-
به دست یار
جمعه 18 دی 1388 00:52
مکن ای صبح طلوع... مکن ای صبح طلوع... مکن ای صبح طلوع... مکن ای صبح طلوع... مکن ای صبح طلوع... مکن ای صبح طلوع...
-
گالیور
سهشنبه 15 دی 1388 20:02
دو سه سال پیش بود... با عزیزی در بهشت زهرای تهران بودم... می گفتم : دل بسته ی هیچ چیز و هیچ کس نیستم... سبک ِ سبک... فکر می کنم از همان روزها شروع شد... داستان گالیور را یادتان هست؟ به یک خواب خرگوشی شیرین فرو رفتم... وقتی بیدار شدم، با طناب دلبستگی،به زمین بسته شده بودم... درست یادم نیست،گویا گالیور تلاش کرد که بندها...
-
سیندرلا
دوشنبه 14 دی 1388 23:17
میتوان... میتوان تنها شد میتوان زار گریست میتوان دوست نداشت و دل عاشق آدمها را زیر پاها له کرد میتوان چشمی را به هیاهوی جهان خیره گذاشت میتوان صدها بار علت غصه دل را فهمید میتوان... میتوان بد شد و بد دید و بد اندیشه نمود! آخرش هم تنها میتوان تنها رفت... با جهانی همه اندوه و غم و بدبختی... یادگاری؟ همه جا تلخی و سردی و...
-
می روم
جمعه 11 دی 1388 23:15
کارهای نا تمام ام را که تمام کنم٬ کوله بارم را می بندم... دست دلم را می گیرم و می روم از این ولایت. نه به این خاطر که قدرم را به دانی٬نه! می خواهم جای خالی دلم را اندازه بگیرم... امیدوارم که تا ان روز قدر دریا شده باشد٬ شاید نبودش را بهتر حس کنیم... ـ عادت هم قصه ـ شاید هم غصه ـ (املای صحیح اش کدام بود؟) غریبی ـ شاید...
-
ساختن و نسوختن
جمعه 11 دی 1388 00:15
می گویند معلمی باید در خون ادم باشد... من هم ان را تایید می کنم. اما دیشب٬ وقتی داشتم از عمیق ترین نیازها و توقعات نداشته ام برایش می گفتم٬ وقتی تمام استدلال هایم را پشت هم چیدم تا خواسته ام را به معقول ترین شکل ممکن٬برای بار هزارم تکرار کنم... وقتی احساس کردم تمام وجودش گوش شده و نه مثل همیشه تمام حواس اش با من...
-
ناسپاسی
شنبه 5 دی 1388 23:06
تا به حال شده وقتی از کنار یکی از میادین شهر می گذری٬مردی را ببینی که فارق از هیاهوی دنیا کفشهایش را(که شاید همه ی دارایی اش از زندگی باشد) زیر سرش گذاشته و ارام خوابیده... شده به ارامش و خواب اسوده اش غبطه بخوری؟! گاهی داشته های ادم اسودگی اش را دستخوش تشویش می کند... خیلی وقت است که از داشته هایم خسته شده ام و دلم...
-
معلم عیسی بن مریم
جمعه 4 دی 1388 21:10
این روزها نگاه ها برایم عجیب سنگین شده٬ حتی نگاه انان که حیا می کنند و چشم برمی بندند... این روزها تصدیق ها برایم حکم تبعید است و تکذیب ها حکم تنفیذ... این روزها نشانه های خدا برایم به عدد گناهان کرده و ثواب های نکرده ام شده... اما دلم جلوی چشم هایم را می پوشاند تا ذره ای از نور حق را نبیند... این روزها وجود شیطان(تو...
-
بیدارم کنید...
جمعه 4 دی 1388 21:00
فون بوک موبایلم را چند بار بالا و پایین کردم... اشناها برایم غریبه بودند و از غریبه ها جز نامشان چیز دیگری در ذهنم نبود... سراغ البوم عکس هایم رفتم مگر ردی از اشنایی اشنا پیدا کنم... تاریخ ورق می خورد٬اما دریغ از اشنای اشنا... دفتر خاطراتم را باز کردم٬ این روزها صفحات اش پر شده از یک سری خطوط درهم و برهم که خودم هم...
