نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

نفس

... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

نژاد خاور میانه...

 

(توجه)                                                                                                                                                                                   (توجه) 

 

لطفا این پست رو آدمای بد سلیقه نخونن! 

 

 

ساعت حول و حوش ۸ بود.از در موسسه اومدم بیرون.یه ریزه گشنه ام بود.یادم اومد هنوز از ساقه طلایی که شنبه صبح خریدم تو کیفم دارم...تو کیف ام پیداش کردم...یه دونه ته بسته اش بود...با لذت مضاعف خوردم اش...هر چی گشتم سطل زباله پیدا نکرم...تو مشت ام نگه اش داشتم تا یه سطل اشغال پیدا کنم... 

داشتم دلی دلی کنون شریعتی رو میومدم پایین...پیچیدم تو یکی از فرعی ها...باز هم تو دنیای خودم چرخ می زدم که با صدای خرد شدن شیشه به خودم اومدم...یه چیزی سریع از بالای ابروم رد شد و پوست ام رو خراش داد... فقط چند میلی متر با تخلیه شدن چشم ام فاصله داشت...

یه اقای نسبتا محترم که سوار یه ماشین اخرین سیستم بود بطری شیشه ای نوشیدنی اش رو از پنجره پرت کرده بود بیرون...بطری به لبه ی جدول خورده بود و یه تیکه اش پرت شده بود سمت من... 

تا به خودم اومدم فکر کنم اقا اب پرتغال شون رو هم میل کرده بودند... 

تا خود خونه فکرم درگیر بود...واضحه که همیشه سطح مالی افراد با سطح فرهنگ شون رشد نمی کنه... 

پیشونیم کمی می سوخت... 

رسیدم خونه...وقتی دولا شدم که کفشام و دربیارم٬دیدم که هنوز اشغال بیسکوییت تو دستم ه... 

 

پ ن۱: دیشب با وجود خستگی٬خوابم نمی برد...گوشی ام رو زیر رو می کردم که به یه فایل صوتی رسیدم...۴۵ دقیقه بود...منو برد به دو سال و پنج شش ماه پیش... 

اشتباه کردم... 

من به غباری که گذشت زمان رو خاطره هام کشیده بود نیاز داشتم... 

تمام فولدر رو پاک کردم... 

پ ن۲: به این نتیجه رسیدم که بعضی نوشته ها ارزش حتی یکبار خوندن رو هم ندارن...نه که اونا بد باشن...روح من پذیرای هر چیزی نیست... 

گزیده تر وبلاگ می خونم...  

 

۲۲

کارام سبک تر شده!

 

راست اش نمی دونم چرا٬اما فکر می کردم این ترم خیلی کارام سبک تره و به قول مامان چند تا هندونه رو با یه دست برداشتم... 

اخه سه شنبه هام پر شده بود دیگه از کلاس معرق خبری نبود.(هنوز جرأت نکردم به استاد اطلاع بدم٬خدا به دادم برسه...) مهندس افخمی هم رفته بود استرالیا و کلاس کامپیوتر کنسل شده بود... تا موقع امتحان شاگردام هم کلی مونده بود... 

می موند یه کلاس زبان و دانشگاه...اینم که طبیعی یه دیگه...  

 دیروز٬ شنبه 

 

شب اش ساعت ۱:۳۰ـ۲ بود که خوابیدم.صبح که واسه نماز پا شدم دیگه نخوابیدم.با شوق و ذوق فراوون برنامه ام شروع کردم(پست قبل).یه دفترم گذاشته بودم کنار دستم تا نکات جالبی که بهش برخورد می کنم رو یادداشت کنم.یادداشت هام خیلی طولانی شد! اخه همه اش جالب بود!  

بعدش یه صبحانه مفصل اماده کردم برای مهناز که با انرژی مضاعف شروع کنه به درس خوندن...خودم هم اماده شدم برای رفتن. 

ساعت ۸-۱۰ کلاس معارف٬ ۱۰-۱۲ تربیت بدنی.انقدر مارو دور زمین دووند که مرگ و دو سه بار جلو چشمام دیدم. بعد هم کلی تمرین والیبال...اینارو بذارید بعد از سه ماه بخور بخواب 

کلاس که تموم شد٬رفتیم نماز٬ بعدش هم سلف... 

