه از این ور بوم بیوفتم نه از اون ور.روزانه چه قدر با این مسایل ناخود اگاه  رو به رو می شم؟

برای این که بحث متفرق نشه.وارد مبحث اینترنت و تلوزیون و ماهواره و تبلیغات و این چیزا نمی شم...

فقط و فقط فکر کنید.من جوون.به خاطر نیازم به دونستن یه زبان بین المللی وارد یکی از موسسات زبان شهر خودمون می شم...

کتاب اصلی مون که پر از ریدینگ با موضوع بیوگرافی بازیگران هالییوودی وخواننده های روز دنیا و انواع رابطه و چگونه یک مچ میکر خوب باشیم و...امثال این هاست.

کتاب داستان هامون که پر از لاو استوری با محوریت مادیات و جذابیت های ظاهریه...(از عکس ای جور و واجور خانوم های مو بور و اقاهای جنتلمن و جزییات اش می گذرم!)

اینا که تازه قسمت خوب ماجراست...وااااای ! معضل از اون جا شروع می شه که معلم ات ازت می خواد برای تقویت لیسنینگ ات هفته ای یه فیلم ببینی یا کلی اهنگ خارجی گوش بدی!

جدی جدی این همه فعالیت چه تاثیری تو روحیه من جوون می ذاره؟

تازه خدا رو صد هزار مرتبه شکر که من دخترم.اقایون چه جوری باهاش برخورد می کنن؟چه جوری با این همه زرق و برق کنار می یان؟

از من که گذشت...

می خوام بدونم با این رشد سرسام اور تکنولوژی و ارتباطات.من در اینده چه جوری می تونم یه فرزند اگاه.مسلمون.با حیا و ...تربیت کنم؟

 

افطاری

سلام دوستان.

یه مقدار قابل توجهی خسته ام.اخه از صبح همراه بقیه بچه ها کلی کار کریم.یه عالمه سبزی خوردن پاک کردیم.ظرفایی رو که فقط سالی یکبار از تو گنجه میاد بیرون رو شستیم.خونه رو گرد گیری کردیم.حیاط رو اب و جارو کردیم و کلی کار دیگه...

راستی یادم رفت توضیح بدم دلیل این همه فعالیت چی بوده...

طبق یه نذر قدیمی بابابزرگ من همه ساله شب تولد امام حسن مجتبی(,ع) یه افطاری بزرگ می دن و تقریبا تمام فامیل رو دعوت می کنن.تقریبا می شیم۱۰۰-۱۲۰ نفر.

مهمونی جالبی می شه.گر چه ما اکثر مدعوین رو در طول ماه رمضون چندین بار دیگه هم دیدیم و آخراش دیگه شبیه خاله بازی می شه اما این سفره های افطار همیشه برای من یه لطف خاصی داشته ...

تو این محافل همیشه به لطف بزرگای مجلس یادی از گذشتگان می شه...پدر بزرگ همیشه قبل از جمع شدن سفره کلی دعا می کنن و همه آمین می گن...

اگه مناسبت خاصی مثل  میلاد ائمه هم باشه که عباس اقا دف شون رو میارن و حال و هوای مجلس رو قشنگ تر می کنن.

فردا هم شب تولد امام حسن (ع) و همه مشغول کار و فعالیت هستن که این مهمونی هم به نحو احسن برگزار بشه ...

جای همتون رو خالی می کنم 

 

چند وقت پیش وقتی با بچه ها می رفتیم اردوی جمکران توی راه خانوم افشم سوال خوبی رو وطرح کرد که منم بد ندیدم اون سوال و برای شما عزیزان هم مطرح کنم.

ایشون می گفتن: به نظر شما دلیل اینکه اسلام انقدر به صله ارحام تاکید کرده چیه؟چرا ما باید خواه  ناخواه مقداری از وقت مون رو صرف دیدار از فامیل و اشنا بکنیم؟

مخصوصا تو دوره زمونه ماها که انقدر مردم مشغله و گرفتاری دارن که فرصتی واسه این کارا باقی نمی مونه...

بعضی اوقات هم هست که ما با بعضی از افراد فامیل مشترکات فکری و منشی نداریم و این مهم ارتباط رو سخت تر می کنه...