-
علت خود کشی معلمان ریاضی
چهارشنبه 2 دی 1388 10:22
یکی از کاربران جهان که احتمالاً معلم ریاضی بوده و قصد خودکشی دارد، با ارسال چند تصویر دلیل خودکشی برخی معلمان ریاضی را بیان نموده است! در توضیح این معلم ریاضی آمده است: با تامل در جوابهای بعضی از دانش آموزان(شاید هم دانشجویان) متوجه علت خودکشی دبیران و اساتید ریاضی خواهید شد. پ ن۱:با خوندن این مطلب یاد سال کنکورم...
-
...
دوشنبه 30 آذر 1388 23:50
-
یلدا
دوشنبه 30 آذر 1388 19:15
پیش خودم فکر می کردم چون با تو بودم روزم کوتاه شد و شب زودتر از همیشه سر رسید... . . . اما فریادهای مرد هندونه فروش٬می گفت: نه٬ دلیل اش یلداست... ـ یلدا هم تاب نیاورد و حسودی کرد...
-
باز این چه شورش است ...
جمعه 27 آذر 1388 19:53
این محرم هم محرمی است برایم محرم تر از هر سال ... بسیار گفته اند که کل یوما عاشورا و کل ارض کربلا... اما این محرم٬محرم تر از هر سال است و عاشورایش عاشورا تر از هر سال... امیدوارم کرب اش پر بلا تر از کربلا نشود... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شعری است زیبا از علیرضا قزوه٬من که دوست داشتم اش.امیدوارم...
-
نقطه سر ...
پنجشنبه 26 آذر 1388 11:02
چند وقتی است به علت مشغله کاری و درسی و بیشتر از همه ی اینها٬مشغله فکری٬کمتر سراغی از چوب و اره و تابلوهایم گرفتم... امروز دوباره دلم هوس بوی چوب کرده بود...به سراغ ابزار و وسایل و تابلوهای نیمه تمام ام رفتم... تمام ذوق و شوقم به یکباره رنگ باخت... تابلوهای نیمه کاره...کارهایی که دیگر انرژی شروع را با خود به همراه...
-
عدالت چیست؟
پنجشنبه 26 آذر 1388 00:37
ذغال سنگ الماس را گفت: ای برادر٬مگر نبود که ما هر دو از یک جنس و تبار بودیم و تو این گونه شرافتمندانه بر رکاب های طلا نشسته ای و من را با کلنگ و تبر و تیشه از سنگ ها جدا کردند؟تو را نگزیستند و تحسین کردند و مرا سوزاندند.این چه عدالتی بود٬که من و تو هر دو از یک خویش بودیم و تو انچنان گران قدر گشتی و من اینقدر بی مقدار؟...
-
دانستن یا ندانستن٬مسئله این است!
سهشنبه 24 آذر 1388 22:32
چند وقت پیش بود٬ بنا به احتیاج ام و صد البته علاقه شخصی ام مطالعاتی روی زبان های مختلف انسان داشتم.از زبان لسان گرفته تا زبان فواد و الهلمات قلبی... بیش تر روی زبان بدن کار کردم٬ جالب بود٬چیزهای جالبی یاد گرفتم... امروز داشتم به این فکر می کردم٬ هدف از دانستن و توانایی فهم این زبان ها چیست؟ جز این است که این موجود...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 آذر 1388 23:48
هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید گویم این نیز نهم بر سر غم های دگر باز گویم که نه، دوران حیات اینهمه نیست سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر ...
-
من خدا را دوست دارم ...
پنجشنبه 19 آذر 1388 15:28
من خدا را دوست دارم٬ چون گاه گاهی مریضم می کند٬ سنگی جلوی پایم می اندازد٬ گوشم را می کشد و اشکم را در می اورد٬ به حرف هایم گوش نمی دهد و خواسته هایم را نا دیده می گیرد٬ شیرین ها را برایم حرام کرده ... من خدا را دوست دارم٬ چون بار مسئولیتی را که اسمان نتوانست تحمل کند٬به دوش من گذاشت٬ چون توقع اش از من خیلی زیاد است و...