۱ـ۳ کامپیوتر! بعدش هم پیاده اومدم تا تجریش...به به! کلاس زبان داشتم...۵-۸ شب... 

بعد کلاس مامان بهم زنگ زد...کلی خرید داشت! 

۹ بود که رسیدم خونه (پیاده!).هنوز پامو نذاشته بودم تو که عموم زنگ زد...س .. خانوم٬ من فردا امتحان زبان دارم٬ می شه بیای کمک؟ 

.... 

اره عمو جان٬یه چیزی می خورم میام...راست اش اصلا نفهمیدم شام چی بود.خوردم و رفتم... 

تا ۱۱ پیش اش بودم... 

وقتی کارم تموم شد نرسیده به تختم رفتم اون دنیاااا 

صبح شد٬روز از نو روزی از نو... 

 

پ ن۱: همیشه دوست داشتم مربی مهد بشم. یه پیشنهاد بهم شده.با مدیر مهد هم صحبت کردم...مقدار قابل توجهی مشکل زمانی دارم...نمی دونم چی کار کنم! 

پ ن ۲:مامان دانیال زنگ زد٬میگه درساش امسال سنگین تره٬اگه ممکن ه کلاس هارو از همین حالا شروع کنیم! هم ریاضی هم عربی هم زبان هم ... 

پ ن ۳:امروز اقای میلانیان ( یکی از شاگردهای معرق ام٬تقریبا ۶۰ سال شون هست.) بهم ایمیل زدند.رفتن امریکا٬اما معرق رو رها نکردن...یه تابلو شروع کردن و توش به مشکل بر خوردن ...ازم کلی سوال پرسیده بودن که جواب هر کدوم یه ساعته! 

پ ن ۴: خدا جون شکرت! 

 

۲۱

۱۰ ماه تحریم!

 

من تقریبا هر دو هفته٬یک کتاب می خوندم...خیلی هم مهم نبود تو چه زمینه ای...کلی واسه خودم شاد هم بودم که٬به به! چه خانومی! 

امروز یه ریزه که فکر کردم٬از کارای خودم خنده ام گرفت.{حالا نمی دونم حکایت ام٬ حکایت     خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است     کارم از گریه گذشته بدان می خندم   بود یا نه!} 

 

من یک انسان ام...یه خالق دارم به اسم الله٬که منو خلق کرده...بعد هم برام یه هدف مشخص کرده...{راستی٬هدف از خلقت ما چی بود؟} برای رسیدن به این هدف هم یه مسیر طراحی کرده...اسم این مسیر رو گذاشته٬دین...یه کتاب راهنما هم داده دستمون...تو این کتاب هر چی که لازم بوده ما بدونیم برای اینکه به این هدف برسیم٬نوشته شده...راه های رسیدن٬خطر های احتمالی تو طول مسیر٬خصوصیات و ویژگی های خودمون و دشمن مون و همه چیزای دیگه... 

بعد از اونجایی که حواس خالق ما به همه چیز و همه کس هست٬ یه سری استاد راهنما هم گذاشته که اگه سوالی واسمون پیش اومد به اونا مراجعه کنیم...تازه٬این استادا خیلی هم مهربون هستن و مثل یه بابای خوب٬همیشه هوای مارو دارن... 

 

به همین راحتی... 

اون وقت من دارم چی کار می کنم؟چرا الکی دور خودم می چرخم؟ اینکه خیلی واضحه! تا من  این کتاب و کامل و جامع نخونم٬نمی تونم جلو برم...حالا هی بشینم کتابای الکی بخونم! 

اخه دختر٬نکه اونا بدن هااا! نه٬ یه اهم و مهم ساده اس! 

باباجون٬من راه دیگه ای ندارم واسه رسیدن به سعادت واقعی! 

باید بفهمم این تنها دستور العمل مطمئنی که من در اختیار دارم... 