جدی چرا انقدر اصرار بر این کار شده؟

امشب که می خواستم  این مطلب و براتون بنویسم یه سری به کتاب نهج الفصاحه زدم تا حساب کار کمی بیشتر دستم بیاد.

واقعا جالب بود.

به این چند تا حدیث یه نگاهی بندازید. 

 

پنج چیز است که خداوند در کیفر انجام دهنده ان تعجیل دارد: ستم.خیانت.بدرفتاری با والین.قطع صله رحم و حق نشناسی.

 صله رحم عمر را افزون کرده ومرگ بد را دفع می کند.صدقه پنهانی است و غضب الهی را فرو می نشاند و شهرها را اباد می کند.

گناهی مانند قطع رحم.خیانت و دروغ که پروردگار متعال به غیر از عقوبت اخرت مرتکب ان را در این دنیا نیز کیفر می دهد.ثوتب ÷یوند با خویشاوندان زودتر از همه اعمال خوب می رسد تا جایی که اگر خاندانی بدکار باشد.اما با هم باشند.دارایشان زیاد می شود و تعدادشان بیشتر می شود.

خویشاوندی٬رشته ای از جانب خداوند رحمان است.هر کس صلهی رحم کند٬خداوند نیز او را پیوند می دهدو هر کس که صله رحم را قطع کند خداوند نیز او را  قطع می کند .  

 

بله و هزاران حدیث دیگر.

جدا.به نظر شما دلیل این همه تاکید چیه؟

ما اون شب از بچه ها جواب های جالبی شنیدیم.اما دوست دارم نظر شما دوستان رو هم در این رابطه بدونم. 

به نظر من یکی از دلایلی که انقدر به این مقوله سفارش شده اینه که اعضای فامیل رو ما بر اساس سلیقه شخصی و علاقه مون خودمون انتخاب نمی کنیم.فامیل یه گروه هست که ما نا خواسته با اون در تعامل قرار گرفتیم.

اگر کسی رابطه خوبی با دوستاش داره.هنر نکرده که...چون خودش بر اساس شناختی که از خودش و علایق اش داشته اون فرد یا افراد رو به دوستی برگزیده اما فامیل یه گروه مشخص که ممکن توش هر جور ادمی با هر جور خصوصیت رفتاری وجود داشته باشه...

به نظرم این یه تمرین ه.برای اینکه یاد بگیریم با هر جور ادمی ارتباط برقرار کنیم حرفاشون رو بشنویم و حتی کمک شون کنیم.

اگه ما بتونیم روابط و تعاملات مون رو در این گروه کوچیک خوب مدیریت کنیم حتما تو اجتماع بزرگ تر هم موفق تر عمل می کنیم.

تو فامیل ادم خوب هست.ادم بدم هست.ادم مهربون و دوست داشتنی هست.ادم نچسب و بد اخلاق هم هست.

خدا گقته تو باید با همشون کنار بیای.یه رابطه کاملا مسالمت امیز برقرار کنی...

جالبه نه؟جدی جدی اگه بتونیم این تمرین رو خوب انجام بدیم.خیلی از مشکلاتمون تو جامعه هم بهبود پیدا می کنه به نظرم.

این ممکنه یکی از فایده هاش باشه.که به ذهن من رسیده. 

منتظرم نقطه نظر های شما عزیزان رو هم بشنوم.

 

در پناه حق 

 

پ ن:این مطلب یه جور دیگه بود اول اش. اما اون پست به دلایلی غیب شد.مجبور شدم دوباره بنویسم اش.حتما صلاحی توش بوده... 

اما واسه من تنبل که تایپ دوباره اش یه ریزه سخت بود.

دایی جلیل

من یه دایی خیلی خوب دارم که خیلی دوسش دارم... 

راست اش من خیلی نمی شناسم اش٬اما با شناخت محدودی که ازش دارم به نظرم خیلی شبیه مردان خداست... 

دایی من٬یه اقای خیلی مهربون و ارومه..یه ارامش عجیب همیشه تو صورت اش هست که ادم و اروم می کنه...همیشه با یه تن صدای خیلی ارووم صحبت می کنه... 

این روزا این  گرد سفیدی که رو محاسن اش نشسته٬چهره اش رو برام دلنشین تر کرده... 

از بچگی عاشق اتاق دایی بودم.یه کمد داشت که توش پر از کتاب بود.یه سری کامل از تفسرالمیزان و کلی کتاب از شهید مطهری و ... 

