-
روز دختران
دوشنبه 27 مهر 1388 21:42
فردا روز تولد حضرت معصومه مصادف با روز ملی دختران هست.به این مناسبت متن زیر رو براتون می ذارم. من که از خوندنش خیلی لذت بردم.امیدوارم شما هم خوش تون بیاد. تنها یادگاریام از بهشت هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم «لطیف» را دوستتر دارم که یاد ابر و ابریشم و عشق میافتم. خوب یادم هست از بهشت که...
-
والیبال
یکشنبه 26 مهر 1388 18:22
نمی دونم چرا٬اما از بچگی از توپ می ترسیدم...پس متعاقبا هیچ وقت سراغ بازی هایی که با توپ سر و کار داره نرفتم... فکر کنم سنگین ترین خلاف ام وسطی بوده! جالبه٬هر وقت توپ می یاد سمت ام٬نا خود اگاه گارد می گیرم... برای همین هم تو زنگای ورزش مدرسه همیشه بدمینتون بازی می کردم... گذشت و گذشت٬تا تربیت بدنی ۲ امسال... فکر کنم...
-
اخرین فرصت
شنبه 25 مهر 1388 21:27
ساعت دو و نیم بود که از خونه زدیم بیرون.ما همسفر عمو اینا شدیم تا جای خالی ما رو تو ماشین سپیده و اقا مهران پر کنند. اولین وقصد بهشت زهرا بود...خیلی وقت بود که اون طرفا نرفته بودم. رسیدیم... خدااای من! اینجا چه قدر بزرگه! راستی راستی عین یه شهر می مونه.پر لز خیابون و میدون و چهار راه... زن عمو دفترچه اش رو از تو کیف...
-
اخرین انشا
چهارشنبه 22 مهر 1388 11:54
دیشب دنبال یک کتاب قدیمی می گشتم...رفتم سر یکی از قفسه های کمدم...به چیزهای جالبی بر خوردم...اولین دفترم...همون که توش معلم سر مشق می نوشت و ما یک صفحه تمام از روش می نوشیم...همون که پر بود از مهرهای صدافرین...مامان پایین هر صفحه رو امضا کرده بود و برام ساعت زده بود...دفترم بوی بچگی ام رو می داد... از کوچیکی ام از...
-
بستنی
دوشنبه 20 مهر 1388 22:00
دیشب نزدیکای صبح بود که خوابیدم...امممم...راست اش رو بخواید فکر کنم نماز صبح رو خوندم و بعد خوابیدم... صبح ساعت ۷:۳۰ از خواب پریدم...ساعت ۸ کلاس داشتم! گویا ساعت زنگ زده بود اما من متوجه نشدم... تقریبا پریدم سمت دست شویی...تو راه وقتی می خواستم از بابا سبقت بگیرم یه تصادف کوچولو هم رخ داد...اما بابا مردونگی کرد و...
-
مطیع بودن
جمعه 17 مهر 1388 14:07
هر کسی باید بتونه خودش مشکلات زندگی خودش رو حل کنه٬اگه این کارو نکنه یکی مجبوره مشکلات زندگی چندین نفر رو حل کنه... این اصلا عادلانه نیست. خداوند مشکلی رو به ادم نمی ده مگر اینکه قبل از اون توانایی مواجهه و حل و اون رو به ما بده... بگذریم که اغلب انسان ها خودشون مشکلات کذایی رو درست می کنن و بعدش کاسه چه کنم چه کنم...
-
درخت بخشنده
پنجشنبه 16 مهر 1388 16:11
روزی روزگاری درختی بود... واو پسر کوچولویی را دوست می داشت. پسرک هر روز می امد. برگ هایش را جمع می کرد.از انها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد.از تنه اش بالا می رفت.از شاخه هایش اویزان می شد و تاب می خورد و سیب می خورد.با هم قایم باشک بازی می کردند. پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید. او را دوست می داشت...خیلی...
-
سلام کردن هم خوبه!