-
حق الناس
دوشنبه 16 آذر 1388 22:34
شما با کسی که انگلیسی نمی دونه٬انگلیسی صحبت می کنید؟ اگر انگلیسی ندونی٬صحبت های یه انگلیسی زبان برات مسخره به نظر می یاد. . . . با هر کسی باید با زبون خودش صحبت کرد. بعضی ها هستند که جز زبان مهربانی زبان دیگری نیاموخته اند. بعضی دیگر این زبان را نمی فهمند. . . . کسی که انگلیسی بلد نیست٬اگر سالها با یه انگلیسی زبان...
-
گوهر زندگی
شنبه 14 آذر 1388 15:10
کلی تلاش کردم که برای امروز یه مطلب خوب بنویسم... جالبه٬من اغلب رابطه ی دوستانه خوبی با کلمات دارم٬گاهی اونقدر خوب که نخواسته و بدون توقع٬به مغزم هجوم میارن و منو وادار می کنن به نوشتن... اما امروز...نه٬این روزا...خیلی با کلمات کلنجار رفتم...انگاری باهام قهر کردن...شایدم قاصرن از بیان و توصیف این مخلوق هستی... امروز...
-
ترمز یا تقوی
چهارشنبه 11 آذر 1388 13:20
نمی دانم٬عزیز تر و مهربان تر از خدا را میشناسید؟ بگذار اول اتمام حجتم را بکنم...این مطلب را برای کسانی می نویسم که داعیه ی دین داری دارند...خدا را می پرستند و گاه گاهی دم از او می زنند... انان که خالق خلقت را هو می دانند... با همان هایم... انها که روزانه با خود تکرار می کنند٬الله اکبر و نه حتی کبیر...همان ها که لا اله...
-
روز موعود
دوشنبه 9 آذر 1388 17:11
برای روز تولدش کلی برنامه داشتم... از خیلی وقت پیشا پولامو جمع کرده بودم...ذره ذره...کوچولو کوچولو... خیلی وقتا دلم بستنی خواسته بود٬اما نخریده بودم...خیلی وقتا یه کفش خوشگل دیده بودم...یه پیزهن خوشگل...اما... نه! تولد اون از همه ی همه ی اینا خوشمزه تر بود... پولام هر روز و هر روز بیشتر می شد...شبا وقتی همه خواب...
-
جالب است٬حتی خواب هم نمی بینم...
یکشنبه 8 آذر 1388 20:08
دوست داشتم٬دیشب٬خوابت را ببینم... خواب ببینم که امده ای... عید است و بابا نوئل و حاجی فیروز هر دو با هم امده اند تا بهار و زمستان را در هم بیامیزند... دوست داشتم در خوابم٬ همه چیز از جنس ما بود... دوست داشتم من و تو را مثل برگ های پاییزی زیر پا له می کردیم... دوست داشتم٬با هم٬همه چیز را پاک کنیم... ما بمانیم و خدا......
-
اموزش زبان اصفهانی
شنبه 7 آذر 1388 17:57
من متولد تهرانم.مامان و بابا هم هر دو تهران متولد شدن.اما پدر بزرگ پدری ام متولد یکی از شهرستان های شهر تاریخی و زیبای اصفهان ه... و پدر بزرگ مادری ام متولد شهر کویری یزد هست. حالا نمی دونم به خاطر این پیشینه است که من ارادت خاصی به این دو لهجه دارم یا ... جدی جدی خیلی لهجه های شیرینی هستن. نا خوداگاه هر کس و ببینم که...
-
ارایشگاه زنانه!