به نظر شما تو این شرایط منطقی یه که من فقط هر از چند گاهی بهش سر بزنم و سرسری و طوطی وار بخونم اش؟ 

خوب٬مسلمه که نه! 

فکر کنید به بچه های کنکوری بگن که تنها منبع کنکور امسال فلان کتابه... 

بچه ها با اون کتاب چی کار می کنن؟! به نظر من که حل اش می کنن تو اب و هر روز صبح یه ته استکان ازش می خورن! 

 

اینجوری بود که یه ریزه به خودم اومدم و به مدت ۱۰ ماه خوندن هر نوع کتابی رو برای خودم حرام اعلام کردم! 

و طبق یه برنامه کاملا حساب شده می خوام تمام انرژی مو متمرکز کنم رو این کتاب راهنما! 

در این راستا یه کتاب راهنمای خیلی خوب گیر اوردم که تقریبا در نوع خودش بی نظیره! 

از فردا هم به امید خدا شروع می کنم... 

بسم الله... 

 

 

پ ن۱:کتاب های درسی ام از این قاعده مستثنی هستن...چون قراره این ترم شاگرد اول بشم! 

پ ن۲:برای اینکه زیر حرف ام نزده باشم٬فقط به فایل های صوتی استاد مطهری بسنده می کنم! 

هوراااا 

پ ن۳:دعا کنید مطابق برنامه پیش برم! 

 

۱۹

سفر!

 

دلم یه دوچرخه خوشگل می خواد که سوارش بشم و برم برم تا خسته شم...خسته که شدم زیر سایه یه درخت گنده  وایسم و لقمه یی رو که از قبل درست کردم و از تو کوله ام دربیارم وتکیه ام و بدم به درخت و شروع کنم به خوردن...بعد هم چشمامو ببندم وصدای شر شر ابی که داره از کنار درخت رد می شه رو گوش کنم... 

بعد دوباره به راهم ادامه بدم...برم و برم و برم تا برسم به جنگل...زیراندازمو پهن کنم و با خیال راحت چند ساعتی دراز بکشم و سعی کنم اسمون و از لای اون همه درخت که کله هاشونو کردن تو هم٬ ببینم...بعد سر فرصت یه گشتی تو جنگل بزنم و یه ریزه هیزم جمع کنم تا باهاش یه اتیش کوچولو درست کنم و واسه خودم یه ذرت کبابی کنم و با اشتهای کامل بخورمش...وقتی اتیشا داره خاکستر می شه چند تا سیب زمینی زیرشون قایم کنم تا اروم اروم پخته بشه... 

بعد دوچرخه ام و ببندم به یه درخت و برم به سمت کوه...بالای بالای بالا...اونقدر بالا که وقتی ستاره ها دراومدن٬دستم و دراز کنم و یه سبد ستاره بچینم...شب قبل از خواب کتاب مورد علاقه ام و با نور مهتاب بخونم تا خوابم بره...صبح قبل از طلوع افتاب با سوز نسیم سحری از خواب پا شم و با اب قمقمه ام  وضو بگیرم و یکی از قشنگ ترین نماز صبح های دنیا رو بخونم...بعد ژاکت ام و بندازم رو دوشم و طلوع خورشید و نگاه کنم.... 

یه عالمه پسته ای و که تو جیب لباسم گذاشته بودم واسه روز مبادا رو بخورم و اروم اروم از کوه بیام پایین تا برسم پیش دوچرخه ام و سیب زمینی هایی که حالا دیگه کاملا پختن...و سفرم رو ادامه بدم... 

برم و برم و برم و برم تا برسم به دریا...وقتی رسیدم ٬بشینم و یه دل سیر دریا رو نگاه کنم...پا برهنه کلی کنار دریا راه برم...یه وقتایی انقدر یه دریا نزدیک بشم که خنکی اب و حس کنم... 

بعد برم به سمت اون پیرمرد مهربون و ازش یه بادبادک رنگی رنگی بخرم و تمام سعی ام و بکنم تا بفرستم اش اون بالا بالاها...پیش خدا... 

می دونم اخر سر بند بادبادک از دستم ول می شه و بادبادکم راستی راستی می ره اون دور دورا...منم خسته از این همه دوییدن٬تکیه ام و می دم به یه تخت سنگ وغرق تماشای پرنده ها می شم... 