چهارشنبه 15 مهر 1388 21:42
تا حالا سعی و تلاش یه مادر و دیدید٬وقتی داره تمام سعی اش رو می کنه که به بچه اش یاد بده ٬وقتی یکی و می بینه سلام کنه؟ انقدر می گه و می گه و می گه...تا بچه یاد بگیره... یادتون می یاد؟ خیلی کو چولو بودیم که بهمون یاد دادن هر کاری با نام خدا شروع نشه ابتر ه؟ دیشب پری شب بود٬بعد از مدت ها ریموت تلوزیون رو گرفته بودم دست...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 15 مهر 1388 14:53
دلم از دلم گرفته...
-
امامزاده صالح
سهشنبه 14 مهر 1388 15:46
ازمایشگاه شیمی محیط تشکیل نشد.ساعت ۱۲:۳۰ـ۱۲ بود که از دانشگاه اومدم بیرون... این ترم دانشگاه رو یه جور دیگه دوست دارم...انگار همه چی سر جاشه...از اساتید گرفته تا فیلم هندی های زنگای تفریح...هر چی می گذره بیشتر رشته ام و دوست می دارم... خدا رو شکر اومدم و اومدم و اومدم تا رسیدم سر خیابون ولی عصر...از خیابون رد...
-
نژاد خاور میانه...
دوشنبه 13 مهر 1388 22:34
(توجه) (توجه) لطفا این پست رو آدمای بد سلیقه نخونن! ساعت حول و حوش ۸ بود.از در موسسه اومدم بیرون.یه ریزه گشنه ام بود.یادم اومد هنوز از ساقه طلایی که شنبه صبح خریدم تو کیفم دارم...تو کیف ام پیداش کردم...یه دونه ته بسته اش بود...با لذت مضاعف خوردم اش...هر چی گشتم سطل زباله پیدا نکرم...تو مشت ام نگه اش داشتم تا یه سطل...
-
کارام سبک تر شده!
یکشنبه 12 مهر 1388 18:07
راست اش نمی دونم چرا٬اما فکر می کردم این ترم خیلی کارام سبک تره و به قول مامان چند تا هندونه رو با یه دست برداشتم... اخه سه شنبه هام پر شده بود دیگه از کلاس معرق خبری نبود.(هنوز جرأت نکردم به استاد اطلاع بدم٬خدا به دادم برسه...) مهندس افخمی هم رفته بود استرالیا و کلاس کامپیوتر کنسل شده بود... تا موقع امتحان شاگردام هم...
-
۱۰ ماه تحریم!
جمعه 10 مهر 1388 20:25
من تقریبا هر دو هفته٬یک کتاب می خوندم...خیلی هم مهم نبود تو چه زمینه ای...کلی واسه خودم شاد هم بودم که٬به به! چه خانومی! امروز یه ریزه که فکر کردم٬از کارای خودم خنده ام گرفت.{حالا نمی دونم حکایت ام٬ حکایت خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است کارم از گریه گذشته بدان می خندم بود یا نه!} من یک انسان ام...یه خالق دارم به...
-
سفر!
پنجشنبه 9 مهر 1388 16:45
دلم یه دوچرخه خوشگل می خواد که سوارش بشم و برم برم تا خسته شم...خسته که شدم زیر سایه یه درخت گنده وایسم و لقمه یی رو که از قبل درست کردم و از تو کوله ام دربیارم وتکیه ام و بدم به درخت و شروع کنم به خوردن...بعد هم چشمامو ببندم وصدای شر شر ابی که داره از کنار درخت رد می شه رو گوش کنم... بعد دوباره به راهم ادامه...
-
نعمت وجود
سهشنبه 7 مهر 1388 07:07
از عالم ذر چیزی به یاد ندارم...گویا داشت اتمام حجت می کرد... ایا من پروردگار شما هستم؟ همه یک صدا... قالوا بلی... سالیان درازی گذشت...خداوند بزرگترین نعمت را به من ارزانی داشت...نعمت وجود... آمدم... نعمت وجود یعنی اجازه شرکت در یک مسابقه بزرگ...هدف گذشتن از همه گذشتنی ها بود و رسیدن به او...زمان نا مشخص...داور مسابقه...
-
ایستگاه خدا
یکشنبه 5 مهر 1388 15:10
قطار که به مقصد خدا می رفت لختی در ایستگاه دنیا توقف کرد.کسی رو به جهانیان کرد و گفت: مقصد ما خداست.کیست که با ما سفر کند؟کیست که رنج و عشق توام بخواهد؟دنیا ایستگاهی است برای گذشتن. قرن ها گذشت٬اما از بیشمار ادمیان جز اندکی بر ان سوار نشدند.از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود.در هر ایستگاه که قطار می ایستاد چند نفر کم می...