جمعه 6 آذر 1388 20:40
این که خانوما موجودات فوق العاده ای هستن که بر همگان واضح و مبرهن ه... این که زن موجودی ناشناخته است رو هم که تقریبا همه قبول دارن فکر کنم... اما امروز من نه می خوام اندر تجلیل مقام شاخص زن بنویسم و نه روحیه فمنیستی دارم برای احقاق حقوق زنان... صرفا یک مشاهده...یک خاطره ی شخصی... ـــــــــــــــــــــــــــــــــ...
-
عرفه
جمعه 6 آذر 1388 00:21
تقریبا دو هفته پیش بود.با سمیرا از کتابخونه دانشکده اومدیم بیرون.از پله ها که میومدیم پایین یکی از اقایون داشت یه اطلاعیه به برد نسب می کرد.اسم مشهد مقدس و که دیدم پاهام سست شد...حتی نتونستم صبر کنم که کار اقاهه تموم شه...اقاهه که اشتیاق منو دید٬یه کپی از اطلاعیه رو داد بهم...دانشکده می برد مشهد٬۳ روزه...۸٬۹٬۱۰ ذی...
-
افراط و تفریط
چهارشنبه 4 آذر 1388 22:52
از سلف اومدم بیرون... از جلوی دانشکده علوم گذشتم.طبق معمول همیشه صدای خنده ی بچه ها گوش اسمون و کر کرده بود.اکیپ های چند نفری از دخترا و پسرا نشسته بودن دور هم و داشتن بلند بلند می خندیدن...بعضی تر ها هم کمی اون طرف تر داشتن سیگار می کشیدن.چشم ام به گلاره افتاد.با تقریبا ۱۰-۱۲ نفر دیگه داشتن پانتومیم بازی می کردن و...
-
فکر کنیم ـ ۱
سهشنبه 3 آذر 1388 23:44
الوعده وفا... قبل از هر چیز از دوستانی که با نظرات شون منو کمک کردن تشکر می کنم.در ثانی٬خواستم متذکر شم که من به هیچ عنوان هیچ گونه توانایی و احیانا ادعایی در زمینه نوشتن به این سبک و سیاق ( که مستلزم قدری فکر کردن هست) ندارم. وقتی مطالب پربار و ارزشمند دیگر دوستان رو تو وبلاگ هاشون می خونم از گذاشتن همچین پست هایی...
-
من و اتوبوس و خدا
دوشنبه 2 آذر 1388 19:06
همیشه از بد قولی متنفر بودم. به دوستان وعده داده بودم که در این پست٬نظرم رو درباره ی حدیثی که در پست قبل اورده بودم بگم٬اما... اولا خواستم دوستانی که فرصت نکردن به این خونه سر بزنن هم بیان و نظراتشون رو بشنوم. ثانیا٬ماجرای امروز رو براتون تعریف کنم. (شاید بهتر بود ثانیا رو جای اولا می اوردم!) امیوارم این بد قولی رو به...
-
فکر کنیم.
یکشنبه 1 آذر 1388 21:50
امروز به مقدار قابل توجهی خسته ام٬پس نمی تونم خیلی بنویسم... ۷:۳۰ صبح که از خونه رفتم بیرون٬نیم ساعت پیش رسیدم خونه...فردا هم کوییز داریم( پاتوبیولوژی)... الودگی هوای تهران و ترافیک بی حد و مرزش بیش از کارهای روزانه ام ازم انرژی می گیره... شکر این روزها این جمله خیلی ذهنم رو به خودش مشغول کرده: *الناس علی دین ملوکهم*...
-
یکی بود یکی نبود...
شنبه 30 آبان 1388 19:36
امروزم روز جالبی بود... همیشه صبح ها ساعت ۷ از خواب بیدار می شم.(معمولا ساعت ۸ کلاسام شروع می شه) و ۷:۳۰ از خونه راه میوفتم...تو این نیم ساعت٬هم اماده می شم٬هم صبحونه می خورم٬هم ایمیل و وبلاگ ام رو چک می کنم.( بعضی اوقات اتو کردن لبسامو هم تو این تایم انجام می دم! ) اینارو نوشتم که براتون ملموس تر باشه٬وقتی می گم ساعت...