طبقه پایین کمد دایی پر بود از قلم نی و دوات و لیقه وخیلی چیزای دیگه که همشون همیشه با یه نظم خاصی تو کمد چیده شده بود. 

دایی خط خوشی داره.گر چه این روزا کمتر می نویسه.اما کوچیک تر که بودیم وقتی می رفتیم خونه مامان بزرگ٬دایی قلم و دوات اش رو در می اورد و شروع می کرد روی کاغذ ابروبادش نوشتن...عاشق صدای قیژ قیژ قلم اش بودم. 

دایی همیشه واسه نماز می رفت مسجد.اما روزایی که مهمون داشتیم یا از اداره دیر می یومد خونه و به نماز نمی رسید٬من خوشحال می شدم! 

چون می تونستم یواشکی از لای در نماز خوندن اش رو نگاه کنم...با یه حزن عجیبی نماز می خونه٬که ادم با تماشای حالت اش هم اروم می شه... 

تو کمد دایی پر از کاغذ و دفتر و البوم عکس بود... 

بعضی اوقات که ما اصرار می کردیم اونا رو بیرون می اورد...توش یه عالمه پاکت نامه بود.این نامه ها مال دورانی ه که دایی جبهه بوده و مامان اینا واس اش نامه می نوشتن.همه مرتب و منظم نگه داشته شده... 

البوم عکس اش رو که باز می کنه٬انگار می ره پیش دوستاش.بیشتر دوستای دایی تو جنگ شهید شدن.وقتی یه بار با هم رفتیم امامزاده علی اکبر...وقتی با هم از کنار گلزار شهدا رد می شدیم با یه حزنی به عکسای شهدا نگاه می کرد و برام می گفت : اینارو که می بینی دوستام بودن.هم محله ای هام٬هم کلاسی هام... 

بعد اروم اروم براشون فاتحه می خوند... 

من خیلی اشکای دایی رو ندیدم.اما مامان می گه : وقتی خبر شهادت دکتر چمران رو شنید٬به پهنای صورت اشک می ریخت... 

من هم چند باری شاهد این صحنه بودم... 

سخته اشکای کسی رو ببینی که برات همیشه سمبل ارامش بوده... 

این دایی عزیز ما یه مادر مهربون و دوست داشتنی داشت٬که من عاشق اش بودم... 

این نازنین زن فوق العاده بود.از سادگی و صفای دل اش هر چی بگم کم گفتم... 

انقدر دوس اش داشتم که خیلی از تابستون های زندگی ام رو پیش اون می موندم.با هم می رفتیم مسجد...گاهی اوقات منو با هییت می برد شاه عبدالعظیم و امامزاده داوود... 

چه روزایی بود... 

 

اما یه روز...گل چین روزگار اومد و این گل نازنین رو از باغ خونه ما چید... 

دایی عاشق مامان بزرگ بود...تو اون دوران من انقدر بی تاب بودم که دایی رو یادم نمی یاد... 

فقط صحنه ای رو یادمه که دایی بالای قبر وایساده بود وبا سوز می گفت : مادرم٬بهشت خدا مبارک ات باشه... 

دایی واسه رفتن مامان بزرگ شعر هم گفت... 

بعد از اون ماجرا٬من خیلی از فامیل دور افتادم.کمتر خونه مامان بزرگ اینا رفتم...کمتر دایی رو دیدم... 

برای سال مامان بزرگ که رفتیم بهشت زهرا٬دایی با همون سوز روزای اول قران می خوند و اشک می ریخت... 

 

من به این معتقدم که خاک سرده و باعث می شه غم وداع زود فراموش بشه اما ... 

 

امروز دایی این sms رو به مامان زده بود که دل منو خیلی لرزوند.. 

 

۱۰۰۰ روز... 

امروز دهم شهریور ۸۸ ٬هزار روز است که مادر در بهشت زهرا خوابیده است... 

یادش برای همیشه به خیر 

 

جملات خیلی ساده اس٬اما حس می کنم چون از دل دایی براومده خیلی به دلم می شینه... 