-
غر؟
شنبه 4 مهر 1388 19:17
انگار غر زدن با دانشجو بودن امیخته است...دانشجو همیشه با همه چی مخالفه...همه اش یه چیزی داره واسه اعتراض...از غذای سلف گرفته تا مدل موی استاد و لحن حرف زدن اش و... من که اخر سر نفهمیدم این همه غیبت پشت سر اساتید و معلم ها چه حکمی داره؟ من که امیدوارم بگذرن... (حرفام هیچ سندیتی نداره٬چند جمله بالا تحت تاثیر جو بچه های...
-
امام رضا
جمعه 3 مهر 1388 14:10
دلم امام رضا می خواد... ضریح طلایی شو... شاید بهترین مُسکن برام باشه... دیشب وقتی تو اتاق ام با چراغ خاموش کمیل می خوندم٬یاد کمیل اون شب افتادم...تو حرم امام رضا... چشمام و بستم و سعی کردم روحم بفرستم ... نرفت... زیادی سنگین بود...بال هاشو بسته بودم به دنیای کوچیکم... نمی تونست بره... اللهم اغفر لی الذنوب...اون ذنوبی...
-
دلم
پنجشنبه 2 مهر 1388 19:11
گاهی دلم خیلی می گیرد... خیلی تنگ می شود... خیلی نازک می شود... انقدر که می نویسم برای دلم٬اما جایی را ندارم برای پست کردن اش...حتی اینجا... دلم برای نامه های پست نشده ام می سوزد... برای حرفای نزده... برای بغض های خفه شده در گلو... برای اشک های گاه و بی گاهم... کاش جایی بود٬که هیچ کس نبود...برای تمام دلتنگی های یواشکی...
-
مسیر حق
چهارشنبه 1 مهر 1388 22:20
الان که مقدار قابل توجهی از التهابات انتخابات دور شدیم راحت تر می شه صحبت کرد. من به احمدی نژاد رای ندادم...به هیچ وجه.تو هیچ دوره و شرایطی هم موج سبز نبودم... بی شک اگر انتخابات به دور دوم می رسید...رای نمی دادم... به کم و کاستی های نظام و عملکرد احمدی نژاد هم کم و بیش واقف ام اما... یه جورایی به نظرم هنوز هم مسیر...
-
چای
سهشنبه 31 شهریور 1388 20:39
زندگی مثل چای است... گروهی از فارغ التحصیلان قدیمی یک دانشگاه که همگی در حرفه خود ادم های موفقی شده بودند٬با همدیگر به ملاقات یکی از استادان قدیمی خود رفتند.پس از خوش و بش اولیه٬هر کدام از انها در مورد کار خود توضیح می داد و همگی از استرس زیاد در کار و زندگی شکایت می کردند. استاد به اشپزخانه رفت و با یک کتری بزرگ چای...
-
دانشگاه
دوشنبه 30 شهریور 1388 07:10
امروز دیگه با هر مشقتی بود از خواب بیدار شدم٬ باید برم دانشگاه! یادمه چند وقت پیش ها یکی از دوستان به اسم ریم ریم ازم پرسیده بود.چی می خونم؟ بنده دانشجوی کارشناسی بهداشت محیط دانشگاه شهید بهشتی هستم. رشته ما نزدیک ترین رشته به مهندسی محیط زیست ه و متاسفانه یا شایدم خوشبختانه کاملا جزو رشته های مهندسی محسوب می شه! اینم...
-
پارک قیطریه
یکشنبه 29 شهریور 1388 09:43
دیشب تو خونه نشسته بودیم که تلفن زنگ زد.اقای الماسی نیا بود.دوست بابا.ازمون خواست که با هم بریم سینما.طبق معمول همیشه رزرو کردن و هماهنگی ادما با من بود. ساعت ۹ شب بود...سانس های سینما استارا که تموم شده بود و سانس بعدش تئاتر داشت...زنگ زدم فرهنگ.بی پولی...تردید...پست چی...دل خون...امشب شب مهتابه...خروس جنگی...رزرو به...