سر و صدای دلم می گه که گشنه ام شده...می رم تا یه چیزی واسه خوردن پیدا کنم...اگه یه کافه کوچولو پیدا بشه که دیگه عالیه...دو تا نیمروی خوشمزه... به به! 

بعد از نهار هم بر می گردم به سمت خونه تا روزمرگی رو دوباره از سر بگیرم... 

 

 

 

دیشب قبل از خواب٬وقتی رو تخت دراز کشیدم بودم...یهو دلم سفر خواست...اینا چیزایی بود که از ذهنم گذشت... 

می گن وصف العیش نصف العیش ه...من که راستی راستی دلم نمی یومد بخوابم...اخه سفرم تموم می شد... 

جالبه! صبح با یه نیروی مضاعف از خواب بیدار شدم!  

 

 

پ ن۱:نمی دونم چرا٬اما همیشه از کادو دادن بیشتر از کادو گرفتن لذت می برم...مخصوصا بسته بندی کادو...جدا لذت بخشه! 

پ ن۲:هفته ای سه روز٬از ساعت ۵-۸ شب کلاس زبان برداشتم...خوبه! 

پ ن ۳:استاد اپیدمیولو ژی مون خیلی ماه ه! دارم به شدت به این درس علاقه مند می شم...می شه واسه کارشناسی ارشد بهش فکر کرد هاااا 

پ ن ۴: کتاب قبلی ه یه جوری بود...متن اش یه جورایی ه...تموم اش نکردم...گذاشتم اش ته صف.جاش کتاب ¤زن در ایران باستان¤ رو شروع کردم.  

پ ن ۵:امشب تو سالن وزارت کشور (یادته؟) مهمون نفت و گاز پارس بودیم.اقای ماهی صفت رو اورده بودن...باورم نمی شد یکی رو سن به خودش اجازه بده درباره ی احمدی نژاد جوک بگه! 

باورتون می شه؟! 

بعدش با اقا مهران اینا رفتیم فشم...هم اب داشت هم درخت هم کوه و هم یه اسمون پر از ستاره...حیف که تکنولوژی جای دوچرخه خوشگل ام رو گرفته بود! کلی خوش گذشت...جای همگی خالی...خیلی وقت بود که تو جمع جوونا نبودم... 

(برای اقا امین! کلی جیگر و بال هم خوردیم!)

 

۱۸

نعمت وجود

 

از عالم ذر چیزی به یاد ندارم...گویا داشت اتمام حجت می کرد... 

ایا من پروردگار شما هستم؟ 

همه یک صدا... قالوا بلی... 

سالیان درازی گذشت...خداوند بزرگترین نعمت را به من ارزانی داشت...نعمت وجود...  

آمدم... 

 نعمت وجود یعنی اجازه شرکت در یک مسابقه بزرگ...هدف گذشتن از همه گذشتنی ها بود و رسیدن به او...زمان نا مشخص...داور مسابقه بنا به خواست خودش هر موقع که بخواهد کرنومتر را نگه می دارد...و بازی تمام... 

در قوانین این مسابقه زمان طور دیگری سنجیده می شود...بازه زمان ارزشی ندارد...مهم عمق مدت مسابقه است... 

 

جایی خواندم...سقراط وارد شهری شد...به قبرستان شهر رفت و سنگ نوشته های قبور را خواند..یک ساعت...یک هفته...چند ماه...چند سال... 

برای برخی مدت زمان زندگی سفید بود... 

سقراط از دانای شهر پرسید: این اعداد و ارقام چیست؟ گفت: این عمر مفیدی است که هر کس زندگی کرده... 

عده ای امدند٬سالیان سال جسم را پروردند...اما لحظه ای زندگی نکردند... 

 

صدای گذشتن ثانیه ها در گوش دلم می پیچد...چقدر سریع می دوند...قدری اهسته تر... 