 

پ ن:دایی یه یادگاری کوچولو از روزای جنگ داره و این یادگاری این روزا خیلی اذیت اش می کنه...ناراحتی ریه و سرفه های مداوم.برای سلامتی دایی تو این شبای قشنگ یه حمد می خونید؟ 

برای شادی روح اون مادر مهربون یه فاتحه می فرستید؟ 

                                                                                   ممنون مهربونیاتون

دا

امسال خیلی کارها رو تنهایی انجام دادم.تجربه های جالبی بود.مثلا تنهایی رفتم سینما..تنهایی رفتم رستوران و حسابی از خودم پذیرایی کردم...تنهایی رفتم گالری عکس و نقاشی...کلی نمایشگاه معرق رفتم...تنهایی رفتم امام زاده اسماعیل و... 

و تنهایی رفتم نمایشگاه کتاب...وای عجب روزی بود!یه کارت اعتباری داشتم که توش پر از پول بود و می تونستم کلی کتاب بخرم!!!!! 

برای اینکه وقت ام رو تنظیم کنم.لیست کتاب هایی رو که می خواستم رو نوشتم که اونجا خیلی گیج نشم... 

به به!جاتون خالی!در عرض یک ساعت اعتبار کارتم تموم شد! 

واااای.انقدر بارم سنگین بود که نمی تونستم دیگه از جام تکون بخورم! اما هنوز کلی از غرفه ها مونده بود...اما گویا چاره ای نبود جز رفتن به خونه! 

با مشقت تمام اون همه پله مصلی رو رفتم بالا و خودم و رسوندم خونه! 

حالا کلی کتاب داشتم و یه عالمه ذوق... 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

یکی از کتاب های خوبی که تو نمایشگاه خردیم کتاب ـ دا ـ بود.باور کنید خیلی هم تنبل نیستمااا 

که تازه الان شروع کردم  به خوندن اش.نه! من تو نوبت بودم!!!!! 

۱۲ نفر قبل از من کتابم و خوندن! 

من هم بلاخره پریروز کتاب رو شروع کردم... 

فوق العاده اس دوستان.فوق العاده! 

این خانومه خیییییلی قویه!خییییییلی. 

فقط ۱۰۰ صفحه از کتاب و خوندم...دلم نمیاد زود زود بخونم اش.اخه اگه زود بخونم اش تموم می شه... 

 

 

دوستان به نظر شما اگه یکی بخواد قوی بشه باید چی کار کنه؟ 

چی کار کنه که به قول اقا امین انقدر زود بالا پایین نشه؟  

 

ببینید به نظر من قسمت اعظم این قدرت روحی به دوران کودکی و نوع تربیت اشخاص بر می گرده...اما خوب.ما باید خودمون هم نفس خودمون رو تربیت کنیم. 

اما چه جوری؟ 

چه جوری میشه با ابزار اندیشه و تحلیل٬ بهترین تصمیم رو در بهترین زمان گرفت؟ 

چه جوری میشه با احساس بود اما در مواقع لزوم این احساسات بر تو غالب نشه؟  

چه جوری میشه عنان کارهایی که می کنیم به دست خودمون باشه؟نه به دست عصبانیت٬حسد٬شهوت و یا حس اغراق شده ی دیگه ای؟ 

به نظرم یکی از دلایلی که این صفات نکوهیده شمرده می شن اینه که این احساسات اغراق شده ان.غلیظ ان.هر چی تو ذهن ام می گردم کلمه مناسبی واسه توصیف اش پیدا نمی کنم. 

 

و بی شک دلیل دیگه اینه که در جای خودشون استفاده نمی شن. 

ببخشید به دلیل معده درد و بی خوابی های اخیر نمی تونم منظم فکر کنم... 

پس بهتره دیگه ادامه ندم. 

منتظر نظرات مفید و کارگشاتون می مونم.

من خدا را دارم... 

 

 

پس٬هستم ... 

 

 

 

پ ن:کسی که خدا را دارد نه می شکند نه خرد می شود نه میدان را خالی می کند ... 

بلکه مدام با خود زمزمه می کند: 

به جهان خرم از انم که جهان خرم از اوست     عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست

خداحافظ٬شاید برای همیشه ...

سلام 

تا حالا شده عاشق بشی؟ 

اره٬عاشق! نه...نه...  اشتباه نکن.اصلا منظورم عشق به خدا و ائمه و این حرفا نیست. 

یه عشق زمینی ... 

یه عشق زمینی که دست ات رو بگیره و ببره تو اسمونا.همونجایی که خدا هست... 