-
ای ساربان...
شنبه 28 شهریور 1388 11:32
ای ساربان٬آهسته تر...آرام جانم می رود ... ای ساربان ٬آهسته تر...آرام جانم می رود ... ای ساربان٬آهسته تر...آرام جانم می رود ... ای ساربان٬آهسته تر...آرام جانم می رود ... ای ساربان٬اهسته تر...آرام جانم می رود ... ا باورم نمیشه باید با عزیز ترین عزیزهام خداحافظی کنم... تا سال دیگه... کی میدونه سال دیگه کجاییم؟ اگر عمرمون...
-
روز قدس
جمعه 27 شهریور 1388 16:59
از اتوبوس پیاده شدیم... هنوز چند قدمی به سمت میدوون ولی عصر نرفته بودیم که با گروه عظیمی از گارد ویژه ای ها با اون هیبت خاص شون رو به رو شدیم. جل الخالق!اینا دیگه اینجا چی کار می کنن؟!مگه امروز روز قدس نیست؟! تو بهت و حیرت دیدن این ادمای عجیب و غریب بودم که دیدم یه عده ادم سبز پوش دارن به سمت ام میان و مرتب شعار می...
-
یادش به خیر ...
پنجشنبه 26 شهریور 1388 23:24
به یاد اون روزها.. .این مطلب رو تو تاریخ ۱/۵/۸۵ نوشتم ... هر سال دریغ از پارسال... گویا هر چی به سال های عمرم اضافه می شه فقط کوله بارم گناه ام که پربارتر می شه... به نام خدا نمی دونم چی بنویسم٬تصمیم بر این داشتم که اصلا چیزی ننویسم...چون اصل هزینه و سود بهم می گه: تو مهمونی خصوصی خدا٬تو محفل فرشته ها...کاره پر سودتری...
-
حسرت
چهارشنبه 25 شهریور 1388 13:04
دوباره جنجال دیرینه ام با ثانیه ها شروع شده بود ... این بار التماس می کردم قدری اهسته تر بروند٬اما مثل همیشه عقربه ها نیشخندی تلخ به رویم می زدند و به سرعت باد می دویدند ( درست بر عکس ثانیه های انتظار)... کاری از دستم ساخته نبود... تمام توانم را جمع کردم که عنان زمان را به دست بگیرم قبل از اینکه در این بازی تلخ...
-
ابر و باد و ...
چهارشنبه 25 شهریور 1388 12:39
دیروز ریحانه و امیر حسین خونمون بودن (دختر دایی ۳ساله ام وپسر دایی ۸ ساله ام ). مامان واسه ریحان یه چیزی شبیه لپ لپ خریده بود...توش یه پازل بود..امیر حسین درست اش کرد...یه حجم سه بعدی از برج ایفل شد که یه ادمک کوچولو جلوش وایساده... یه لبخند تلخ زدم... مامان گذاشتش بالای تلوزیون... خودم سرگرم بازی با بچه کرده بودم که...
-
لیلة القدر
سهشنبه 24 شهریور 1388 11:48
نشستم ... هنوز چشمام خیس از غم فراق بود... کتاب جوشن ام رو باز کردم٬مگر اسماء الله دلم رو اروم کنه... یه فراز ... سبحانک یا لا اله الا انت .....دوفراز ...الغوث الغوث خلصنا من نار یا رب.... همون جوری که دستم رو به اسمون بلند بود و داشتم با افکار به هم ریخته ام کلنجار می رفتم!چشم رو عکس یه شهید وایساد...از چشماش خجالت...
-
دل شب
دوشنبه 16 شهریور 1388 17:33
تا حالا شده از این که گنه کاری احساس رضایت کنی؟! چند شب پیشا...تو دل شب ... من بودم و اون بود و هیچ کس نبود ...سر سجادم نشسته بودم ... اما نه حال دعا داشتم نه شرم پشیمونی ... هیچی ه هیچی ه هیچی ...یهو یه ایه از دلم گذشت... خدا جون نکنه اون قدر بد شدم که به دلم مهر زدی؟!نکنه تو هم ازم نا امید شدی؟!... ماه رمضون هم اومد...