 

همیشه روز تولدم...گذر ثانیه ها بیشتر روی دلم سنگینی می کند...گویا در این روز ٬گذر عمر بیشتر خودش را به رخ ات می کشد...به رخ ات می کشد سالهایی را که گذشته و تو حتی ساعت ها هم زندگی نکرده ای... 

اما وقتی شمع ها را فوت می کنم...برای لحظه ای تمام سنگینی ها رخت می بندند... 

یکی در وجودم می گوید...گذشته گذشت...حال را به احسن الحال بگذران که گذشته ی فردایت را می سازد... 

بر خیز... 

روز تولد را همیشه بسیار دوست می دارم...زیرا شروع است...شروعی زیبا برای رسیدن به تمام زیبایی ها... 

 

 

پ ن۱:امسال بهترین کادو تولدم رو گرفتم...۶۱ ی تولدت مبارک... 

باز مثل همیشه بسیار خوشحال بودم و اشک شوق می ریختم...اما جنس خوشحالی ام فرق داشت...سپیده می خندید... 

پ ن ۲:میر حسین موسوی هم متولد ۷ مهر است...۷ روز بعد٬یعنی ۱۴ مهر کروبی به دنیا امده...و ۷ روز بعد٬تولد خاتمی است... 

.....هفت هم بازیچه شد مهدی بیا... 

پ ن ۳: تولد پیارسال...تولد پارسال...تولد امسال... 

این نیز بگذرد...  

پ ن ۴:امروز هم سه شنبه است٬هم ۷/۷ ٬هم ساعت ۷:۷ را نشان می دهد...اما... 

این نیز بگذرد...

 

۱۶

ایستگاه خدا

 

قطار که به مقصد خدا می رفت لختی در ایستگاه دنیا توقف کرد.کسی رو به جهانیان کرد و گفت: مقصد ما خداست.کیست که با ما سفر کند؟کیست که رنج و عشق توام بخواهد؟دنیا ایستگاهی است برای گذشتن. 

قرن ها گذشت٬اما از بیشمار ادمیان جز اندکی بر ان سوار نشدند.از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود.در هر ایستگاه که قطار می ایستاد چند نفر کم می شد.قطار می گذشت و سبک می شد٬زیرا سبکی قانون راه خداست... 

قطار که به مقصد خدا می رفت به ایستگاه بهشت رسید.کسی گفت:اینجا بهشت است.مسافران بهشتی پیاده شوند.انهایی که پیاده شدند بهشتی شدند٬اما انجا ایستگاه اخر نبود... 

اندکی ماندند٬قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند.انگاه خدا رو به مسافران اش کرد و گفت: درود بر شما انکه مرا می خواهد از بهشت عبور میکند... 

قطار به ایستگاه اخر رسید ولی انجا دیگر نه قطار بود نه مسافری... 

 

 

لحظه ای درنگ... 

اولین بار این مطلب و تو ویژه نامه دلدار گلشن خوندم...حس اون روزم به خاطر شرایط جوی چیز دیگه ای بود...اون روز من معتکف بودم... 

دو سال از اون روز گذشت...دوباره امروز خوندم اش...حس امروزم جالب تر بود... 

ایا ما اصلا سوار این قطار شدیم؟  

{قرن ها گذشت٬اما از بیشمار ادمیان جز اندکی بر ان سوار نشدند. }

اگه سوار شدیم٬استگاه چندم پیاده شدیم؟ زرق و برق کدوم ایستگاه چشم مون و پر کرد؟

{از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود... }

لحظه ای درنگ... 

ارزش ما به عنوان خلیفة الله چیه؟ جز خودش؟  

من که همه دارایی مو دادم و گناه خریدم...خودم و خرج نفس ام کردم...نتونستم بلیطی بخرم...  

 

 

پ ن۱:امروز رفتیم دانشگاه٬بعد از اینکه دو ساعت منتظر استاد عزیز نشستیم٬به اطلاع مون رسوندن که کلاس صبح و عصر هر دو کنسل ه... من که مسیرم نزدیک بود.چهره بچه هایی که از کرج و اسلام اباد میان دیدنی بود!

یاد پست دیروز افتادم...اما نه٬هنوز زوده واسه غر زدن...نه...نه! اصلا غر چرا؟ اعترض! این خوبه... 