تا حالا شده عاشق استادت بشی؟! 

استادت بشه عزیزت٬محبوب ات٬مرادت٬همه کس ات؟ شده واسه کسی بمیری؟ 

دوستانی که از نزدیک منو می شناس اند٬حتما مهر تایید می زنن به این حرفام ... 

می گفت:بمیر٬می مردم. 

می گفت:باش٬بودم. 

من هیچ وقت دختر ارومی نبودم...اما با همه ی این اوصاف٬تو اوج عصبانیت٬می گفت: س... نکن! 

نمی کردم... 

تعجب نکنید.اینا رو گفتم که فلسفه راه اندازی این وبلاگ رو بگم براتون. 

گفت: بنویس 

گفتم :چشم 

گفت : نه مثل  MB ... چند خط شعر و دو تا ایه و یه عکس هاااااا 

گفتم : چشم 

گفت : نشینی واسه من متن ادبی بنویسی هاااا 

گفتم : چشم 

گفت : درست مثل دفترچه خاطرات ات...هر چی تو روز واس ات پیش میاد اینجا بنویس. 

گفتم : چشم 

بسم الله گفتم و شروع کردم...نوشتم.مهر تایید زد و من واستون پست اش کردم. 

حالا چشمامو که باز می کنم می بینم نه از استاد خبری هست نه از اون عشق, ...راستی عشق, چی؟ 

اینه که دیگه انگیزه ای واسه نوشتن ندارم.امروزم اومدم برای خداحافظی و گرفتن حلالیت... 

خوبی...بدی...هر چی بود به بزرگواری خودتون ببخشید... 

ببخشید اگه دیگه نمی یام به خونه هاتون سر بزنم... 

بی شک بهترین دوستای دنیا رو تو این محیط مجازی داشتم... 

ممنون از اینکه بودید... 

می رم.شاید یه روزی برگشتم...با یه اسم جدید...با یه وبلاگ جدید... 

قول می دم اگه اومدم دوست جدید خوبی براتون بشم. 

                                                                         درپناه حق 

                                                                         س-ف رمضان 1430

فصل جدید

اغاز می کنم فصل جدیدی از زندگی ام را به نام ذاتی که همه موجودات نا اگاهانه واله او هستند و او تنها حقیقتی است که شایستگی پرستش دارد... 

و سپاس می گذارم ان خداوندی را که غیر از او محمودی نیست... 

تمام شد...و حالا شروعی دوباره...خودم رو پیدا کردم٬خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو می کردم. 

و این شروع نیز مثل همه ی شروع ها به من هدیه کرده کلی شور و طراوت و سر زندگی رو... 

شکر!خدا جون شکر! 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

امروز سه شنبه بود.سه شنبه ای که گره خورده با معرق و چوب و استاد.... 

امروز کمی دیرتر از حد معمول از خواب بیدار شدم و راهی کلاس شدم . 

وقتی رسیدم جلوی در کارگاه٬ راست اش روم نمی شد برم تو.اخه چند وقتی بود یه خط در میون به کلاس سر زده بودم و...درگیر این فکرا بودم که صدای خنده های شیرین خشایار منو به خودم اوورد... 

{به به!خاله س!چه عجب! زود بیاین تو که بچه ها کلی وقته منتظرتون هستن}  

رفتم تو... 

 باز نگاه مهربون استاد بود و ریحانه و حامد و جای خالی اقای بصیر زاده عزیز و کلی چهره جدید. 

استاد گفت:پس چرا وایسادی دختر؟معلوم هست کجایی؟بیا تو که کلی کار داریم.من و دست تنها کجا گذاشتی رفتی؟ 

یخ ام شکست.کیفم و گذاشتم رو میز و شروع کردم با بچه ها خوش و بش کردن.کلی کار داشتم. 

......... 

وقتی به خودم اومدم ساعت ۴ بعد از ظهر بود!من بودم و استاد و کلاس خالی ولباسام که پر بود از خاک اره و چوب و ... 

از استاد خداحافظی کردم رفتم و برای ثبت نام  ترم جدید کلاس زبان ... 

خداجون شکرت...چه قدر شیرین بود لحظه های اغازین این شروع دوباره!  

 

 

 

پ ن۱:ممنون ام از همه دوستانی که یاورم بودن تو اون لحظات سخت.لحظه های سخت شکستن پوسته.شرمنده ام اگه خواسته و نا خواسته خاطرشون رو مکدر کردم.ان شا الله بتونم تو شادی هاتون جبران کنم. 

پ ن۲:دیشب تا ساعت ۲ بیدار بودم.جلد ۱ کتاب اشنایی با قران شهید مطهری رو تموم کردم و ۵۰ صفحه اول جلد ۲ رو هم خوندم.باور کنید انقدر شیرین بود که نمی تونستم ببندم اش! 

پ ن ۳:به قول درویش مصطفی:       یا علی مددی

دیشب شکستم٬خرد شدم...

خرد شدن قلبی که به بهانه ای کوچک ان را شکسته ایم در عرش صدایی دارد که اگر به گوشمان می رسید حتما از وحشت ان خود خرد می شدیم... 

 

 

 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دیشب شکستم٬خرد شدم. 

تو زندگی ام خیلی از شبا نخوابیدم...خیلی شبا تا صبح اشک ریختم...خیلی شبا بالش و گذاشتم رو دهنم که صدای هق هق ام مهناز و از خواب بیدار نکنه...اما دیشب با همه اون شبا فرق داشت... 

دیشب شکستم.خرد شدم. 

از خدا برام صبر بخواید٬دیشب عزیزترین عزیزم و...محبوب ترین محبوب ام رو ...مرادترین مرادم رو از دست دادم... 

دیشب قسمت عمده ای از پازل زندگی ام رو بهم ریختم...برای ساختن اش سال ها٬روزها٬ماه ها و ساعت ها زحمت کشیده بودم...  

دیشب همه خاطراتم و دور ریختم ٬امروز هر چی گشتم خودم رو پیدا نکردم... 

از خدا بخوایید خودم رو پیدا کنم... 

دیشب شکستم٬خرد شدم. 

اللهم افرغ علینا صبرا

...

... 

این چندمین باری که میام اینجا که براتون بنویسم٬اما راستش...ذهن ام پر از خالیه...پر از دغدغه ای که نمی دونم چیه...حس می کنم سنگینم...حس می کنم زیادی دست و پای خودم رو بستم ...خیلی زیاد... 

زمانی بود که با افتخار می گفتم : من وابسته هیچ چیزو هیچ کس نیستم...امروز فرسنگ ها با اون دوران فاصله دارم...کاملا فشاری رو که قفس وابستگی دورم کشیده حس می کنم... 

من وابسته زمین و ادم های زمینی اش شدم... 

ذهن ام پر از دغدغه است٬اما اگه ازم بپرسی به چی فکر می کنی؟ 

می گم: هیچی...جمجمه ام داره از شدت سوال های ریز و درشت ترک می خوره...اما حتی قادر نیستم یه سوال اش رو برای خودم مطرح کنم...  

هیچ مسکنی ارومم نمی کنه...

دلم مثل انباری خونمون شده...دیشب ریختم اش بیرون...خیلی چیزها توش بود که من حتی نمی شناختمش...خیلی نگاشون کردم...نمی دونستم باید چی کارشون کنم...خیلی هاشو ریختم دور...غبار بعضی چیزا رو هم گرفتم و گذاشتم یه گوشه دنج دلم...می دونم اینا یه روزی به دردم می خورن.... 

فقط مونده این عروسک شیشه ای٬برش داشتم و خوب نگاه اش کردم...بازم دلم لرزید.با اینکه باروزای اول خیلی فرق داره...کثیف و لکه دار شده...چند تا ترک هم رو ش افتاده... 

چند قطره از اشکم روش می ریزه...اشکم غبارشو می شوره...حالا می تونم توی عروسک چینی ام رو بهتر ببینم...توش پر از دروغ...پر از حسادت...صدای خنده مستانه شهوت رو می شنوم... 

تنم میلرزه...چشمامو لحظه ای می بندم...چشمای مامان رو می بینم که داره هراسون نگام می کنه... 

اخه خدا من عاشق این عروسک چینی ام...من بدون اون ... 

 

 

پ ن۱:کاش همه اش یه کابوس تلخ بود...وقتی بیدار می شدم.ربنا بود و خرما و رضایت. 

پ ن ۲:خدایا یا مرا کبوتر کن یا او را بازگردان.