پ ن ۲: امروز در راستای فرار از تنبلی و کلی اهداف مقدس دیگه از دانشگاه تا خونه پیاده اومدم...  

تصمیم دارم این کارو ادامه بدم...به به! 

پ ن ۳: دم اقای احمدی نژاد هم به مقدار قابل توجهی گرم! 

 

۱۴

غر؟

انگار غر زدن با دانشجو بودن امیخته است...دانشجو همیشه با همه چی مخالفه...همه اش یه چیزی داره واسه اعتراض...از  غذای سلف گرفته تا مدل موی استاد و لحن حرف زدن اش و... 

من که اخر سر نفهمیدم این همه غیبت پشت سر اساتید و معلم ها چه حکمی داره؟ 

من که امیدوارم بگذرن...

(حرفام هیچ سندیتی نداره٬چند جمله بالا تحت تاثیر جو بچه های کلاس نوشته شده!)   

 

 امروز رسما اولین روز دانشگاه بود...ساعت اول٬اقای قریشی...اندیشه اسلامی... 

به نظر من که استاد خوبی بود...بگذریم از کامنت های بچه ها بعد از کلاس... 

امروز استاد ازما خواست سوال هایی که تو ذهن مون هست و جوابی واس اش نداریم رو ٬روی یه تیکه کاغذ بنویسیم تا تو طول سال درباره شون بحث ازاد داشته باشیم... 

به نظرم نوع سوالی که هر کس می پرسه متناسب با خیلی چیزاست... 

متاسفانه٬سطح سوال های مطرح شده یه ریزه (شما بخونید خیلی بیشتر از یه ریزه!) پایین بود... 

نکته تامل برانگیز دیگه این بود که ۷۰٪ سوال ها حول رابطه دختر و پسر می گشت... 

  

بعد از ۳-۴ ساعت بیکاری کلاس کامپیوتر داشتیم...دکتر محمد زاده...به نظر من ادم جالبی اومد...از صدقه سر استاد٬سر درد خوبی هم الان مهمون ام ه... 

اخه من چی کار کنم؟ نمی تونم به حرف کسی گوش بدم بدون این که ببینم اش... 

استاد هم ۲-۳ ساعت مثل پاندول ساعت جلو من راه رفت... 

راستی راستی چشمام درد می کنه... 

 

پ ن۱:امروز با اقای س ملاقات داشتم.از خدا خواسته بودم  بتونم بهترین کلمات ممکن و در بهترین جا استفاده کنم تا کمترین اسیب ممکن و ببینه...نمی دونم چه قدر موفق شدم... 

به شدت از شکستن دل هراس دارم٬امیدوارم نا خواسته این کارو نکرده باشم... 

اخرین خواسته اش از من خواهش جالبی بود... 

ان شا الله خدا برای خانواده محترم اش حفظ اش کنه...براش بسیار دعا می کنم... 

شکر 

پ ن ۲: سما عزیز هم به خونه بخت رفت٬ ان شا الله که عاقبت به خیر بشن... 

فکر نمی کنم اینجا رو بخونن اما از همینجا این پیوند مبارک و بهشون تبریک می گم... 

پ ن ۳: تو راه برگشت به خونه...سرم پایین بود و داشتم تو دنیای خودم سیر می کردم که با صدای سپیده و الما به خودم اومدم...کلی شاد شدم...یه عالمه وقت بود که ندیده بودم شون... 

خواهر الما هم باهاشون بود...اما حیف! نی نی ه نازش باهاش نبود!  

پ ن۴:اخ جووووون! از امشب مسافران شروع می شه!

پ ن ۵: در اخر هم ... 

خداوندا همه ما را از بلا و افت خانمان سوز غر زدن مصون بدار! 

الهی امین...  

۱۳

امام رضا

دلم امام رضا می خواد... 

ضریح طلایی شو... 

شاید بهترین مُسکن برام باشه...  

دیشب وقتی تو اتاق ام با چراغ خاموش کمیل می خوندم٬یاد کمیل اون شب افتادم...تو حرم امام رضا...

چشمام و بستم و سعی کردم روحم بفرستم ... 

نرفت... 

زیادی سنگین بود...بال هاشو بسته بودم به دنیای کوچیکم... 

نمی تونست بره... 

اللهم اغفر لی الذنوب...اون ذنوبی که بالهای روحم و بسته٬شایدم شکسته... 

ظلمت نفسی... 

بد کردم...بد... 

 

جوون تر که بودم٬وقتی دلم می گرفت...دو رکعت نماز می خوندم...سبک می شدم... 

چند ایه قران می خوندم...دلم اروم می شد... 

محال بود اگه با کمیل خوندن... 

چی شده خدا؟ 

بال هام کجان؟ 

 

دلم برای روزای قشنگ پاک بودن تنگ شده... 

دلم از دغدغه های پوچم گرفته... 

دلم از دنیا گرفته... 

دلم از خودم گرفته...  

 

 

پ ن۱:هنوز یکی دو ساعت هم از پست این مطلب نگذشته بود... 

رو تختم دراز کشیده بودم و به هیچ چیز فکر می کردم... 

صدای زنگ اس ام اس گوشی ام اومد...مدت ها بود صداشو نشنیده بودم...با بی حوصله گی  تمام از جام بلند شدم...راست اش نمی دونستم حتی گوشی ام کجا هست... 

با تلفن خونه زنگ زدم تا پیداش کنم... 

{به سوی تو...به طرف کوی تو...سپیده دم ایم...بگو کجایی ......} 

تو کمد دیواری تو کیف ام بود... 

برش داشتم... 

متن اس ام اس: 

سریعا با این شماره تماس بگیر٬بی صبرانه منتظر شنیدن صداته!!!! 

این دیگه کیه؟ 

زنگ بزنم؟ نزنم؟  

شماره اخرو گرفتم... 

شما با روضه رضوان تماس گرفته اید... 

بعد صدای همهه حرم امام رضا رو شنیدم...  

صدای بال فرشته هارو... 

فقط اشک می ریختم... 

هیچ چیز حتی از ذهنم هم نمی گذشت... 

بلنکِ بلنک...

 

۱۲

دلم

 

 

گاهی دلم خیلی می گیرد... 

خیلی تنگ می شود... 

خیلی نازک می شود... 

 

 

انقدر که می نویسم برای دلم٬اما جایی را ندارم برای پست کردن اش...حتی اینجا... 

دلم برای نامه های پست نشده ام می سوزد... 

برای حرفای نزده... 

برای بغض های خفه شده در گلو... 

برای اشک های گاه و بی گاهم...  

 

 کاش جایی بود٬که هیچ کس نبود...برای تمام دلتنگی های یواشکی ام... 

کاش جایی بود٬می نوشتم٬بدون دغدغه خوانده شدن... 

کاش جایی بود٬فریاد می زدم٬بدون دغدغه شنیده شدن... 

 

دلم برای دفترم می سوزد٬چه گناهی کرده که باید تاب بیاورد٬بی تابی های مرا ...  

 

۱۱

  

مسیر حق

الان که مقدار قابل توجهی از التهابات انتخابات دور شدیم راحت تر می شه صحبت کرد. 

 من به احمدی نژاد رای ندادم...به هیچ وجه.تو هیچ دوره و شرایطی هم موج سبز نبودم... 

بی شک اگر انتخابات به دور دوم می رسید...رای نمی دادم... 

 

به کم و کاستی های نظام و عملکرد احمدی نژاد هم کم و بیش واقف ام اما... 

یه جورایی به نظرم هنوز هم مسیر حرکت احمدی نژاد حق ه... 

بی صبرانه منتظر سخنرانی امشب اش می مونم و براش دعا می کنم... 

چون هم ایران و دوست دارم هم اسلام و ... 

و هم رهبرم رو...  

 

پ ن۱:امروز داشتم حرفای اقای خامنه ای رو تو دیدار با خبرگان گوش می کردم.از یه قسمت اش خیلی خوشم اومد.اونجا که خواص رو به شجاعت در فهمیدن مقدم بر شجاعت در عمل سفارش کردن...

 

۱۰